۳ دیدگاه

رمان شوکا پارت 101

4.3
(145)

 

 

فصل سرما را دوست نداشتم.

پاییز را، زمستان را…

لخت و عور شدن درختان را…

کوچِ پرندگان را.

 

آستین لباسم را روی نوک دماغ یخ‌زده‌ام کشیدم و این‌بار اسکاج پر کف را جایگزین سیم زبر کردم.

 

آب سرد مثل تیغ بر دست‌هایم سیلی می‌زد. به گز‌گز افتاده بودند.

 

– آهو! بیا تو دختر الان می‌چایی. آسمون هم انگار امروز قهرش گرفته، الانه که بارون بگیره. ول‌کن اون دیگ رو…

 

نگاه کوتاهی به آسمان سیاه از ابر انداختم.

تضاد عجیبی بین عشق‌ونفرت.

از سرما بیزار اما شیفته‌ی باران!

مثلاً ترکیب تابستان و گیلاس و آلو و زردآلو‌، با نم‌نم باران!

عجب چیزی می‌شد!!!

 

– چرا زل زدی به آسمون؟ بیا تو سرما می‌خوری غرغر یاسین رو هم بلند می‌کنی. فردا یکم آفتاب بزنه خودم میام می‌شورمش.

 

امروز و فردا که فرقی نداشت.

آفتاب این فصل‌ها حتی رمق هم نداشت.

شاید خورشید هم میلی به گذراندن این روزها نداشت.

 

– تموم شد دیگه، آبش بکشم اومدم. برید داخل شما.

 

سریع‌تر از چشمی به هم زدن، دیگ دوده گرفته را مانند روز اولش برق انداختم و کنار گذاشتم.

 

کمر دردناکم را صاف کردم و با بستن شیر، بدوبدو به‌سمت خانه رفتم.

صدای لخ‌لخ دمپایی‌هایم حیاط را برداشته بود و من بی‌توجه به میل شدیدم برای شستن حیاط، پله‌های ایوان را بالا رفتم.

تک شعله‌ای بزرگ یک طرف، قابلمه‌های ریز و درشت شسته شده هم طرف دیگر.

لکه‌های آش و کشک و… هم قسمتی از حیاط را در نگاهم زشت کرده بود.

دسته گل یکی از همسایه‌ها بود.

یکی از سینی‌های آش را چپ کرد. آن قسمت را شسته بودم ولی هنوز چرب بود.

 

 

هیچ‌چیز به اندازه‌ی کثیفی و شلختگی روانم را آزار نمی‌داد.

انگار وسواس خاتون به من هم سرایت کرده بود.

 

 

 

وارد خانه که شدم، گرمای مطبوع فضا دماغم را قلقلک داد و پشت‌بندش دو عطسه پشت هم کردم.

 

بفرما! این هم از خیر خواهرشوهر به من!

آدم شرمش می‌شد زبانش به ناخوش بچرخد.

شکوفه نذری داشت و بندوبساطش اینجا پهن بود.

تا اینجای کار مشکلی نبود، ولی چهارتا استکان سرپایی آب کشید و قابلمه‌های پر شده از آش را دست گرفت و خداحافظ!

 

تمام بریز و بپاش‌ها و کثیف‌کاری‌هایشان هم ماند برای من. خاتون که پای کار کردن نداشت.

 

لباس‌های قبلی‌ام را گوشه‌ی اتاق انداختم و خسته روی تخت افتادم.

 

از صبح یک‌بند سرپا بودم. همسایه‌ها تا بوی آش زیر دماغشان خورد، به بهانه‌ی کمک اینجا سرازیر شدند.

کمک که چه عرض کنم، جلسه انداختند برای خودشان و کار من را صدبرابر کردند.

 

صبوری، چیز خوبی بود.

بعضی رفتارها دل می‌شکست. فکر نمی‌کردند، شاید هم می‌کردند و از عمد من را پر از حس بد می‌کردند.

مشکلشان پدر و مادر مرده‌ی من بود؟!

