🤍🤍🤍🤍
تکانی به تنش داد و در صورتم براق شد. برخلاف جسهی درشتش، زیادی فرز بود.
قبل از اینکه فرصت حرکتی داشته باشم، سریع موهای بلدم را دور دست پیچاند و کشید. آخ بلندی کشیدم و سعی کردم موهایم را آزاد کنم.
– دخترهی سلیطه واسه من دم درآوردی؟ بوی پول اینا خورده زیر دماغت، پی گرفتی؟ فکر کردی نگهت میدارن بدبخت؟ یه چهار بار بری زیرش، چنان با کون لخت بندازتت تو خیابونا که نفهمی از کجا گذاشتن دَرت!
بیشعور بد دهن. عارم میآمد بگویم با این زن نسبت خونی دارم.
بین جیغ و داد و یا حسین گفتنهای خاتون، پایم را بالا بردم و لگد محکمی کنج دلش نشاندم که روی زمین پرت شد. با جسارتی که تمامش به خاطر این زندگی نیمهساز بود، جلو رفتم. باید شجاع میبودم، شجاعتر از دخترک افسردهای که مالش را خوردند، در سرش زدند و بیچارهاش کردند. نفسنفس میزدم و او بدتر از من.
– آهو از خر شیطون بیا پایین دختر… زشته به خدا.
بیتوجه به خاتون، رویش کمی خم شدم و انگشت اشارهام را تهدیدوار جلوی صورتش تکان دادم.
– ببین عمه… اون برادرزادهی احمقت به اندازهی کافی گند زده به زنگیم، من که میدونم تو رو هم اون بیوجود فرستاده. به گوشش برسون که آهو مگه بمیره که تنش به تن تو بخوره… طمع داشتن من رو به گور میبره.
دندان روی هم سایید و با حرص نگاهم کرد.
– حیف غیاث بچهم، این همه سال به عشق توی بیلیاقت عزب موند. مردهشور قیافتو ببره، حقا که به خودش بردی.
منظورش با مادرم بود. عادتش بود هر وقت بحثی به مزاجش خوش نمیآمد، ویژگیهای خوب و بدم را به مادرم برگرداند.
🤍🤍🤍🤍
چه ویژگی خوبی در خودشان دیده بودند که از مادرم خورده میگرفتند؟
موهای آشفتهام را عقب زدم و کجخندی تحویلش دادم.
– نه خوب بود به شما میبردم، دهندریده و یهلاقبا! مثل گرگ و شغال زندگی کردن افتخار نیست که زن و مردتون باد به غبغب میندازید. اجازه نمیدم به خونوادهم توهین کنی.
دستش را مشت کرد و انگشت شستش را به امتداد خطی کشید و صدای ناهنجاری از دهن بیرون داد.
– زارت… خونواده؟! ما رو فروختی به اینا، غریبه پرست؟!
صدای پر تمسخرش فشارم را بالا و پایین میکرد. عجیب بود که خاتون حرفی نمیزد.
– از شما خیری به من نرسیده که در بندتون باشم. فکر کردید یادم میره چه بلاهایی سرم اوردید؟ مراسم هفتم پدر مادرم صداتون پس کوچه بود، هرچی خرج شد از مال بابای بیچارهم بود ولی چون جای بمالبچاپتون نبود، افتادید به جون هم. نامردا شما به منی که از گوشت و خونتون بودم هم رحم نکردید. مگه من چندسالم بود که بیفتم دنبال گرفتن حقم از شما؟! یه ذره از چیزایی که حق من بود و شما خوردین خیر دیدید؟!
روبرویم ایستاد و دوباره در سینهام براق شد.
– چی میگی برا خودت؟ کدوم مال؟ توهم زدی؟
من توهم میزدم؟ کتمان کردنشان همیشه غیرقابل باور بود.
