رمان شوکا پارت ۷۴

4.4
(143)

 

 

کتش را از روی دسته‌ی صندلی برداشت و رو به من گفت:

– یاسین بابا، توام حول و هوش ساعت ۱۱ بیا اون‌ور، مهندس احمدی می‌خواد بیاد، انگار سفارش داره می‌خواد مستقیم به خودت بگه.

 

با سر اطاعت کردم. حداقل زودتر از خانه بیرون می‌رفتم تا آهو بیرون بیاید و چیزی بخورد.

– چشم، برید منم به موقع میام.

 

ضربه‌ای کوتاه به شانه‌ام زد و با گفتن “چشمت بی‌بلا” از آشپزخانه بیرون رفت.

 

چای یخ کرده‌ام را بالا بردم و قلپی از آن نوشیدم که صدای مادرم آن را در گلویم به گره انداخت.

 

– به عروست بگو تو خلوتتون هر کاری می‌کنه، حواسش به آبروی تو هم باشه! زشته به خدا چهار تا نامحرم رد عشق‌بازی تو با زنت رو ببینن، چی می‌گن با خودشون؟!

 

استکان را با شدت روی میز گذاشتم و سعی کردم بین سرفه‌هایم درست نفس بکشم. بی‌درنگ دستم را به سمت گردنم بردم و با لمس بدون مانع آن قسمت، آه از نهادم بلند شد.

 

لعنتی! پس آن خنده‌های زیرزیرکی یاسر و بابا…

آخر این دخترک وزه کار دستم داد.

 

– خب حالا، خودت رو نکش. حلال همید، نوش جونتون. مگه من گفتم نکنید؟ فقط یکم بگو مراعات کنید.

 

معترض نامش را صدا زدم.

– مامان!

 

بلند شد و اسکان‌های نیمه‌خورده را برداشت.

– هان چیه؟! مگه چیز بدی گفتم؟ چرا این دختر نمیاد بیرون؟! غذا که درست حسابی نمی‌خوره، توام حتماً جون تو تنش نذاشتی. امروز برگشتی، یه دو کیلو چهارمغز بگیر آسیاب کنم صبح به صبح با عسل بخوره.

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

پوزخندی به خوش‌خیالی‌اش زدم. معلوم نبود چه فکرهایی با خودش کرده. خبر نداشت آن چیزی که رمق پاهای عروسش را گرفته، اشک و زاری بود نه من!

 

بی‌اشتها لقمه‌ی کوچکم را روی میز گذاشتم و ناخودآگاه پرسیدم.

– مامان! به نظرت آهو از من بدش میاد؟!

 

ایستاد و با تعجب نگاهم کرد.

– چرا باید از تو بدش بیاد؟!

 

چرایش را اگر می‌دانستم که از تو نمی‌پرسیدم مادر من!

 

– خیلی هم دلش بخواد! مگه اصلاً کسی می‌تونه از تو بدش بیاد؟ چشمم کف پات… آقا، همه‌چی تموم. کیا که آرزوشون نبود تو داماد خانوادشون بشی…

 

متاسف سر را تکان دادم و از جایم بلند شدم.

سوال بی‌خودی پرسیدم. مادرم هیچ‌وقت آن شخص بی‌طرف برای قضاوت نبود.

 

همان‌طور که با دکمه‌ی آخرِ پیراهنم کلنجار می‌رفتم تا گردنم را بپوشانم، گفتم:

– بی‌خیال حاج خانوم. من رفتم. بی‌زحمت آهو رو بیدار کن یه چیزی بخوره، سوال پیچش نکن توروخدا. فقط بگو یاسین رفت، خودش میاد بیرون.

 

– وا! به حق چیزای نشنیده! مدل جدیده؟! این دختر ۲۴ ساعته که دنبال سر توئه، انگار بقیه ازش می‌خورن. حالا تو باید بری تا بیاد بیرون؟!

 

محبت‌های نصفه‌نیمه و موجی مادرم به آهو.