یاسین اگر دختر فلان و بهمان کس را می‌گرفت قرار بود با پدر مادر زنش زندگی کند؟!

 

پوزخندی به افکار خام و نپخته‌شان زدم و پلک روی هم بستم.

حداقلش این بود که دیگر بزرگ شده بودم.

آهوی زودرنج و زودباور؟ نه! نمی‌شناختم چنین شخصی را.

 

من دل مردی بود که شش‌دنگش مال خودم بود و بس.

 

با شنیدن صدای گرمش سریع از جایم بلند شدم و به سمت در رفتم.

دو برادر خانه را روی سرشان می‌گذاشتش وقتی می‌آمدند.

 

گره‌ی بی‌رمقی به روسری‌ام زدم و سلام کردم.

– خسته نباشید، چه زود اومدید امروز.

 

دستی که دور شانه‌ام حلقه شد و پشت‌بندش بوسه‌‌ی گرمی که روی پیشانی‌ام نشست، تا بناگوش سرخم کرد.

جلوی یاسر خجالت کشیدم.

– والا زن‌داداش ما به طمع آش نهار نخوردیم قرار بود زودتر بیایم ولی از شانس بدمون کار پیش اومد.

 

– پس تا شما برید لباس عوض کنید، من برم براتون گرم کنم.

 

بی‌درنگ به‌سمت آشپزخانه پا تند کردم.

انگار حاج معراج همراهشان نبود.

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

سه کاسه‌ی پر و پیمان از آش داغ.

تق‌تق قطراتی که به شیشه می‌خورد، دلم را به تلاطم می‌انداخت. یک حس خوب.

این آش عجیب در این هوا می‌چسبید.

 

قاشق لبالب پر از کشک را روی یکی از کاسه‌ها ریختم. قاشق دوم را هم همین طور.

یاسین عاشق کشک بود.

 

– می‌تونم دل خوش کنم که این کاسه رو داری واسه من سفارشی آماده می‌کنی؟!

 

دست‌هایی که به ناگاه از پشت دورم پیچیده شد، قاشق را در دستم لغزاند.

– هیع… یاسین چیکار می‌کنی؟!

 

جوابش بوسه‌‌ای روی گونه‌ام بود.

مانند آبِ روی آتش.

آتش؟! از اول هم آتشی در کار نبود.

 

میز را به گند کشید با رمانتیک بازی‌اش. قاشق کشکی رومیزی را لکه انداخت.

 

دست روی دست‌های گرم و مردانه‌اش گذاشتم و گردنم را به عقب کج کردم تا صورتش را ببینم.

– می‌دونی که مخصوص خودته. دیگه سلیقه شوهرم دستم نباشه که نمی‌شم زن زندگی.

 

باز هم ردی از لطافت لب‌ها و زبری ریشش، دقیقاً همان جای قبل.

– قربون خودت و شوهرداریت. بعضی وقتا می‌شینم فکر می‌کنم چطور این همه سال خودم رو از همچین نعمتی محروم کردم. میام خونه می‌بینمت یه جون به جونام اضافه می‌شه. کاش زودتر زنم می‌شدی.

 

 

امان از دست زبان چرب و نرمش.

این‌هارو می‌گفت تا با دل من بازی کند.

با غمزه خندیدم و نگاهش کردم. از کنارم فاصله نمی‌گرفت.

 

– هر چیزی به موقعش یاسین‌خان. من نتیجه یه عمر صبوری توام. خدا یه فرشته بهت داده.

 

ابروهایش بالا پرید و نگاهش خندید.

چه اشکالی داشت کمی شیطنت یا شاید هم کمی اعتماد به نفسِ بیشتر! گاهی زیادی خودم را دست کم می‌گرفتم.

– بر منکرش لعنت. می‌خوای از این بعد فرشته صدات کنم؟

 

حتی خودم هم نمی‌دانم دقیقاً از چه روزی دلیلِ گاه و بی‌گاه کش آمدن لب‌هایم شده بود.