– بیخیال، صدیقه! من الان بشینم سر چیزی که خوردید و یه آبم روش پایین دادید باهات بحث کنم؟ از خونهی من برو بیرون! دیگه هم هیچوقت اینورها پیدات نشه. فکر کن منم کنار پدر مادرم تو آتیش سوختم. تصورش انقدر هم سخت نیست…
***
صدای قهقههی بلندش اتاق را برداشته بود. با اخم نگاهش کردم و تشر زدم.
– آقا یاسین!
نگاهم کرد و باز هم خندید.
– باورم نمیشه! من چه بدشانسم که چنین صحنهی نابی رو از دست دادم. خدا میدونه همین چیزی هر چندسال یکبار اتفاق بیفته.
چشمغرهی غلیظی نثارش کردم و طرهی جلو آمده موهایم را پشت سرم فرستادم. تازه حمام بودم، و مثل همیشه کمی پیچ و تاب خورده بودند.
– خیالتون راحت، من از یه جایی به بعد گرگ شدم. زورم به خونواده پدریم نمیرسید، اونم نه که از پسشون برنیام، ولی من برعکس اونا آبروم برام مهم بود. به جاش غریبه نزدیکم میاومد، چنگش مینداختم. نگاه نکنید اینجا انقدر مظلومم، شماها فرق دارید و راستش روم نمیشه واسه هر حرفی جواب بدم. نمکنشناس که نیستم.
با همان تهمایه خنده گفت:
– پس من با عضوی از خانواده گربهسانان وصلت کردم. زنم یه پا شیر دردندهس!
دقیقاً ده دقیقه بعد از بیرون کردن صدیقه آمده بود. با هزار زور و تهدید و درنهایت هجوم من به تلفن برای زنگ زدن به پلیس، دمش را روی کولش انداخت و رفت. گفته بودم به جرم تجاوز به حریم شخصی شکایت میکنم و سلیطهگریهایش هم که محلی را خبردار کرده بود، مدرک.
یاسین کمی بعد از او رسید و نگویم از حال مردِ بیچاره. با حواسی پرت و رنگورویی پریده، طوری که خاتون حسابی دستش انداخت و رنگ به رنگش کرد و یاسر برادرش هم از او بدتر.
دلم از این همه محبتش مانند چشمهی آب گرم به جوش و خروش افتاد. به محض آمدنش، فرار را بر قرار ترجیح دادم و خود را درون حمام انداختم و حالایی که در اتاق گیرم انداخته بود و یک بند داشت به کولیگریهایم میخندید. انگار در این چند وقت زیادی آن آهوی ضعیف و ۱۷ ساله خود را نشان داده بودم که باورش نمیشد از پس خودم بربیایم.
– اولین باره میبینم مامان از یه چی انقدر تعریف میکنه. میگه شیر مادرت حلالت باشه، انقدر عروس کوماندو حسابی به دلش نشسته!
لبم را زیر دندان کشیدم تا نخندم. خانوادهی آرام و بیحاشیهی اینها کجا و قوم عجقوجق من کجا. حق داشتند کل روز را در کف اتفاقات باشند.
– نگید دیگه، خجالت میکشم. حسابی آبروم پیش حاج خانوم رفت. نمیدونم کی میخوان دست از سرم بردارن…
منتظر دلداری از طرفش بودم که با سکوت و نگاه ریز شدهی عجیبش، با تعجب سر بالا گرفتم.
– آهو… بیا جلو ببینم.
از حالت نیمهدرازکش سیخ نشست. با تردید جلو رفتم که دستم را کشید و کنار خود نشاند. دستش چانهام را به حصار کشید و من با تعجب شانه عقب کشیدم.
– چی…چیکار میکنید؟!
– این چیه رو صورتت؟
اخمهایش شدید در هم پیچید و من بیشتر در بهت فرو رفتم.
– چیه؟! نمیدونم.
با نگرانی از جایم بلند شدم و به سمت آینه پاتند کردم. با دقت صورتم را وارسی کردم. چیزی جز رد کمرنگی از پنجهی صدیقه روی صورتم نبود!
