۱ دیدگاه

رمان شوکا پارت 100

4.3
(142)

 

 

 

فقط می‌توانستم به خودم دلداری بدهم که دیگر قرار نیست چنین اتفاقی بی‌افتد.

 

ای کاش، ای کاش نمی‌افتاد و هر درد و سختی که بود را کنار هم می‌گذراندیم.

دوری و جدایی تنها چیزی بود که در تقدیرمان نمی‌خواستمش.

حداقل همین یکی را، خواسته‌ی زیادی که نبود.

 

دختر نوجوان خیال‌پردازی نبودم.

در مرز سی سالگی ایستاده بودم و می‌دانستم زندگی با بالا و پایینش رنگ و لعاب می‌گیرد، ولی خب این یک قلم در توان من نبود.

 

آب شدنم را در نبودش حتی خودم حس می‌کردم و حالا در پوست نمی‌گنجیدم برای تمام شدنش.

 

باید بلند می‌شدم، میخواستم غذای موردعلاقه‌اش را درست کنم.

 

همان‌طور که لباس‌هایم را تن می‌زدم، صدایش کردم.

– یاسین… یاسین خان پاشو…

 

در جواب صدا زدن‌هایم هومی کشید و از این پهلو به آن پهلو شد.

موهایم را بالای سرم بستم و گفتم:

– بیدار شو عزیزم. همین الانش هم شرفمون رفته، می‌دونی چندساعته وسط روز اینجاییم؟!

 

این‌بار حتی تکان هم نخورد.

انگار که صدسال نخوابیده باشد.

شاید هم! از کجا معلوم این دوهفته خواب درست و حسابی داشته.

 

بی‌خیال بیدار کردن یاسین شدم و به سمت آینه رفتم تا سر و وضعم را درست کنم.

 

صدایی عجیب جلب‌توجه می‌کرد.

درست می‌شنیدم؟!

صدای خواهرزاده‌های نیم‌وجبی یاسین بود!

وای!

یعنی این همه مدت اینجا جمع شده بودند؟

 

با عجله به سمت یاسین رفتم و تکانش دادم.

عمراً اگه تنها بیرون می‌رفتم.

دو عفریته تیکه‌بارانم می‌کردند.

– یاسین، یاسین پاشووو. یاسین پاشو می‌گم خواهرهات اومدن…

 

🤍🤍🤍🤍

 

دستم را پس زد.

– اه آهو… پرو بذار بخوابم. اومدن که اومدن. تو برو پیششون منم میام. لولوخرخره که نیستن.

 

لولوخرخره؟!

خبر نداشت چیزی بیشتر از این بودند و تا چشمش را دور دیدند، چه فکرهایی به سرشان زد.

شیطان رجیم یا همچین چیزی.

 

حیف که دلم نمی‌خواست بین خواهر و برادر فتنه کنم.

وگرنه همه‌چیز را کف دستش می‌گذاشتم تا بار اول و آخرشان شود.

– پاشو ببینم. من تنهایی بیرون نمی‌رما… گفته باشم. الان معلوم نیست دارن چی می‌گن پشت سرمون.

 

کلافه پتو را کنار زد و غرغرکنان روی تخت نشست.

– چی می‌خوان بگن پشت سرمون؟! تهش می‌خوان بگن اینا چقد هولن. مگه دروغه؟!

 

بدخواب شده بود و طبق معمول غرغرو.

عادتش بود و برایم کاملاً عادی.

آدم‌ها با خوب و بدهایشان ماندگار می‌شدند.

 

***

 

خیار سالاد شیرازی را ریزریز می‌کردم.

کوچولو و یک دست، آن‌چیزی که باب دلم بود.

 

خاتون زرنگ‌تر از آنی بود که شامش زودتر از من به پا نباشد.

همیشه دوست داشت غذایش ساعت‌ها روی گاز بماند و به قولی جا بی‌افتد.

این‌بار هم شانس اینکه بتوانم غذای موردعلاقه‌ی یاسین را بپزم را از من گرفت.

می‌ماند برای یک شب دیگر.

 

– آهو بجنب دختر غذا رو بکشیم، الان صدای این مردها درمیاد.

 

پیاز درشت را از وسط نصف کردم و گفتم:

– تمومه حاج خانوم، دو دیقه دیگه آماده‌س. تا شما ظرف‌هارو آماده کنید، منم آبغوره‌ش رو ریختم.

 

صدای بحث و خنده‌ی همه از اتاق پذیرایی می‌آمد.

به معنای کلمه یاسین حکم خون برای بدن را داشت.

 

صدای بحث و خنده‌هایشان حتی منی که زیاد خودم را وارد آن جمع می‌کردم را هم به وجد می‌آورد.

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

سفره را سریع پهن کردیم، با گوشه چشم‌ها و دماغ کج کردن‌های خواهرهایش.

مثلاً می‌خواستند کم‌محلی کنند.

 

کم‌کم داشت یک‌سال می‌شد که زن برادرشان بودم و انگار زیاد دلشان نمی‌خواست این را قبول کنند.

الحق نگذریم، بعضی اوقات هم رفتارشان بدک نمی‌شد ولی باز هم همان آش و کاسه بودند.

مثل آدم‌های جنی و حالی به هولی!

