رمان شیطان یاغی پارت ۱

4.8
(28)

 

 

از بوسیدن و بوسیده شدن لب هایش توسط زن ها بیزار بود…. زن هایی هرزه و فاحشه که فقط به درد تخت خواب و یک شب رابطه می خوردند…

 

نگاهش به نگاه پر برق و شهوت زن داد.

زن از لذت داد می کشید و طلب لذت بیشتر می کرد…

 

پوزخندی زد و با حرص و سیلی محکم و خشنی به گونه زن زد… موهای بلند زن را در دست گرفت و با خشونت تمام ان را کشید… دور دستش پیچید و بعد بدون هیچ رحمی در میان صدای پر از درد، تن به تن زن فاحشه کوباند و در نهایت حجم بسیار زیادی از خشونت رها شد…

 

تن خیس از عرقش را کنار کشیده و روی تخت افتاد…

نفس نفس می زد.

تن خسته اش بعد از یک رابطه سخت و خشونت بار احتیاج شدیدی به حمام داشت.

 

بلند شد و سمت حمام رفت اما در میانه راه نگاهش روی تخت و خیره تن عریان زنی شد که با لبخندی چندش و هوس انگیزی بهش خیره بود…

انگار ان همه خشونت و وحشی گری دیشب برایش کم بوده که دوباره…

 

 

به انی اخم روی پیشانی ام نشست.

دوست نداشت هیچ زنی روی تختش باشد.

-انگار یادت رفته تن لشت و جمع کنی…؟!

 

 

زن نگاه شهوت الود و پر هوسش را خیره تن و بدنش کرد.

-بازم می خوام…! لمس پیچ و تاب تن مردونت دیوونم می کنه…! دوست دارم یه بار دیگه یه سکس خشن داشته باشیم…

 

 

از زن های دریده و هرزه متنفر بود.

رو برگرداند اما تن صدایش زیادی ترسناک بود که مو به تن زن سیخ شد.

 

 

-اگه تا دو ثانیه دیگه گورت و گم نکنی، خودم دخلت و میارم…!

 

 

ثانیه ای طول کشید تا صدای پایش را روی پارکت ها شنید.

زن ناباور از پشت نگاه قامت بلند و زیادی درشتش کرد و حسرت خورد.

او این مرد را با تمام خشونتش دوست داشت اما…

 

 

داشت داخل حمام می شد که صدای لرزانش را شنید: دی… شب… مث… یه… حی… وون.. منو… تیکه… پاره کردی… خو… ب… حالت… می… کنی و بعد… مث… دستمال… پرتمون می کنی دور…!!!

 

 

صورتش سرخ شد.

رگ کنار شقیقه اش باد کرده و نبض می زد.

داشت عصبانی اش می کرد.

امروز بیش از اندازه حرف زده بود.

 

 

مثل گرگی سمتش حمله کرد و دست در گلویش انداخت و مانند پرکاهی او را توی دیوار کوبید…

صدای جیغش در اتاق پیچید.

 

 

با خشم نگاهش کرد.

ترسیده بود.

لب و چشمان بی خاصیتش می لرزید.

 

 

-لیاقت هرزه هایی مث تو همینه… توقع داشتی فرش قرمز برات پهن کنم… اشغال…!!!

 

 

لبانش از بغض لرزید: امی… امی…

 

-هیش… صدای نکره ات و نشنوم..

 

با صورتی ترسناک و لحنی ترسناکتر لب زد: می دونی که تیرم خطا نمیره…!!!

 

 

با ترس سرش را تکان داد و ولش کرد.

لگدی به تن لختش زد که چهار دست و پا به سمت لباس هایش رفت و ان ها را برداشت و فرار کرد…

 

 

پوزخند زد.

ترسوی بزدل…

هیچ کس حق نداشت روی حرفش، حرف بزند یا برخلاف خواسته اش عمل کند.

این زن دیگر در خانه اش یا حتی تختش جایی نداشت…

با هیچ زنی دو بار نمی خوابید…!

 

 

سمت حمام رفت…

قرار داشت.. یک قرار مشکوک با یک ادم ناشناس …!!!

باید به موقع می رسید تا بفهمد تله نباشد…!

دشمن زیاد داشت باید مراقب باشد…!

 

 

 

 

 

نگاهی به کافه انداخت.

خشم و عصبانیتش بیشتر شد.

احمق…!

اینجا جای حرف زدن از کار نبود.

اما باید ان مرد را می دید.

نگاهی جانب بابک انداخت.

 

-من میرم داخل ببینم اون احمق چرا باید اینجا قرار بزاره…؟

 

-زیادی اماتوره…!!

 

اخم هایش درهم تر شد: برام مهم نیست… فقط می خوام بفهمم از طرف کدوم خریه که مجبور شدم به خودم زحمت اومدن بدم…!

 

 

بابک خندید: والا باید بهش جایزه هم بدم…

 

نگاه تیزی بهش کرد که باز هم از رو نرفت.