می‌دانستم هیچ‌کس را جز من ندارند؛ نه مادرم جای مادرش بود و نه پدرم حکم پدری داشت.

من بودم و او… تنهای تنها.

کاش دردش را می‌دانستم. یعنی انقدر در رابطه نفرت‌انگیز بودم که نخواهدم؟!

یا شاید هم… نمی‌دانم!

 

اگر می‌دانستم تمام شب را مثل دیوانه‌ها شب‌زنده‌داری نمی‌کردم و در سکوت به گریه‌ی بی‌صدایش گوش نمی‌دادم.

 

***

 

🤍🤍🤍🤍

 

” آهو ”

 

دلم می‌خواست از شدت چشم‌درد، آن‌ها را از  کاسه دربیاورم.

غم، خجالت، شرمندگی؟!

تمام این‌ها کم بود برای حال ویران و قلب سنگینم.

 

دلم می‌خواست مرحم دردهایش باشم و زنانگی به خرج دهم، ولی حالا چیزی جز بارِ سنگینی از سرافکندگی نداشتم.

 

صدای نفس‌های عصبی و پوف‌های کلافه‌اش هنوز در گوشم بود. دلخور و ناراحت بود. فهمیدم و از اعماق وجودم شوک شدن، ناباوری و بدبینی‌ نسبت به خودش را حس کردم. در اعماق چشم‌های سیاهش هزار سوال موج می‌زد.

 

برای بار هزارم چشمه‌ی اشکم ناخودآگاه روان شد و هقِ کوچکی زدم.

– آهو، دختر! بیداری؟! بیا بیرون، یاسین رفت.

 

با هول اشک‌هایم را پاک کردم و از جا بلند شدم.

یعنی به مادرش هم گفته بود؟! وای!

 

– او… اومدم حاج خانوم. موهام رو شونه کنم.

موهای بافته شده‌ای که نه حوصله‌ی باز کردنشان را داشتم و نه بستنشان.

 

دستی به چشم‌های سرخم کشیدم و ناچار برای دستشویی رفتن از اتاق بیرون رفتم. تلاشم برای پنهان کردن چشم‌های ورم کرده‌ام ستودنی بود ولی باز هم…

 

– آهو؟ گریه کردی؟!

 

لبم را زیر دندان کشیدم و شیر سماور را بستم.

– نه! خوبم…

 

با این صدای تو دماغی و سر و وضعی که داشتم، معلوم بود خوب چه عرض کنم، عالی‌ام!

زنِ بی‌دست‌و‌پایی که از ترس، توانایی بودن با شوهرش را هم نداشت.

 

🤍🤍🤍🤍

 

چقدر جان کندم وسط همان معاشقه‌ی نصفه‌نیمه هم او را پس نزنم، چقدر سعی کردم از بودن با مردی که خودم هم او را می‌خواستم لذت ببرم، ولی نگذاشت…

خاطرات، گذشته…

لعنت بر بخت سیاهم.

 

– دعوا کردید با هم؟ یاسینم همچنین روبه‌راه نبود. اگه چیزی شده بگو، منم مثل مادرت. اذیتت می‌کنه؟!

 

لقمه‌‌‌ی نان و پنیر را در دهانم چپاندم تا بغضم پایین رود. فقط منتظر بودم با تقی زیر گریه بزنم. دقیقاً مانند دختر بچه‌های زرزرو که همه را کلافه می‌کردند، کلافه‌اش کرده بودم، می‌دانم.

 

دیشب تا صبح پلک روی هم نگذاشت. نمازش را طولانی‌تر از هر وقتی خواند و ساعتی بعد، از اتاق بیرون رفت.

 

– نه حاج خانوم دعوا نکردیم. من… من یکم دلم گرفته. یاد این دختره نازنین که می‌افتم، همین‌جوری گریه‌م می‌گیره. طلفی با اون بارش، تک و تنها…

 

آه سنگینی که از سینه‌ بیرون دادم، برای خودم بود یا نازنین، نمی‌دانم. حداقل حواس خاتون را پرت کرد.

