رمان شوکا پارت 146

4.2
(130)

 

بچه را که بیرون آوردند، گل از گل همه‌مان شکفت.

انگار که قند در دل تک‌تکمان آب کردند.

واکنش یاسر که قابل توصیف نبود.

 

همراهِ اشک و لبخند، به مردی نگاه کردم که با شگفتی به نوزاد کوچکش نگاه می‌کرد.

چشم‌هایی لبالب اشک و ناباور.

انگار در عجب بود که واقعاً پدرِ این فرشته‌ی پیچیده شده در پتوی صورتی، خودش است.

 

– مبارک باشه آقای پدر. مژدگونی ما رو نمی‌دی؟

 

یاسر یک لحظه گیج پرستار را نگاه کرد.

اصلاً حواسش نبود چه گفت.

– بله؟

 

و باز هم این یاسین بود که سریع دست در جیب برد و چند تراول به پرستار داد.

 

– پاک یاد و هوشت از بین رفته‌ها. مبارکت باشه داداش کوچیکه.

 

روی سر یاسر را بوسید و من از ته دل به این برادرانه‌ی زیبا لبخند زدم.

با ذوقی فراوان و بغضی از شدت خوشحالی گفت:

– دیدیش یاسین؟ چقدر کوچیک بود! دخترِ منه…

 

به این همه ذوقش خندیدیم. یاسین نگاهی پر مهر و برادرانه خرجش کرد.

نوبت بیرون آوردن نرگس که رسید، یاسر باز همه‌چیز را فراموش کرد و تمام هوش و حواسش را به او داد.

 

طفلک رنگ به رو نداشت و از چشم‌هایش چیزی جز خطی باریک باقی نمانده بود.

خدا را شکر که این هم به خیر گذشت.

 

هرچقدر شادی در آن خانه بیشتر می‌شد، آرامش ما هم زیادتر بود‌‌‌‌‌‌‌‌.

 

***

چادرم را سر می‌کردم، پله‌ها را با عجله پایین آمدم.

امان نمی‌داد این مرد.

هی بوق بوق بوق! انگار که دنبالمان کرده باشند.

 

در ماشین را باز کردم و با غرغر خودم را بالا کشیدم. پلاستیک غذا را هم همان جلوی پا گذاشتم. جادار بود.

– چه خبرته یاسین؟! سر آوردی؟ یه ۵ دقیقه صبر نداری، همه همسایه‌ها رو خبر کردی.

 

ماشین را روشن کرد و با ابرویی بالا پریده نگاهی به صورت طلبکارم انداخت.

 

– والا الان یک ربعه من یک لنگه پا منتظر خانومم. می‌خوای نهار ببری برای نرگس یا عصرونه؟

 

سریع اظهار بی‌گناهی کردم. می‌دانستم از معطل ماندن بیزار است.

 

– تقصیر من نبود! مامان در این ظرف رو گم‌‌وگور کرده بود!

آخر هم تو یخچال پیداش کردم.

 

– حالا چرا در رو می‌شکونی؟ مشکل داری با این ماشین بدبخت! آروم‌تر.

 

از اینکه باز هم در را محکم به هم کوبیدم صدایش درآمد.

هربار که سوار ماشین می‌شدم، داستانمان همین بود.

خدا شاهد است یادم می‌رفت ولی مگر می‌شد جلویش کم بیاورم.

 

– خب بابا… با این ماشینت. اصلاً یه‌دونه واسه من بخر، دیگه سوار ماشینت نمی‌شم.

 

با کج‌خندی عمیق نگاهم کرد. جزءبه‌جزء اخلاقش را از بر بودم.

قصد داشت باز دستم بیندازد که خودم پیش‌دستی کردم.

– خودم می‌دونم گواهی‌نامه نگرفتم، ولی رانندگیم از تو بهتره.

 

دستی به ریش‌های کوتاه و آنکادرشده‌اش کشید و لبش را به هم فشرد.

– بله! کاملاً درسته.

 

دقیقاً از آن مردهایی بود که نصف سال کاری می‌کرد از حرص پیر شوی و نصف دیگرش هم پادزهری بر تمام آن حرص‌ها بود.

 

تاییدش از صد فحش بدتر بود ولی مغرور نگاهش کردم. بدون اینکه به روی خودم بیاورم متلک بارم می‌کند.

– بله این‌سری که اومدم گواهی‌نامه رو کوبیدم جلوت، می‌فهمی دنیا دست کیه آقا یاسین.

 

 

طبق عادت همیشه، دستم را زیر دستش روی دنده گذاشت.

– خواهیم دید آهو خانوم! گوسفند نذر کردم برای اون روز. می‌دم جلو پات قربونی کنن.

 

لبم را گزیدم تا به دیوانگی‌اش قهقهه نزنم.

شک نداشتم چنین کاری می‌کرد.

– هرکی نکنه!

 

– مرده و قولش! یه چاق و چله‌شم می‌گیرم. نهار جگرپیچ و دنده کباب بخوریم.

 

شکمو بود دیگر. خاصیت ثابت مردهای این خانواده.

 

برایش سر تکان دادم که ناغافل از آینه‌ی جلو چشمم به صندلی عقب افتاد.

با تعجب چرخیدم و به خرس سفید بزرگ روی صندلی نگاه کردم.

یک ربانِ پهنِ قرمز هم دور گردنش پیچیده شده بود.

 

– یاسین! این چیه؟

 

چشم از جاده برنداشت و فقط نگاه کوتاهی از آینه‌ به پشت انداخت.

– خرس!

 

– بله خودم می‌دونم خرسه. تو ماشین تو چیکار می‌کنه؟

 

بی‌خیال شانه‌ای بالا انداخت و گفت:

– واسه برادرزاده‌م خریدم. قربون قد و بالاش برم، تخمِ‌سگ عمو.

 

با بهت و خنده سر جایم چرخیدم. با اینکه خوب فهمیده بودم یاسین چقدر عاشق برادرزاده‌ی تازه متولد شده‌اش است، اما این یک مورد دیگر در مخیله‌ام نمی‌گنجید.

دست جلوی دهانم گرفتم و متعجب و تاکیدوار پرسیدم.

– الان جدی می‌گی؟ این خرس رو واسه بچه‌ی چند روزه گرفتی؟ می‌خوای ببریش تو بیمارستان؟

 

 

و این‌بار او بود که متعجب ابرو بالا انداخت و آرام و پر شک گفت:

– نباید ببریم؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 130

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…
رمان کامل

دانلود رمان سدم

    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x