رمان شیطان یاغی پارت ۶۵

4.6
(81)

 

 

 

 

نزدیک شدن سرش را احساس کردم نفس هایی که توی موهایم پیچید و داغی اش گوشم را قلقلک داد…

 

 

صدای بم و خشدارش بغل گوشم موهای تنم را سیخ کرد.

– جلوی اون همه آدم نمی تونستم بغلت کنم،  مجبور شدم بندازمت رو کولم و بیارمت اینجا چون بد جیغ حیغ می کردی مو فرفری…!

 

 

گردنم را کج کردم و خواستم فاصله بگیرم، نگذاشت و این بار نرمی لبانش را روی گوشم حس کردم و تنم به رعشه  افتاد….!!!

-اخ افسون… اخ که امشب زیادی جنتلمن شدم و میزارم بری خونتون اما…اما از فردا شب زن من…زن پاشا سلطانی ور دلشه و جرات نداره یه قدم ازش دور بشه….

 

 

 

حس و حالم را نمی فهمیدم.

انگار که من آنجا نبودم  یک آدم دیگر جای من بود.

پاشا کوره ای از آتش بود و داشت مرا هم می سوزاند…

 

 

گردنم را کج کردم تا بتوانم از ان حالی که داشت گوشم را می سوزاند دور کنم ولی پاشا نگذاشت…

با یک دستش سرم را نگه داشت و با دست دیگرش مرا توی اغوشش می فشرد…

 

 

چشم هایم را محکم بستم…

حالم قابل توصیف نبود.

تیره کمرم به عرق نشسته بود و پاشا بدجور من را لای منگنه گذاشته بود که در اخر ملتمسانه نامش را صدا زدم…

-پا… پاشــــا خان….!

 

نفس های تند شده اش بغل گوشم،  ضربان قلب من را هم بالا برد…

نفس عمیقی کشید و کمرم را چنگ زد…

شدت نفس های تندش رفته رفته بیشتر می شد و یک دفعه خرناس کشید:  دیوونم می کنی دختر،  دیوونم می کنی…!

 

 

بغل گوشم طلبکارانه غرید و به یکباره رهایم کرد…

ترسیده و جا خورده نگاهم به صورت سرخ و چشمان به رنگ خونش بودم…

 

 

گیج و منگ پلک زدم که کلافه دست درون موهایش برد و چشم بست…

– برو بیرون افسون… برو….

 

 

اما من فقط نگاهش کردم و توان حرکتی نداشتم…

برگشت و وحشی نگاهم کرد…

-من از خدامه نری تا امشب همین جا نگهت دارم…!

 

 

 

 

 

زندگی ام روی دور تندی افتاده بود که هیچ اختیاری از خودم نداشتم و به اجبار بله ای دادم که نمی دانم کارم درست بود یا نه…؟!

 

 

رفتار ها و واکنش های پاشا جالب بود…

از یک طرف بغلم می کرد و از طرف دیگر من را دور می کرد.

حرف حسابش چه بود را سر در نمی آوردم…!

 

 

دیشب وقتی پاشا از اتاق بیرونم کرد تا زمانی که به خانه بیاییم، حواسم سرجایش نبود.

منگ رفتارش بودم و نمی دانستم واکنش درست چیست اما ترجیح می دادم نزدیکش نباشم تا دوباره دچار ان حس های عجیب و غریب نشوم که تمام وجودم را داغی خاصی می گرفت و دلم می لرزید برای لمس سرانگشتان داغش یا حتی حرم نفس هایی که نفسم را بند می آورد…

 

 

با یادآوری اش زیر دلم تیر کشید و یک حالی شدم.

هیجان زده شده و نفس هایم تند شدند.

سمت آینه دویده و با دیدن صورت سرخم مات شدم…

این چه حالی بود که بهش دچار شدم…؟!

 

 

ران پایم را لمس کرده که درد خفیفی رو حس کردم… شلوارم را پایین کشیدم و با دیدن کبودی سیاه و سرخ رنگ وا رفتم…

پاشا مرا می کشت…!!!

 

 

باید یادم می رفت هرآنچه که دیشب بهم گذشته بود.

از اتاق خارج شدم و سمت آشپزخانه رفتم.

عمه ملی نبود و برای سفارش های جزئی اش به قنادی رفته بود.

مواد کیک را از کابینت بیرون اوردم و سریع مشغول درست کردنش شدم…

 

 

تند تند و بی وقف کارهایم را می مرجدم و سعی داشتم به هیچی فکر نکنم اما دستان داغ و لامصب پاشا نمی گذاشت…

همزن را خاموش کردم و بیچاره وار روی صندلی نشستم…

 

-تو رو خدا دست از سرم بردار…!

 

نمی رفت… پاشا پررنگ تر از هر زمان دیگری توی فکر و ذهنم بودو با هرکاری و هر فکری بیرون نمی رفت…

 

 

مواد اماده شده را توی قالب ریخته و داخل فر گذاشتم که زنگ خانه به صدا درآمد…

بیرون رفتم و از پشت ایفون هیچ کسی را ندیدم…

گوشی را برداشتم…

– کیه…؟!

 

 

 

 

مردی جلوی دوربین ظاهر شد

-خانوم نامه دارین…!

 

ابروهایم بالا رفت.

-صبرکنین الان میام…

 

 

چادر عمه ملی را روی سر انداختم و داخل حیاط شده و سپس با شدت قدم هایی که بر می داشتم سمت دروازه رفته و در را باز کردم…

زیر چادر را کمی محکم گرفته بودم تا موهای آشفته ام بیرون نریزد…

 

-سلام آقا نامه از کجاست…؟!

 

 

مرد چیزی را یادداشت کرد: خانوم ملیحه احتشام اینجا زندگی می کنن…؟!

 

-بله عمه ام هستن…

 

-این نامه از طرف ثبت اسناده… لطفا اینجا رو امضا کنین…!

 

با ذهنی مشغول امضا زدم و مرد رفت.

نامه را پشت و رو کردم و شانه بالا انداختم…

خودش که می آمد توضیح می داد.

 

 

خواستم در را ببندم که چیزی مانع شد…

متعحب برگشتم و با دیدن کفش های چرمی لای در ترسیدم…

در را باز کردم و با دیدن سعید پسر عمو جلال نفس کشیدن یادم رفت…

 

عمه گفته بود باید دوری کنم حتی من توسط عمو جلال دزدیده شده بودم و حالا…

 

 

نیشخند بدترکیبش روی لبش حالم را بد کرد…

– چطوری افسون خانوم…؟!

 

اخم کردم: اینجا جیکار داری؟! پات و بردار…!

 

چشمانش برق زد و خنده زشتش بدتر دلم را از ترس لرزاند.

کاش پاشا بیاید.

من از سعید و پدرش می ترسیدم…

 

-با تو کار داشتم خوشگله…

 

صدایم را در سرم انداختم: برو گمشو بیشرف…

 

در را محکم هل دادم تا نگذارم وارد شود اما با یک هلش با همان چادر سرم پرت شدم کف حیاط و موهایم پخش صورتم شد…

 

-انگاری زن اون عوضی شدن بهت ساخته…؟!

 

خواستم حیغ بکشم که یه دفعه دستش توی موهایم نشست و محکم کشید و بلندم کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 81

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…
رمان کامل

دانلود رمان ارکان

خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

ای وای.پس کو اون محافظا که براش گزاشته بود?😥

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x