دست او سنگین و پوست من حساس بود. زیاد خود را نشان نداده بود ولی همچنان رد کوچکی به جا مانده بود.
نکند منظورش همین است؟!
به سمتش چرخیدم و به چهرهی پر اخمش که با غضب روی تخت نشسته بود نگاه کردم.
– چیزی نیست که! منظورتون جای سیلیه؟
ستیزهجو نگاهم کرد.
– جای سیلی؟! من الان باید بفهمم دست روت بلند کرده؟
یکهخوره یک قدم عقب رفتم.
– وسط دعوا که حلوا خیرات نمیکنن. چیزی نیست، من یکم پوستم حساسه.
نگذاشت جملهام را تمام کنم که از جا پرید و با دو گام بلند سوییچ ماشینش را چنگ زد.
– خونه عمهت کجاست؟!
🤍🤍🤍🤍
با چشمهای از حدقه درآمده نگاهش کردم.
– چییی؟!
گمان کنم به سرش زده بود.
دندان کلید کرد و غرید.
– گفتم آدرس خونهی عمهت کجاست؟ میخوام برم ببینم چی تو خودش دیده که پا گذاشته تو خونهی من، تو حریم من و دست رو زنم بلند کرده؟ واسه اون پسر عموی بیشرفت هم دارم. انقدر ترسوئه که جرات نکرده خودش یه بار جلو بیاد، دستم به هیچ جای درست و درمونی بند نبود که با قانون جلو برم و قضیه رو تموم کنم، ولی دیگه میدونم چیکارشون کنم. آدرس؟!!!
آب دهانم را با استرس قورت دادم و به رگ ورم کردهی گردنش نگاه کردم. صورتش سرخ شده بود. جلو رفتم و لرزان صدایش زدم.
– آقا یاسین… ؟
– آقا یاسین و … استغفرالله! دهن منو باز نکن آهو. یا آدرس رو میدی یا میرم در خونهی عموت به زور میگیرم ازشون.
زبانم از ترس بند آمد. میخواست کجا برود؟ اگر بلایی سرش میآوردند؟
– نمیدی؟ باشه، خودم میرم.
دستش به دستگیره در نرسیده، با یک جهش خودم را جلویش انداختم. چرا فکر میکرد امروز توان بحث دیگری را داشتم؟!
– کجا میخوای بری؟! همین طوریشم حالم خرابه، فکر کردید خوشحالم از اینکه امروز مجبور شدم صدام رو تو این خونه ببرم بالا؟ افتخار داره یه چنین آدمهایی فامیلم هستن؟ همخونم جلوی مادرت من رو یه سکته پول کرد، به روی خودم نمیاریم که دلم میخواد بمیرم ولی دیگه انقدر خفت نکشم. الان میخواید چیکار کنید؟ با غیاث درگیر بشید یا با عمهم؟ شما بزنید و اونا هم بدترش؟ به خاطر من ولی یه ذره به فکر من هستید؟!
اسمم از میان دندانهای چفت شدهاش بیرون آمد. میخواست ساکتم کند ولی الان وقت مطیع شدن نبود.
با فعلهایی که جمع و مفردش در هم شده بود، ادامه دادم.
– حقیقته دیگه. اگه یه ذره به فکر من باشید، انقدر بیمحابا حرف از رفتن نمیزنید. زبونم لال بلایی سرتون بیاد، میتونم جواب مادرتون رو بدم؟ خواهرتون، فقط خواهرتون رو بگو! خط بیفته روتون من رو درسته میخورن! حق هم دارنها، منم یه برادر رعنا مثل شما داشتم، تعصبش رو میکشیدم. تا دیروز نگرانیم فقط جون خودم بود و حالا شما بهش اضافه شدید. به خدا بیانصافیه… نمیفهمم یعنی چی، قرار نبود اینطور بشه. قرار نبود جونت عزیزتر از مال خودم بشه…
ممنون از پارت گذاری زود به زودت قاصدک جان