-کاووس رو میاری و بعدش محموله ها رو شبونه رد می کنی سمت بندر…!
بابک جا خورد: ولی خطرناکه پاشا، ممکنه…
پاشا حرفش را قطع کرد: حتی نمی تونن فکرش رو بکنن که ما با همون نقشه تکراری بخوایم وارد عمل بشیم…!
بابک با تردید پرسید.
-مطمئنی…؟!
پاشا سمت ماشینش رفت: حتما کاووس رو تا دو ساعت دیگه ببر ویلا…!
بابک انگار که چیز جدیدی یادش آمده بود، سمت ماشین دوید…
– وایسا پاشا قضیه محموله ها باعث شد یادم بره…!
-چی شده…؟!
-حاج یوسفی داره افسون رو تعقیب می کنه البته یه جورایی هم خانوم احتشام رو گذاشته توی منگنه تا افسون رو برای پسرش بگیره که در اصل همش نقشه است و خانوم احتشام از ترسش هیچی نگفته بهمون… گویا تهدیدش کرده…!
پاشا سرتاپا خشم بود و با شنیدن همچین چیزی ان هم افسونی که شده بود خط قرمزش…
حاج یوسفی حکم مرگ خود و پسرش را امضا کرده بود…
دستانش را دور فرمان محکم گرفته بود و از حرص و خشم چشمانش را بست…
بابک اب دهانش را قورت داد.
هیچ کس حق نداشت به افسون نزدیک که هیچ حتی فکر کند.
-بزار اون و پسرش بیان جلو تا تو دام بیفتن، حکم مرگشون دست خودمه… خودم با خانوم احتشام حرف میزنم…!
بابک سری تکان داد و پاشا به سمت قنادی پرسرعت راند.
***
وارد قنادی شد.
سمت پیشخوان رفت و با ندیدن افسون اخم کرد.
دختری که پای صندوق بود، گفت: بفرمایید اقا…؟!
اخم کرد: با خانوم احتشام کار دارم…!
دختر محجوب سری تکان داد و سمت آشپزخانه رفت و سپس بعد از چند دقیقه ای عمه ملی آمد.
عمه ملی با دیدن پاشا متعجب و نگران شد…
– سلام پسرم اتفاقی افتاده…؟!
پاشا نگاه زن کرد: منم اومدم از شما بپرسم که چی شده…؟!
عمه ملی وا رفت: چه اتفاقی که من…
پاشا وسط حرفش امد: حاج یوسفی و پسرش…! اینجا جای حرف زدن نیست، من توی ماشینم منتظرتون هستم…!
پاشا رفت و عمه ملی اشکی از چشمش افتاد…
دستی به سمت آسمان بلند کرد: خدایا خودت کمکم کن…!
عمه ملی زیر چادرش را محکم گرفت.
-اقا پاشا شما چطوری متوجه شدین…؟!
پاشا عصبانی بود.
امروز روز بدی بود جز نزدیکی اش با دخترک و بوی عطر تنش که حداقل فکر کردن بهش خشمش را ارام می کرد.
-من تموم وقت و افرادم رو گذاشتم تا مراقب شما و برادرزادتون باشن اونوقت شما همچین چیزی رو ازم مخفی کردین…؟!
عمه ملی نگاه دزدید.
چند روزی بود ناراحت بود و دلش خون…
بارها خواست به این مرد بگوید اماخب باز هم ترسید چون حاج یوسفی تهدیدش کرده بود.
-فکر کردم می تونم خودم حلش کنم اما نتونستم و بدتر اون بیشرف دور پیدا کرده…!
نگاه پاشا سخت شد و بدون هیچ انعطافی گفت: چی گفته…؟!
عمه ملی با خشم گفت: مرتیکه فکر می کنه من حالیم نی چه کثافتیه؛ خودش رو زیر یه من ریش و پیشونی مهرخورده قایم کرده و دم از خدا و پیغمبر میزنه… می خواد افسون رو به عقد پسرش دربیاره و فکر می کنه شهر هرته و من اجازه میدم…!
صورت پاشا سرخ و کبود شده و از درون کوره آتش بود.
فقط خدا کند خشمش سرریز نشود که همه را از دم با یک تیر خلاص می کرد.
-شما در برابر اون کفتار حرومزاده هیچ شانسی نداری خانوم…! با یه نقشه ساده می تونه سر شما و برادرزاده ات رو بکنه زیر اب…!
عمه ملی محکم ایستاد: من اجازه نمیدم…!
پاشا پوزخند زد: اون دخترتون رو دزدید و اب از اب تکون نخورد و اگه افراد من نبودن باید…
سکوت کرد و زن با ترس و نگرانی خیره لب پاشا بود…
-باید چی…؟!
پاشا بی رحمانه کفت: باید جنازه اش و تحویل می گرفتی…!
نگاه عمه ملی دلخور بود و پر از ترس…
اشکی از گوشه چشمش راه گرفت اما پاشا بی رحم شده بود و لازم بود تا این زن بفهمد نباید دست کم بگیرد…
-باید چیکار کنم…؟!
پاشا منتظر همین بود…
-من همون اول گفتم وقتی اسم من روی دخترتون باشه کسی حق نداره بهش چپ نگاه کنه…!
عمه ملی دو دل گفت: چطوری بهت اعتماد کنم…؟!
مرسی که گذاشتی.🙏شاید پر توقع باشم.ولی میشه یه کم پارت بعدی رو طولانی بزاری?لطفا…آخه خیلی کم بود به خدا.😥با سرعت برق و باد خوندمش.زودی تموم شد.
فردام میزارم😊
بسیار متشکرم.😘❤💖