مشغول باز کردن دکمههای سرآستینش بود.
– مگه فقط عیدا آجیل میخرن؟!
شانه بالا انداختم و گفتم:
– برای ما که حداقل عید با روزهای عادی یه فرقهایی داشت دیگه. تا چراغ خونهی خودمون روشن بود، عید به عید بساط همهچی به راه بود.
خونهی عموم همهچی بیحساب کتاب بود. یا کلاً نبود، یا اگر هم بود من به چشم نمیدیدم. بعدش هم تنهایی و آدم تنها هم که هیچچیز زندگیش مثل بقیه نیست.
سر تکان داد و آستینهایش را با حوصله تا زد.
دروغ که نبود. خیلی از خانوادهها حتی وسعشان نمیرسید برای شب عید هم چیزی بگیرد.
– دستور حاج خانومه، گفته بخرم آسیاب کنه با عسل بده عروسش قوت بگیره.
با تعجب نگاهش کردم که نیشخندی زد و دکمهی بالای پیرهنش را باز کرد.
– شاهکارت رو امروز همه زیارت کردن! مادره دیگه، فکر میکنه تو خلوت من به میخ میکشمت. حالا مگه بده به فکرته؟! خبر نداره که تو از من بدت میاد.
شوکه اول به کبودی روی گردنش نگاه انداختم و بعد هم به معنای جملهاش فکر کردم.
بسمالله! این را از کجایش درآورده بود؟
– کی… کی گفته من ازت بدم میاد؟! حرف تو دهن من میذاری؟!
– نیازی به گفتن نیست. خر که نیستم، این همه مدت فاصله میگرفتی با خودم گفتم تازه عروسه دیگه خجالت میکشه، ناز داره باید نازش رو بکشم. نگو این ماجرا از بیخ و بن مشکل داره!
پلک چپم عصبی شروع به پرش کرد و خجالت…
ای خدا! سرم را به کجا میکوبیدم از دستش؟!
از بین دندانهای کلید شدهام غریدم.
– اینطور نیست… الکی حرف درنیار، بذار توضیح بدم…
یکی از صندلیها را جلو کشید و روی آن نشست.
دستبهسینه شد و در کمال آرامش نگاهم کرد.
انگار که انقدر به این مسئله فکر کرده بود که برایش بیاهمیتترین شده بود.
– خب منتظرم! چرا نگاهم میکنی؟! توضیح بده.
عرق سردی بر تیغهی کمرم نشست و من از حس بدش، وزنم را روی دست تکیه داده به میز انداختم.
چشمهایی فراری و قلبی پر آشوب.
دروغ، فریب یا هر صفت زشتی که در این لحظه حقم بود و باید قبولش میکردم.
پر استرس به شانهی پهنش چشم دوختم، جایی حوالی شاهکار دیشبم. آبرویم رفته بود.
– من… خب چطور بگم؟ ترسیدم فقط… بار اولم بود، چه انتظاری داری؟ من تو عمرم هیچ مردی رو به خواست خودم بغل نکردم! درکم کن توروخدا…
آدم دروغگو که شاخ و دم نداشت، ولی یاسین هم آنقدر کودن نبود. با بدبینی خودش را جلو کشید.
– یعنی میگی برخلاف رضایت خودت، کسی…
خودش حرفش را خورد و نفس من همچون پرندهای زندانی در قفس، در سینهام قُل و زنجیر شد.
بلند شد و روبرویم ایستاد. آنقدر نزدیک که تن بزرگ و مردانهاش روی تن نحیفم سایه بیندازد.
مگر جرات گفتن حقیقت را به این مرد متعصب داشتم؟!
حتماً اول من را میکشت و بعد غیاث را.
انگشتهای مردانهاش چانهی کوچکم را با جدیت به حصار کشید و مجبورم کرد سرم را بالا بیاورم.
– آهو! تو که چیزی رو از من پنهون نمیکنی؟!
یعنی تنها دلیلت یه ترس ساده به خاطر بیتجربه بودنته؟!
نه! قطعاً نه، ولی حالا وقت ثابت کردن با زبان نبود. مطمئن بودم ثانیهای دیگر با جدیت و گیرایی چشمهایش زل بزنم، توان پنهان کردن آنچه که باید بگویم را ندارم.