اسلحه را به طرفش گرفت: می خوای همراهت بیام…؟

 

-نه لازم نیست…! فقط مواظب باش کسی تعقیبمون نکرده باشه…!

 

-خیالت راحت همه جا تا ۴٠ کیلومتری تحت نظره…!!!

 

خوب بود.

اسلحه را پشتش برده و داخل شلوارش گذاشت.

از ماشین پیاده شد.

دستی به کتش کشید… عینکش را روی چشم هایش گذاشته و به سمت ان کافه کوچک قدم برداشت.

 

 

با دیدن درب کافه به رنگ صورتی خشمش بیشتر شد.

بی شک اگر حرف مهمی نداشته باشد، با یک تیر خلاصش می کرد.

با هیچ کس شوخی نداشت مخصوصا اگر پای غرور و شخصیتش وسط باشد…

همه باید بدانند که او یک شیطان یاغی است…

 

 

در را هل داده و داخل رفت.

به محض وارد شدن، چشم چرخاند تا مرد مورد نظرش را ببینم که به یکباره جسم کوچکی توی آغوشش پرید و در صدم ثانیه ای دست هایی ظریف بالا آمد و دور گردنش پیچیده شد…

اما همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و او…

 

 

 

 

گردنش به تندی به پایین کشیده شد و بعد لحظه ای کوتاه گرمی لب هایی که روی لبش نشست و بعد نفس در سینه اش حبس شد…

 

 

چشمانش درشت شدند.

نگاهش به سیاهی چشمانی درشت شده و رشته مویی فر خورده روی صورتی گرد و سفید گیر کرد…

 

 

فاصله گرفت.

صورت سفید و کوچک دخترک سرخ سرخ شده بود.

با لب هایی کوچک و سرخ با صدایی که نوایش…

نوایش آرام و دلنواز بود… لب زد: وای… ببخشید…!!!

 

 

دستانش روی صورت سرخش گذاشت و به آنی عقب رفت و در مقابل چشمان مبهوت مرد قامت کوچکش با تنه ای به او از در کافه بیرون دوید اما بوی بهار نارنج تمام مشامش را پر کرد که…

 

 

خیلی سریع موبایلش را بیرون آورده و برای بابک پیام فرستاد…

-یه دختر با لباسای رنگی رنگی همین الان از در کافه بیرون زد..سریع پیگیر شو…!!!

 

 

بوی بهار نارنج کل شامه اش را گرفته بود.

عجیب بود.

از کافه بیرون زد و با اشاره اش ماشینی کنار پایش ترمز کرد.

سریع سوار شد…

-زودتر از اینجا دور شو…!!!

 

 

با یاد آوری ان دخترک ریزه میزه اخم هایش در هم شد. دستی روی لبش کشید… از بوسیدن لب ها متنفر بود اما این بوسه…

گرمی اش بیخ لب هایش چسبیده بود.

 

 

سری تکان داد و هنوز بوی خوش بهار نارنج زیر شامه اش بود.

ان دختر و ان حرکت کمی زیادی مشکوک بود…!!

اگر تله باشد، چه…؟!

 

 

 

نگاه محافظ کرد: به بچه های پشتیبان بسپار یه مرد با کت و شلوار طوسی و بلوز سفید توی کافه نشسته… تعقیبش کنن…!!!

 

محافظ بله قربانی گفت و مشغول کارش شد.

 

 

گوشی اش را از جیب خارج کرد و شماره بابک را گرفت…

به دو بوق نرسیده جواب داد: جونم داداش…؟!

 

-دختره چی شد…؟!

 

لحظه ای مکث کرد.

– گمش کردم…!

 

 

با عصبانیت چشم بست : از پس یه بچه برنیومدی…!

 

صدایش جدی بود: اونقدر تو کوچه پس کوچه رفت که گمش کردم… خیالت راحت پیداش می کنم…

 

نفسش را با حرص بیرون داد: امیدوارم…!

 

-حالا این دختره کی هست؟ یهو چی شد…؟!

 

 

-نمی دونم اما پیداش کن تا دلیلش و بفهمم…!

 

گوشی را بدون خداحافظی قطع کرد.

 

 

چشم بست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد تا کمی ارام بگیرد.

اما لحظه ای تصویر صورت دخترک پشت چشمانش نقش بست…. چشمان درشت و مشکی که مطمئ بود نظیرش را تا به حال ندیده است.

موهای بلند و فر خورده روی صورت و شانه هایش…

انگار تصاویر یک به یک داشتند جان می گرفتند…؟!

موهایش هم سیاه بودند…

ناغافل حس بوی عطری که زیر دماغش پیچید به ناگهان چشم باز کرد و اخم غلیظی روی پیشانی اش خط انداخت…

 

 

دستی به صورتش کشید…

چه اتفاقی داشت می افتاد…؟!

فقط امیدوار بود ان دخترک بهار نارنجی دشمن نباشد وگرنه…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…
رمان کامل

دانلود رمان آنتی عشق

خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x