رمان شیطان یاغی پارت ۸۹

4.4
(94)

 

 

 

 

پاشا با حس نفس های آرام شده دخترک نگاه بالا آورد و با دیدن چشمان بسته افسون ماتش برد…

 

 

با حرص چشم بست…

از خود بیخود شده بود و بوسه دخترک آنقدر او را دیوانه کرد که تا به این حد پیش آمد و می خواست توی مستی دخترک را از آن خودش کند…!!!

 

 

دستش را عقب کشید و از کنارش بلند شد…

دستی توی سر و صورتش کشید…

دقیقا همین ناکام ماندنش عذابش می داد…

 

 

با حس سر خورده ای چند نفس عمیق کشید که نگاهش سمت دخترک بیهوش افتاد…

سینه های بیرون افتاده اش دلش را برد…

لامصب با آنکه ریزه میزه بود اما بدجور سینه و باسن خوش فرمی داشت که چشم را خیره می کرد… حتی می توانست ان جذاب وسط پایش را هم تصور کند که ای کاش….

 

 

لعنتی نثار خودش کرد و با عصبانیت سمت تخت رفت و سعی کرد در نهایت ملایمت لباس را در تن دخترک درست کند…

 

کت رویی ان را هم تنش کرد و سپس گوشی اش را از جیبش بیرون کشید و شماره بابک را گرفت…

 

به دو بوق نرسیده تماس وصل شد…

– جونم داداش…؟!

 

 

-ماشین رو بیار نزدیک ساختمون، میریم ویلا…!!!

 

بابک متعحب گفت: اتفاقی افتاده…؟!

 

پاشا نیم نگاهی به افسون کرد…

– افسون بیهوش شده… باید ببرمش خونه…!!!

 

 

بابک متوجه بود و با ان همه شرابی که بالا رفت او هم بود غش می کرد چه برسد به دخترکی که اصلا ظرفیت لازم را هم نداشت…!!!

 

-باشه تا بیای من بیرون منتظرتم…!!!

 

-تو باش و خشایار و زیر نظر داشته باش… امشب یه خبرایی هست که می خوان با اون دوتا مرد خارجی وارد معامله بشن… ته و توش رو دربیار…!!!

 

 

-به کامران میگم ماشین و بیاره….

 

پاشا بعد قطع تماس به آسانی دخترک را بغل زد که چشم مرد به لب های کبود و چانه و گردن خون مرده اش افتاد…

 

 

وجودش پر از شعف و بی قراری شد و خیره شاهکارش…

نیشخند زد و با قلدری لب زد: مال خودمی مو فرفری… این دفعه تو هوشیاریت بی طاقتت می کنم…!!!

 

#پست۲۴۸

 

 

 

-چونه و گردنت کبوده… وای لباتم که خون مرده اس…!!!

 

چشم های خمار از خوابش را باز شدند و با گیجی نگاه عمه ملی کرد…

چند بار پلک زد تا تصویر رو به رویش واضح تر شود.

 

-چی… شده…؟!

 

 

عمه ملی کنارش نشست و دست به چانه اش گرفت…

-اون و دیگه تو باید بگی چی شده که اینقدر کبود و سیاه شدی…؟!

 

 

افسون تصاویری توی ذهنش چرخ خوردند.

پاشا و بوسه هایش…!!!

ان اتاق و دستی که تا زیر لباسش رفته بود…

 

 

هین بلندی کشید و از جا بلند شد…

طرف آینه رفت و با دیدن لب و چانه و گردن کبودش وا رفت…

-اینا چرا اینجور شده… مگه چقدر محکم خورده…؟!

 

 

عمه ملی دست به سینه پشت سرش آمد و با حالتی مچ گیرانه گفت: اون و دیگه از کسی که خورده و چلونده باید بپرسی…! انگاری خیلی به دهنش مزه کرده که اینقدر عمیق و انتحاری وارد شده…!!!

 

 

افسون خجالت زده سمت عمه ملی برگشت…

صورتش سرخ شده بود.

-اما به خدا فقط بوسید..

-مگه قرار بود غیر بوسیدن کار دیگه ای هم بکنین…؟!

 

 

دخترک به یکباره داغ شد…

لب گزید و چشم دزدید…

-نه به خدا….!!!

 

 

-اما انگار اون طرف مصر بوده تا همون بار اول دخلت و هم بیاره…!

 

 

چشم درشت کرد…

-دخل چی رو…؟!

 

 

عمه ملی چشم و ابرویی آمد: دخل اونجاتو…!!! اما چی شده که به اونجاها نکشیده رو نمی دونم…!!! حالا خوبه قصد ازدواج نداشتی و همچین وا دادی؛ وگرنه….!!!!

 

#پست۲۴۹

 

 

 

دخترک چند بار پلک زد…

عمه ملی و حرف های بی پرده اش حیرتش را بیشتر کرد…

 

-عمه مثبت هجده حرف میزنی جلوی من چشم و گوش بسته…؟!

 

 

عمه ملی پشت چشمی براش نازک کرد…

-یه نگاه تو آینه دوباره بندازی، می بینی که تو هم همچین قشنگ چشم و گوشت باز شده…!!!

 

 

-مگه شب زفافم بوده…؟!

 

عمه ملی پشت بهش کرد:  به اونجاها هم میرسه فقط مواظب باش با این آتیش تندی که شوهرت داره حامله نشی… البته زنشی، نوش جونش ولی خب گفتم که مراقب باشی…!!!

 

 

افسون درمانده پا بر زمین کوبید:  فقط یه بوسه ساده بود، همین…!!!

 

 

عمه ملی سمتش برگشت و تای ابرویی بالا انداخت و با اشاره به یقه لباسش گفت: به نظرم بیشتر از بوسه ساده بود… روی سینه هات جای دندونه…!!!

 

 

نگاهش پایین رفت و با دیدن یقه بازش مات شد…

مگر دیشب چقدر مست بوده که نفهمید تا چقدر پیش روی داشتند…؟!

 

 

 

صدای بسته شدن در اتاق او را به خود آورد…

بارفتن عمه ملی دست به سرش گرفت و روی تخت نشست…

رسما ابرویش رفته بود…

 

 

باید پاشا رو می دید تا توضیح دهد اما ان وقت با چه رویی…؟!

بی شک مرد بر می گشت و می گفت تو خودت شروع کننده بودی…!

اصلا کی لباس هایش را عوض کرد…؟!

به ذهنش فشار آورد تا ان اتاق و چشمان خمار سرخ و خمار پاشا یادش آمد و بعد وحشی شدنش که کتش را از تنش کند… هل دادنش روی تخت… پیشروی دستش تا زیر دامنش و بعد هم شورتش…!!!

 

 

 

وای بلندی گفت و دست توی صورتش گذاشت…

حق با عمه ملی بود اگر بیهوش نمی شد بی شک حامله شدنش هم دور از انتظار نبود….!!!

 

 

با تقه ای که به در خورد از فکر بیرون آمد و مات به در و سپس باز شدنی که حتی اجازه ورود نداده بود، خیره شد و با دیدن قامت پاشا رسما سکته را زد و از خجالت آب شد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 94

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان درد_شیرین

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
11 ماه قبل

خوش قولیت حرف نداره قاصدک جونم❤😘😘ممنون و متشکرم.😊🙏

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x