 

مهر لب‌هایم را روی چانه‌اش نشاندم که چشم‌های خسته‌اش درخشید.

 

 

سرم را به سینه‌اش فشرد و صدایش با محبت بلند شد.

– وعده‌ی بهشت بی‌معنا شده از وقتی اومدی تو زندگیم. تو تیکه‌ی گم شده از دنیایی هستی که تموم آدم‌ها برای رسیدن بهش به اندازه‌ی کل زندگیشون تلاش می‌کنن.

 

دقیقاً از آن لحظه‌هایی بود که دلم می‌خواست تنم را چفت تنش کند و آنقدر ببوسد و ببوسم که به جای هوا، لب‌هایش را نفس بکشم.

 

داستان‌سرایی می‌کرد برای بردن دل من.

حرف‌هایمان نبرد تنگاتنگ شد. لب باز کردم تا پاسخش را دندان شکن‌تر بدهم که صدای سرفه و یااللهِ پشت‌بندش میانمان فاصله انداخت.

 

دسته‌جمعی زندگی کردن همین‌ها را هم داشت.

 

 

 

– از نرگس چه خبر، آقا یاسر؟! خوبه؟

 

 

سر تکان داد و همان‌طور که با ولع قاشق‌های آش را بالا می‌داد گفت:

– خوبه، امروز باهاش حرف زدم.

 

نگاهی به اطرافش انداخت و محض احتیاط صدایش را پایین آورد.

– فردا نوبت سونوگرافی داره. داداش توروخدا مامان بابا رو راضی کن از خر شیطون بیان پایین بی‌خیال عروسی شن. تو این وضعیت مالی، فشارِ الکیه. به خدا همین روزهاس رسوا بشیم. شکم آنچنانی درنیاورده، با این حال می‌گفت همش لباس‌های گشاد می‌پوشه از ترس اون یه ذره. سه ماهش شده دیگه. توروخدا یه کاری بکن، من زورم به اینا نمی‌رسه.

 

دست از خوردن کشید و من و یاسین هم پشت‌بندش.

چند هفته پیش عقد کرده بودند. بعد از کلی بگیر و ببند و پافشاری.

 

هر دو طرف دلشان به این وصلت نبود.

خانواده عروس سنگ می‌انداختند و یاسین یک‌تنه همه را برمی‌داشت.

 

آخرهای کار هم نزدیک بود‌ به خاطر مهریه وصلت به هم بخورد.

خاتون من را بهانه کرده بود!

می‌گفت مهریه عروس کوچک نباید بیشتر از عروس بزرگ‌تر که من باشم، باشد.

آخر هم آنچه شد که آن‌ها می‌خواستند، ۸۰۰ سکه‌ی تمام بهارآزادی.

یک عقد ساده و مهمانی خودمانی.

خاله و عمه و …

چهارتا از دوست و آشنایان برای به رسمیت شناختن کار.

از حق هم نگذریم، خانواده‌ی نرگس سنگ‌تمام گذاشتند.

 

– این موضوع چه بخوای چه نخوای صداش بلند می‌شه. گیریم همین فردا رفتید سر خونه زندگیتون، چند ماه بعدش هم بچه به دست باشید. بچه‌س، تخم‌مرغ آب‌پز که نیست هرچقدر خواستی بذاری بپزه. سر نه ماه به دنیا میاد که سه چهار ماهشم همین الانش رفته… اون‌موقع می‌خوای چی بگی؟!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 145

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان درد_شیرین

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها…
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…
اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
8 روز قبل

ممنون قاصدک جان پینار و اناشید رو هم بذار شاهرگم که کلا فراموش شده گلم

خواننده رمان
8 روز قبل

مرسی
کاش بیشتر پارت بذارید ازش،و پادت‌های طولانی تر

Batool
8 روز قبل

مرسی قاصدک جونم عالی بود ممنون این زوج اینقدر قشنگ وجذابن که رو دسته همه زدن قاصدک جان اگه لطف کنی حداقل اینو مثل قبل یه شب درمیون باشه

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x