 

– مادرش براش بمیره، جگرم براش خونه به خدا. می‌خوام به حاجی بگم بیارتش اینجا، حداقل تا وقتی بارش رو زمین می‌ذاره، یکی از این اتاق‌ها رو براش تروتمیز می‌کنیم، ثواب داره.

 

به وقتش دلسوز بود و مهربان. اخلاق تندش هم برای منی بود که عزیز دردانه‌اش را قاپ زده‌ بودم.

 

– فکر نکنم قبول کنه. حتی نذاشت من پیشش بمونم. وگرنه فکر خوبیه. من که تو خونه بیکارم، می‌تونم مواظبش باشم.

 

سرش را ناراحت تکان داد و همان‌طور که چایی‌اش را می‌خورد، گفت:

– یکم دودلم… می‌دونی، پسر جوون تو این خونه هست. بالاخره که ما نگهبان نیستیم بیست و چهار ساعته. می‌گم نکنه چهار سوای دیگه زبونم لال…

 

خودش حرفش را خورد و من از شدت تاسف لبم را زیر دندان گرفتم. اعتقاداتش زیادی بدبینش کرده بود، شاید هم انقدر این دنیا کثیف بود که از اعتماد کردن به کسی می‌ترسید.

 

– حاج خانوم حالا کاری ندارم ولی چرا فکر کردی اون زن تو شرایطیه که با یه مردِ دیگه بیفته؟! انقدر داغ‌دار هست که انگار اون روز جون اینم با شوهرش خاک کردن…

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

– چی بگم والا؟ آدم هرچی هم به زبون بیاره می‌شه گناه. چشمم ترسیده به خدا. همین فاطمه خانوم بود اون‌سری اومد اینجا با تو بحثش شد، دوتا پسر داشت. خونه اینا هم مثل خودمون قدیمی‌ساز، اتاق اتاقه. جفت عروس و پسرها تو این یه خونه، هرکی یه طرف سوا برای خودش زندگی می‌کرد، تا می‌زنه و سه سال پیش پسر کوچیکش می‌افته می‌میره. اینا هم عروسه رو نگه می‌دارن و بعدشم رسوایی… به خدا آدم زبونش لال می‌شه در برابر اینا. چهلم شوهرش نگذشته، تو رخت‌خواب برادر شوهر مچش رو می‌گیرن! زن پسره هم دست بچه‌شون رو می‌گیره،  می‌ره خونه باباش و با هزار جنگ و دعوا طلاق می‌گیرن.

 

چهره‌ام را با انزجار چین می‌دهم. من که از تمام ماجرا خبر نداشتم ولی رسیدن به خواسته‌ی خود به شرط خراب کردن زندگی کسی دیگر، زیادی در چشمم حقیر بود. خاتون هم همین چیز‌ها را دیده بود که چشمش ترسیده بود.

 

با همان چهره‌ی اخم‌آلود پرسیدم.

– زنه چه بلایی سرش اومد؟ نگه‌ش داشتن؟!

 

دستی به صورت تپل و سفیدش کشید و خمیازه‌کشان گفت:

– همون شبی که گرفتنشون، با آبروریزی بردن انداختنش در خونه باباش. خدا نصیب نکنه! شهوت نیم ساعته بود برای مرده. آخرم هرچی به پای زنش افتاد که برگرده، برنگشت. این قرص‌ها من رو از زندگی انداختن، همش خوابم میاد. سفره رو جمع می‌کنی من یه چرت بزنم؟! حال داشتی هم یه چیزی واسه نهار سرهم کن، دیگه دارم از پا می‌افتم. خدا خودش کاری کنه تا وقتی زنده‌م، زمین‌گیر و محتاج نشم.

 

حرف‌های آخرش در حد زمزمه‌ای کوتاه با خودش بود. طفلک گاهی چنان از زانو درد می‌نالید که حتی توان دستشویی رفتن نداشت.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 143

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ماه قبل

دستت درد نکنه قاصدک جان دیشب لین رمانو ندیدم فکر کنم برام نیومده بود

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x