رمان شیطان یاغی پارت ۸۶

4.5
(79)

 

 

 

 

 

مرد خندید و رو به افسون هم دست دراز کرد…

-تبریک میگم خانوم جوان… بنده فریبرز شکوهی هستم و ایشونم خانومم مه لقاجان… اصلا فکرشم نمی کردم یک روزی پاشا جان تن به ازدواج بده…!!!

 

دخترک ناخواسته با خجالتی که گریبانگیرش شده بود، لب زد: ممنونم…افسون هستم در ضمن از آشنایی باهاتون خوشبختم…!!!

 

 

و خیلی نرم دست درون مرد گذاشت چون نسبت بهش حس بدی نداشت…

سپس زن جلو آمده و تبریک گفت…

 

-باورم نمیشه پاشا جان تو رو همراه یه خانوم می بینم…!!!

 

زن با چشمانی برق افتاده و ذوق زده گفت: وای چقدرم ناز و دلبره…! وای ترو خدا موهاش رو…!!!

 

افسون با صورتی سرخ شده تشکر کرد و زن با همان ذوق به بازوی شوهرش چسبید و شوهرش با عشق نگاهش کرد…

 

 

پاشا در سکوت فقط نگاهشان می کند و افسون با تعجب به حرکات مرد نگاه میکرد…

یک لبخند هم زورش می آمد بزند…

فقط یک تشکر خشک و خالی ان هم از سر زور…!!!

 

 

-پاشا جان از خودتو عروست پذیرایی کن تا دوباره بیام پیشت…

 

زن هم به تبعیت از شوهرش چشمکی زد: خیلی مراقب این دختر زیبا باش…!!!

 

 

و رو به بابک با دستش بای بایی کرد…

 

پاشا خنثی باز هم نگاه کرد که زن و مرد رفتند…

افسون سمت پاشا برگشت و بدون توجه به حضور بابک گفت: حداقل یه لبخند میزدی…!

 

بابک با تفریح نگاه پاشا کرد که فکر و ذهنش دنبال کاری بود که به آنجا آمده اما از دخترک و حرفش هم غافل نبود که با نگاهی که او هم می توانست گرم بودنش را احساس کند به دخترک خیره بود…

 

 

پشت افسون قرار گرفت و دخترک کامل در آغوشش فرو رفت…

افسون معذب خواست نگاه برگرداند که مرد نگذاشت و دستانش را جلو آورد و روی شکم دخترک گذاشت…

 

سر بغل گوشش آورد و با صدایی بم و آرام پج زد: ترجیح میدم برای تو لبخند بزنم…!

 

افسون مات شد…

قلبش تند کوبیده می شد و حرف زدن یادش رفت…

 

پاشا از فرصت استفاده کرد و موهایش را عمیق بو کشید…

بوی بهارنارنج دیوانه اش کرد…

-هوم حرفی نداری…؟!

 

 

افسون سرش را از حرم گرم نفس های مرد کج کرد…

موهای تنش سیخ شده بودند.

قلبش می کوبید…

دخترک لرزان و آرام گفت: میشه یکم فاصله بگیری…!!!

 

 

مرد سرمست گفت: خیلی دلم می خواد همینجوری بمونیم اما حیف یه کار کوچولو دارم که باید برم و زود برمی گردم اما دارم بهت اخطار میدم افسون، از بغل بابک جم نمی خوری…!!!

 

تا دخترک خواست اعتراض کند، پاشا جدا شد و رو به روی دخترک ایستاد و مقابل چشمان تماشاگر حاضربن پیشانی اش را بوسید و با نگاهی اخطار گونه به بابک رفت…!!!

 

 

 

 

 

افسون هاج و واج رفتنش را نگاه کرد اما تن داغش یکباره با فاصله گرفتن پاشا خنک شد و نفس حبس شده اش را رها کرد…

 

 

جای لب های پاشا روی پیشانی اش می سوحت…

از کی این مرد اینقدر بی پروا شده بود که میان جمعیتی غریب او را می بوسید…؟!

 

 

چشم بست و سعی کرد آرام باشد اما خجالت امانش را بریده بود که حتی روی نگاه کردن به بابک را هم نداشت…

 

 

دستان کوچکش را از خجالت و سنگینی نگاههایی که رویش بود مشت کرد و دم عمیقی بیرون داد…

گونه هایش گلگون شده و چشمش پایین بود…

 

 

 

بابک کاملا دخترک را زیر نظر داشت…

دخترک ساده و خجالتی بود اما زیبا و موقر…!!!