 

نمکدان‌های باقی‌مانده را دست گرفتم و از آشپزخانه بیرون رفتم.

همه‌چیز تکمیل بود.

 

دور سفره چشم گرداندم و به تنها جای خالی که کنار یاسین بود و بی‌شک مختص من، نگاه کردم.

– بیا بشین آهو…

 

نمک‌ها را دستشان سپردم و کمی معذب کنارش نشستم.

زیاد اهل حرف و گفت‌وگو با دامادهایشان نبودم.

مثل غریبه‌هایی آشنا!

نهایت یک سلام‌علیک و احوال‌پرسی ساده.

 

یاسین اول از همه بشقاب من را لبالب پر کرد.

شکم من را با خودش مقایسه می‌کرد؟!

 

صدایم در حد زمزمه‌ای زیر لبی بلند شد.

– یاسین چه خبره؟! من این همه نمی‌تونم بخورم‌.

 

– تا می‌تونی بخور تا با دوتا ماچ و موچ سریع جون از تنت در نره، بی‌هوش بی‌افتی رو تخت.

 

صدایش حتی از من هم آرام‌تر بود ولی ناخودآگاه دور و برم را نگاه کردم تا چشم کسی به دهان ما نباشد.

خبر نداشت من آن‌طور هم که می‌گوید کم توان نیستم، او زیادی طبعش گرم بود.

 

لبم را گزیدم و چشم و ابرو آمدم تا چیزی نگوید.

با چشمک ریزی متقابلاً به بشقابم اشاره کرد تا مشغول شوم.

 

بوی وسوسه‌انگیز گوشت پخته شده دلم را به ضعف آورده بود.

– حاجی می‌گم نکنه بزنه این پیرمرده بمیره باز این پسره بخواد از یاسین شکایت کنه؟!

زور باباش نبود عمراً یاسین می‌اومد بیرون.

یکی نیست بگه آخه مرد حسابی، مگه بدهکار زندونی برای تو پول می‌شه؟!

 

صدای کیوان یکی از دامادهایشان بود که معراج جوابش را داد.

– عمر دست خداست. ان‌شاالله که اتفاقی نمی‌افته.

 

– ان‌شاالله، ولی شنیدم حال درست درمونی نداره، خداکنه زودتر پولش جور شه. همه رو تسویه کردیم، مونده این بدقلقش…

 

 

 

یک آزادی موقت و صد البته مشروط.

 

لقمه نیمه جویده‌ام را درسته قورت دادم.

با گره پایین رفت که سنگینی‌اش دست روی سینه گذاشتم.

 

یاسین سریع‌تر از خودم واکنش داد و لیوان پر آب را دستم داد.

– غذاتون رو بخورید. الان وقت این حرف‌ها نیست. آب کردن اون همه تابلو ابریشم کار راحتی نیست، پیدا می‌شن.

 

و این یعنی اگر پیدا نشوند، حالاحالاها همین آش و همین کاسه‌اس.

امکان داشت دوباره زندان برود، دوباره دلتنگ شوم، دوباره خواب و خوراکم اشک و ناله بشود.

 

شاید رنجشان از خود واقعیت هم بیشتر بودند.

– آهو غذا تو بخور. می‌خوای برات مرغ بذارم؟

 

سر تکان دادم و “الان می‌خورم”ی زمزمه کردم.

 

تکه‌ای از گوشت را که دیگر به دهانم مزه نمی‌داد  خوردم و یک لحظه از فکری که به سرم زد لرز کردم.

 

غیاث… غیاثِ بی‌پدر…

یعنی امکان داشت کار خود ناکسش باشد؟!

 

یک چیز زیاد داشت، رفیق دزد و الوات و قمه‌کش.

برمی‌آمد… هر کار وحشتناکی که فکرش را می‌کردی از آن‌ها برمی‌آمد.

دست‌کجی، تفریح روزانه‌شان بود!

و آدم کشتن، مثل آب خوردن!

جماعتی که خط‌های تیزی روی صورتشان افتخار بود و دلیلی برای گردن کلفتی‌.

نمی‌دانم چطور از آن عموی بی‌دست‌و‌پای من همچین پسری از آب درآمد.

البته همین بی‌عرضگی او بود که غیاث را از نوجوانی یاغی کرد و ما را بیچاره.

 

ندایی در گوشم وزوزهای ترسناکی می‌کرد.

می‌گفت کمر ببندم و خراب شوم سر در  خانه‌شان.

جیغ و داد و هوار و جمع کردن صغیر و کبیر جلوی خانه‌شان تاثیر داشت؟!

قید آبرو را بزنم و تا نفهمم کار او بوده یا نه آرام نگیرم.

 

آهویی که همان یک‌ذره ترسش از غیاث از بین رفته و حالا پشت و پناه داشت.

آهو اگر بزدل بود، الان زیر تن لش غیاث دست‌و‌پا می‌زد، نه سر سفره‌ی مردی بنشیند که نماز شبش قضا نمی‌شد.

 

یعنی باید این کار را می‌کردم؟!

بدون اینکه یاسین بفهمد؟!

 

***

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 142

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…
رمان کامل

دانلود رمان ارکان

خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
12 روز قبل

شک نداره کار خود نامردشه

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x