دستش را بالا آورد و محکم روی سرم کوبید.
– خاک بر سر بیپدرمادرت کنن.
– احترام خودت رو نگهدار! هی من هیچی نمیگم. آهو عروس این خونهس، با بیحرمتی اومدی داخل خونهم، نذار با بیحرمتی هم بیرونت کنم. آهو بریم داخل… این خانوم هم اگه خواست میاد بالا و مثل آدم حرفش رو میزنه، نخواست هم به سلامت!
جدی حرفش را زد، بازویم را گرفت و دنبال خود کشید.
دست از سر دردناکم گرفتم و نگران، سر به عقب چرخاندم. میترسیدم آبروریزی کند، بعد از چند ماه تازه یادش افتاده بود برادرزاده دارد؟
– کجا میبریش؟ نیومدم که مهمونی… برادرزادهم رو بده پیرزن، میخوام ببرمش با خودم.
دنبال سرمان میآمد و جیغجیغ میکرد. طوری به خاتون میگفت پیرزن که انگار خودش چندسال کوچکتر است. روی ایوان بالاخره به ما رسید و حالا بازوی دیگرم هم اسیر پنجهی پر حرص صدیقه شده بود.
– کجا با خودت میبریش؟ آهو همین الان آشغالهات رو جمع کن، میبرم آدمت میکنم. معلومه دختر بیست و هفت سالهای که مجرد بمونه، عاقبتش چیه.
سلیطه، کولی، غربتی؟ کدام نام برازندهی این قوم بود؟ آخ از پدر مهربان من… خدا چه کسی را به جای میگذاشت و چه کسانی را با خود میبرد.
خاتون یک ضرب من را داخل خانه کشید و با داد گفت:
– برو خدا روزیت رو جای دیگه بده. اینی که میخوای ببریش، زن پسر منه! بیاد ببینه دست روش بلند کردی، روزگارت سیاهه… به نفعته تا نیومده بری.
انگار که بدتر شیرش کرد. سینهاش را جلو داد و بادی به غبغب انداخت. بعضی رفتارهایش به دور از زنانگی بود.
– بگو بیاد ببینم چه گوهی میخواد بخوره؟ اصلاً خایه میکنه جلوی من وایسه؟!
🤍🤍🤍🤍
اگر کمی دیگر اینجا میماند، آبروی نداشتهام پیش خاتون میرفت. من هیچوقت بد نبودم، این افراد من را پیش دیگران بیارزش کرده بودند.
انقدر از کارهای غیرقابل پیشبینیاش ترسیده بودم که بدنم به رعشه افتاده بود. عمه صدیقه معروف بود سلیطهگریهایش. از دوست و آشنا و فامیل و همسایه، همه سعی میکردند پرشان به پرش نخورد که اگر این اتفاق میافتاد، قیامتی میشد دیدنی.
جاری بیچارهاش را یک روز سر بحثی که نمیدانم چه بود، تکهپاره کرد. بیهیچ ترسی داخل کوچه شلوار زن را درآورده بود و دور گردنش گره زده بود! غوغایی بود برای خودش. نقل دهان محافل، همین آدمها بودند دیگر. دو جاری همسایه بودند خیرسرشان.
صدیقه آبرو سرش نمیشد. زنِ بیچاره بعد از آن اتفاق، پایش را در یک کفش کرده بود که یا من را به شهر دیگر میبری یا طلاق میگیریم. دیگر از دعوای دو برادر سر کمعقلی زنانشان نگویم.
– دهنت رو آب بکش زن، از همین الان مشخصه کفر ازش میباره. آهو چرا داری من رو نگاه میکنی؟ برو تو الان شوهرت میاد، دهنبهدهن این زن نذار.
از همین کلکلها میترسیدم. خاتون که نمیدانست با چه کسی طرف است.
کیف دسته سیاهش را بالا برد و به تن خاتون کوبید.
– برو اونور ببینم زنیکه خرفت…
میخواست داخل بیاید.
– کجا؟ ما تو این خونه نماز میخونیم. میخوای بری داخل کفشهات رو دربیار.
خاتون بود که بازویش را از پشت کشید.
با حرص دستس را بیرون کشید و کفشهایش را دم در کند. چشمغرهی غلیظی به من که آن وسط مانده بودم رفت و بیتعارف وارد خانه شد.
🤍🤍🤍🤍
خاتون یاسین را خبردار کرده بود که بیاید و من از استرس دلپیچه گرفته بودم.