بیدرنگ دست دور گردنش انداختم و روی نوک پنجه بلند شدم تا همقدش شوم. چشمهای بسته و لبهایی که حالا بیمکث روی لبهایش قرار گرفته بود. چیزی مانند آب روی آتش، شاید هم اطمینانخاطری برای خواستنش.
انتظارش را نداشت، انتظارش را نداشتم ولی نمیشد از شیرینی بوسیدنش گذشت.
حرکت خوبی بود برای نشان دادن خواستنش.
به خودش که آمد، دست پشت گردنم گذاشت و من را به خود چسباند.
لبخند عمیقش میان بوسهمان کم مانده بود اشکم را درآورد. مگر نمیگفت مردها زیاد احساسی نیستند؟! پس خوشحالی این مرد از توجهم را کجای دلم میگذاشتم؟!
نقطهی آرامش زندگیام بود یا عذاب الهی که حالا اشک بر چشمهایم نیش زده بود و بوسه زهرم؟!
پنهانکاریام برای خودش بود. اتفاقها و آزارهایی بر من گذشته بود ولی غرور و غیرت مردانهی او نباید خدشهدار میشد.
با نفسنفس لبهای گره خوردهمان را بالاخره از هم فاصله داد و پیشانی به پیشانیام چسباند.
– دلم میخواد یه دل سیر دعوات کنم.
با حرص زمزمه کرد و من ناخودآگاه خندیدم.
کاش شبمان خراب نمیشد. من بودن با این مرد را از جان و دل قبول کرده بودم.
– به جرم نکرده؟!
پلکهایش را با آرامش بست و نفس گرمش را در صورتم خالی کرد.
– به جرم اغفال کردن مردی که هر لحظه بیتابترت میشه. توی دادگاه من، تو به حبس ابد محکومی…
به جرم اغفال کردنش؟!
ای کاش به قلبی که دیوانهوار خودش را به در و دیوار میکوبید، رحم میکرد.
پشت موهایش را نوازش کردم و مانند خودش نجواکنان گفتم:
– دست و پای آهو رو قُل و زنجیر کنی آروم نمیمونه… تقلا میکنه، بدتر فراری میشه. خبر نداری آهو معروفه به گریزپا بودن؟
پنجههایش را دور کمرم محکمتر کرد و به خود فشرد.
– کاری میکنم زندانت بشه همینجا، بین دستهای خودم. طوری به خودم میبندمت که بخوای هم فرار کنی، یه جایی اون ته قلبت نذاره دل بکنی.
دستهایم از هیجان روی شانههایش مشت شد.
این همه احساس به خرج دادن در گفتار مردی چون او، جای تعجب هم داشت!
– جالبه… فقط یه سوال پیش میاد حاج آقا.
چشمها و تکتک عضلات صورتش خندید، ولی میخواست حفظ ظاهر کند.
– شما دو تا سوال بپرس، حاج خانوم!
نوک انگشتهایم را روی سینهاش کشیدم.
خاتون راست میگفت، یاسین بیکینهترین آدمی بود که دیده بودم. همهچیز با یک محبت کوچک از یادش میرفت.
– میخواستم ببینم این آقایی که یه لشکر آدم سرِ سربهزیر بودنش قسم میخورن، چطور انقدر تو دل بردن از یه زن بلدِکاره؟!
بلدِکار بود که من را اسیر و بیقرار خودش کرده بود. لحظهلحظهی زندگیام را مرور کردم تا چیزی مانند بیتابی امروز بیابم و آخرش هم هیچ به هیچ!
باز هم جزو اولینبارها بود!
چندتار موی جلو افتادهام را با آرامش کنار زد.
– این دیگه از خاصیتِ وجود اون زنِ. وگرنه من حتی به خودم زحمت نمیدم سر بالا بگیرم برای دیدن زن دیگهای.
همینقدر کوبنده و قاطع!
کیلوکیلو قند در دل آب شدن همینگونه بود دیگر؟!
یا غیاث بهش تجاوز کرده ک یکم مشکوکه چون چند بار گفت کاش شبمون خراب نمیشد یا میخواسته تجاوز کنه ک ترسوندتش
ممنون قاصدک جان