پاشا حق دارد که از این دختر نگذرد…

دختر میلاد هم عین خودش محجوب بود…

 

-چیزی لازم نداری…؟!

 

دخترک با همان صورت سرخ شده آرام لب زد: نه ممنون…

 

اما بابک با یک اشاره خدمتکار را فراخواند تا دخترک از نوشیدنی بردارد…

افسون با دیدن گیلاس سرخ رنگ چشمانش برق زد…

دوست داشت شراب را بار دیکر امتحان کند پس لیوانی بر میدارد و باز هم تشکر می کند و ان را روی میز می گذارد…

 

 

بابک کمی از حرکت دخترک جا می خورد اما طبق حرف پاشا از کنارش جم نخورده و از همان دور با دوست و اشنا احوالپرسی کرده یا زیر نظر می گرفت…

 

 

مراسم زیادی رسمی بود و افسون داشت کم کم حوصله اش سر می رفت و خبری از پاشا نبود…

 

 

ای کاش حداقل میتوانست یکم این اطراف بچرخد اما با یاداوری حرف پاشا منصرف شد…

دوست نداشت دوباره مضحکه دست او شود…

 

 

 

کمی نگاهی به اطراف چرخاند و هرکس مشغول کار خود بود…

بدجور داشت پا روی دلش می گذاشت اما نشد که بی خیال شود…

می توانست کلیشه ترین بهانه را بیاورد، دستشویی رفتن….!!!

 

 

تا رو به بابک کرد و خواست جیم بزند، مرد جوان و خوش پوشی نزدیکشان شد که حرف در دهان افسون ماند…

 

 

 

 

 

نگاه مرد خیره دخترک بود…

کنار بابک ایستاد و دستش را سمتش دراز کرد…

-به به بابک خان مشتاق دیدار…!

 

 

بابک بی میل دست در دستش گذاشت و با اخم هایی درهم جواب داد: ممنونم خشایار خان…!!!

 

-کم پیدایی پسر…؟! زیاد نمی بینیمت این اطراف…!!!

 

 

بابک هیچ از این روباه مکار خوشش نمی آمد…

حتی دوست داشت گردنش را بشکند…

 

-بزارین پای کار و گرفتاری…!!!

 

 

خشایار توجهی به جوابش نکرد و حریصانه نگاه دریده اش را به افسون دوخت…

-این خانم زیبا رو معرفی نمی کنی…؟!

 

 

افسون چندش وار ابرو در هم کشید و نگاهش را به زمین دوخت…

بابک ابرویی بالا برد و با نیشخندی جواب داد: همسر پاشا خان هستن…!!!

 

 

خشایارمتعجب جفت ابروهایش بالا رفت…

-پاشا و ازدواج…؟!

 

 

بابک در جوابش خندید که بیشتر به پوزخند شباهت داشت اما کاملا او را زیر نظر داشت چون ذات جانوری مثل او را خوب می شناخت…

 

-بالاخره هر مردی یه روز ازدواج می کنه…!!!

 

-هرکسی دیگه ای احتمال می رفت جز پاشا خان…!!!

 

سپس با لبخندی پهن و چشمانی برق زده دستش را سمت دخترک دراز کرد و با مکر تمام زبان ریخت…

-از اشناییتون خوشبختم خانوم زیبا…!!!

 

 

افسون سر بالا اورد و خیره در نگاه مرد بدون توجه به دست دراز شده اش گفت: ممنونم آقا…

 

 

خشایار بهت زده نگاه دخترک کرد و دستش را عقب کشید…

بابک از این کنف شدنش کیفور شد…

 

خشایار خود را نباخت و با نیشخند مزخرفی رو به بابک گفت: پاشا خان کجاست که خانوم زبباش رو اینجا به امان خدا ول کرده…؟!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قلب دیوار

    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش…
رمان کامل

دانلود رمان آنتی عشق

خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست…
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…
رمان کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق

خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی…
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…
رمان کامل

دانلود رمان ارکان

خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
11 ماه قبل

امیدوارم مو فر فری از بابک جدا نشه.😓یا اینکه امیر پاشا زود برگرده.😍

آخرین ویرایش 11 ماه قبل توسط camellia

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x