صدیقه با چنان توپ پری روی مبل نشسته بود و با نگاهی خصمانه خانه را رصد میکرد که هرکس نمیدانست، فکر میکرد منتظر هوویش است تا از گیس دارش بزند.
با استرس پوست لبم را جویدم و تکیه از دیوار گرفتم. نکند با یاسین درگیر شود؟ شاید هم نقشهی غیاث است و میخواستند دست به یکی کنند تا بلایی سرش بیاورند!
از درماندگی هر فکر و خیال چرت و بیهودهای از ذهنم میگذشت. تنها چیزی که با قاطعیت میدانستم، این بود که توان دیدن بیاحترامی به یاسین را نداشتم.
هیچچیز جز شرمندگی برایم نمیماند و مردی که زیادی در برابرم بخشنده بود، حالم را بدتر میکرد.
با تنی داغ و مغزی قفل کرده، جلو رفتم. فکر کردن چیز بیمعنایی بود آن هم زمانی که چیزی جز نام یاسین در ذهنم نمیگنجید. قطعاً این یک دیدار دوستانه نبود و این تو بمیری، از آن تو بمیریها نبود.
او دیوانه بود و خب من هم برادرزادهی او!
مگر از روی نعشم رد میشد اگر میگذاشتم بیحرمتی نصیب آن مرد شود. بدون مکث آستین لباسش را در مشت مچاله کردم و کشیدم.
– عمه پاشو… ازت خواهش میکنم برو. اینجا کسی برای دیدنت نمیاد که منتظر باشی.
برای لحظهای شوکه شد و ثانیهای بعد، با اخمی غلیظ دستش را کشید. از دنیا طلبکار بود.
– از جلوی چشمم گمشو، دارم برات… صبر کن این مرتیکه بیاد، میزنم بیخ گوشش، تو رو هم با خودم میبرم آدم میکنم.
انگار که دبهای بنزین روی آتش خشمم بریزد و شعلهورش کند، محکم تخت سینهاش کوبیدم و داد زدم.
– اون مرتیکهای که ازش حرف میزنی شوهر منه! یه تار موی گندیدهاش سر تا پای شمای مثلاً فامیل رو میارزه. خودت هم بکشی هیچ قبرستونی باهات نمیام. حالا بشین اینجا جز بزن برای خودت. از بیکاری زده به سرت، به جای این کارا برو زندگی خودت رو بچسب. الوات چاله میدونی مگه؟ یکم زنونگی به خرج بده تا دست شوهرت دوازده ماه بند کمربند شلوارش و دنبال این زنا نباشه. از جمع کردنش هم فقط گیس و گیسکشی بلدی!
دستش میان کلامم بالا رفت و اینبار روی گونهام نشست. صورتم از شدت ضربه سوخت و به جایش جگرم حال آمد. هرگز آدم طلعه زدن نبودم، هیچوقت خیز بودن شوهرش را کسی به رویش نیاورده بود و حالا… حقش بود.
– چیه صدیقه خانوم؟ کسی تا حالا به روت نزده بود زندگی سگی خودت رو؟ ملت باید کفاره بدن وقتی از در خونهت رد میشن، از صبح پامیشی کفر میگی، صدای غارغارت آسایش همه رو میگیره. فکر کردی کسی ازت خوشش میاد که دم نمیزنه؟ نخیر خانوم؟! ملت کفاره میدن از کنارت میگذرن. انقدر سگ و پاچهگیری که بقیه ازت فرار میکنن. حالا چی؟ کسی رو پیدا نکردی باهاش سر جنگ بذاری، یادت افتاد یه آهویی هم هست؟
با تمسخر به صورت پر حرصش نیشخند زدم. جلوی آدم بیآبرو، باید قید آبرو را میزدی تا رهایت کند.
– حتماً با خودت گفتی خوبه دیگه یتیمه، بیکسه، برم چهارتا از عقدههام رو سرش خالی کنم، مثل این همه سال که هر کدومتون از راه رسید خواست پدر و مادر بشه، آقا بالاسر بشه، تربیتم کنه ولی هیچ کدومتون هیچ غلطی جز زر زر اضافی بلد نبودید.
حاضرم قسم بخورم از حاضرجوابیام نفسش بند آمده بود. هیچوقت زورم به این جماعت نرسید تا جلویشان بایستم و حالا اگر اشتباه نکنم، دیگر بیکس نبودم و کسی را داشتم که خودش گفته بود میخواهد همیشه کنارم بماند.
خوب بود فقط کم بود
مرسی
ممنون قاصدک جان