نریمان با دیدن دخترک که به ان حال و روز افتاده بود، نگاه کرد و سپس با اخم هایی درهم رو به پاشا غرید: چیکارش کردی…؟!
پاشا هیج از این سوال خوشش نیامد.
هیچ کس حق نداشت او را شماتت کند.
-مراقب حرف زدنت باش نریمان و به کارت برس نه اینکه تو کارم دخالت کنی…!
نریمان کلافه بهش خیره شد و حرصش گرفت: دختره از ترس به خونریزی افتاده و اونوقت…
به میان حرف نریمان آمد و رو به بابک گفت: برو بیرون بابک…!
بابک ابرویی بالا برد و خنده اش گرفت.
این روی پاشا واقعا جالب و عجیب بود.
یعنی غیرتی شده بود…؟!
-کاری بود، خبرم کنین…!
بابک با لبخندی سری تکان داد و بیرون رفت…
پاشا رو به نریمان کرد و با طلبکاری تمام گفت: مشکلش چیه…؟!
نریمان می دانست هرچه بگوید این مرد نمی فهمد چون فقط حرف خودش مهم است…
-باید می بردیش دکتر زنان…!
گره از ابروهایش باز نشد.
-دوست نداشتم اونجا معطل بشم… اگه می بینی لازمه که یه دکتر زنان ببیندش، بیارش همینجا…!
نریمان دیگر نتوانست ساکت بماند: پاشا یکم می تونی درک داشته باشی…!
چشمان آبی اش طوفانی شد: نریمان من درک هیچی جز بهوش اومدن این دختر و ندارم… پس بهتره یه غلطی بکنی وگرنه من تو و خودم و اینجا رو به آتیش می کشم…!
نریمان نگاهش کرد.
فایده ای نداشت این مرد حرف خودش را می زد.
فوری گوشی اش را درآورد و شماره گرفت…
پاشا اما نگاهش از روی صورت افسون جدا نمی شد.
از دست خودش عصبانی بود که باعث ترسش شده بود و باعث و بانی این حالش فقط خودش بود…
– از ترس به خونریزی افتاده…؟!
پاشا به پشت سرش چرخید و سری تکان داد…
نریمان سمت افسون رفت و شروع به معاینه اش کرد و سپس خواست دکمه مانتویش را باز کند که دست پاشا روی دستش نشست…
نریمان جا خورده گفت: مانتو و شلوارش به درد نمی خوره و باید عوض بشه…
پاشا خیلی جدی نگاهش کرد: به منشیت بگو بیاد لباسش و عوض کنه… من میرم براش لباس بخرم…! در ضمن دکتر زنانی که برای معاینه اش میاد، زن باشه…!
نریمان با بهت به خواسته اش احترام گذاشت و منشی اش را صدا زد.
پاشا به همراه بابک برای خرید لوازم مورد نیاز رفتند…
به نریمان اعتماد داشت و حتی ذره ای تعجب درون چشمان او و بابک برایش مهم نبود.
***
ساک لباس ها را به منشی داد و خودش هم وارد اتاق نریمان شد.
با دیدن زنی پشت پاراوان که روپوش سفید به تن داشت و بالای سر افسون بود، دلش آرام گرفت.
سمت نریمان رفت.
– حالش چطوره، بهوش اومده…؟!
نریمان سری تکان داد: آره بهش آرامش بخش زدم و دوباره خوابید… پاشا این دختر در حد مرگ ترسیده که به این حال و روز افتاده…! خونریزیش هم برای همین ترس بوده…!
پاشا نفسش را کلافه بیرون داد و دستی به صورتش کشید.
حدس حرف هایی که نریمان زد، سخت نبود اما خب خبر نداشت دخترک تا این حد بترسد…!
-نمی دوتستم همچین اتفاقی میفته…!
نریمان جدی نگاهش کرد و با پوزخند گفت: اگر این دختر به خونریزی نمی افتاد مطمئن باش بلایی بدتر سرش میومد…!
خیره در نگاه نریمان لب زد: می خوام ببینمش…!
نریمان چشم در حدقه جرخاند: حرف توی گوشت نمیره…! بیچاره اون دختر که گیر تو افتاده…! بیا ببینش…!
پاشا به دنبال نریمان رفت…
زن با شنیدن صدای پا برگشت و لحظه ای با دیدن پاشا محو مرد شد…!
پاشا با دیدن نگاه خیره زن اخم کرد.
هیچ خوشش از این نگاهها نمی آمد…
زن لبخند بزرگی روی لب نشاند و با لوندی تمام گفت: نریمان جان آقا رو معرفی نمی کنین…؟!
سپس زن تابی به کمرش داد و دستش را دراز کرد و رو به پاشا گفت: سارا هستم…!
پاشا بی توحه با دست دراز شده زن با جدیت گفت: حالش چطوره…؟!
زن وا رفت و نریمان خنده اش را کنترل کرد.
پاشا روی خوش به هیچ زنی نمی داد اما…
زن حفظ ظاهر کرد و سعی کرد لبخندش را هم حفظ کند.
-بخاطر شوکی که بهشون وارد شده زودتر از موعد، پریود شدن و خونریزی هم شدید بوده که الان کاملا کنترل شده… مشکلی نیست جز اینکه باید تقویت بشن و از استرس و ترس دور باشن…!
نریمان و زن رفتند اما زن نگاه دیگری به پاشا کرد که نریمان ارام گفت: با وجود اون دختر تو هیچ شانسی نداری…!
سارا نمی خواست کم بیاورد: اما من چیزی کم ندارم…!
-کم نداری ولی فعلا اون دختر مهمه…!
سارا ترجیخ داد حرفی نزند و با وجود حفظ ظاهرش اما خیلی بهش برخورده بود که نتوانست ان جا بودن را تحمل کند و با برداشتن وسایلش رفت.
پاشا بالای سر افسون بود و منتظر بود چشمان سیاه و زیبایش را باز کند.
دل توی دلش نبود و می دانست بد در حق دخترک کرده است…!
جز به جز صورتش را از نظر گذراند و ناخوداگاه دستش بالا امد و روی لبش نشست… ان را لمس کرد و دلش برای نرمی ان ها رفت و هوس بوسیدن به سرش زد.
دخترک تکانی خورد که پاشا سریع عقب رفت.
افسون کم کم چشم باز کرد و گیج و مبهوت نگاه پاشا کرد که به یکباره همه جیز را به یاد آورد و ترس وجودش را گرفت.
نیم خیز شد و مچ دست پاشا را چنگ زد.
مرد دستش را گرفت و اخم کرد.
افسون اشک از چشمش چکید و با بغض گفت: بالاخره پیدام کردی…!
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤😘🙏