-اردشیر می خواد سهام شرکتمون رو بخره… به خیالش داره مخ اسفندیار و میزنه که سهم بیشتری از شرکت رو داشته باشه… در صورتی که شرکتی وجود نداره…!
بابک از پشت میز بلند شد.
-ما می تونیم تمام سهاممون رو بهش بدیم و در عوض چیزی که می خوایم رو ازش بگیریم…!
پاشا پوزخند زد.
-فکر کردی اردشیر دنبال سهامه…؟! اون سگ پیر دنبال فرموله…!
بابک کنجکاو گفت: واقعا اون فرمول چی داره که همه اون آدما دنبالشن…؟ اصلا میلاد برای چی این فرمول رو دستکاری کرد تا هم جون خودش رو به خطر بندازه هم اینکه دخترش آلاخون والاخون بشه…؟!
پاشا اخم کرد.
ان روزها را به خاطر آورد و میلادی که توی یک مخمصه بزرگی به نام اردشیر افتاده بود و باید یا خودش را نجات می داد یا یک ملتی را….!
حتی حرف هایش را هم خوب به یاد داشت و یادآوری ان روزها برایش عذاب آور بود چون برای میلاد احترام خاصی قائل بود…
خیلی سعی کرد تا میلاد را نجات دهد و تقریبا هم موفق شده بود تا او و زنش را با یک هویت جعلی به خارج از کشور بفرستد اما لحظه آخر میلاد زیر همه جیز زد و منصرف شد…
پاشا نگاه بابک کرد.
-میلاد نمونه یک انسان شریف بود که براش احترام زیادی قائلم بابک…!
-میلاد رو می شناسم اما اینکه خودش رو قربونی لین جماعت کرد و نمی فهمم…؟!
#پست۵۵۱
پاشا پشت پنجره اتاق رفت.
ذهنش به ان روزها پرواز کرد.
آشنایی اش با میلاد اعتماد از دست رفته اش را تا حدودی برگرداند و حال آشنایی با دخترش روح زخم خورده اش را ترمیم کرد…
-میلاد آدمی نبود که شرافتش رو به پول بفروشه… اردشیر خیلی تلاش کرد تا میلاد رو برای خودش نگه داره ولی نتونست چون میلاد زیر بار نرفت…!
بابک جشم باریک کرد.
-قضیه فرمول چیه…؟!
پاشا کمی سکوت کرد.
-میلاد روی یه پروژه مهم کار می کرد که در اصل برای افراد سرطانی بود ولی رفته رفته متوجه چیزای مشکوکی میشه و می فهمه اصلا این تحقیقات ربطی به سرطان و هیچ بیماری دیگه نداره….!
بابک ابرویی بالا می اندازد.
-مواد مخدر…؟!
پاشا سر تکان می دهد.
-یه ماده اعتیاد آور توهم زا که آدما رو تبدیل به زامبی می کرد این و من ندیدم ولی میلاد اونقدر ترسیده بود که همون وقت فرمول رو از بین میبره اما برای اینکه بتونه زنده بمونه میکه یه جایی پنهانش کرده…!
-پس اون فرمولی که دستته چی…؟!
-در اصل فرمولی وجود نداره، میلاد برای اینکه جون خودش و خانوادش در امان باشه مجبور به گفتن همچین دروغی شده…!!!
بابک سرش را چند باری تکان داد.
-خانوم احتشام در جریان این موضوع هست…؟!
-هیچ کس جز من و تو نمی دونه… خانوم احتشام فکر می کنه یه فرمول حیانی برای یه پروژه مهمه از اختراعات برادرش ولی در اصل هیچی نیست…!!!
#پست۵۵۲
بابک نفسش را سخت بیرون داد.
-اگه اردشیر بفهمه خیلی بد میشه…!!!
پاشا پوزخند زد.
-برام فرقی نداره اون سگ پیر دقیقا چه غلطی می خواد بکنه… مهم اینه که جون خانوادم در امان باشه..!!
بابک دست به سینه سر کج کرد.
-اردشیر رو می خوای چیکار کنی…؟!
پاشا نیشخند زد.
-من نمی تونم مثل میلاد آدم بزرگواری باشم، اون چیزی که من دنبالشم به خاک و خون کشیدن اردشیر و باندشم…!!!
-می دونم ولی این همه عجله برای کاری که می خوای بکنی به نظرم ریسکه… تو باید حال خانومت رو هم در نظر بگیری…!
خودش هم نگران بود ولی هرچه زودتر باید این بازی را تمام می کرد.
-هر تاخیری باعث میشه اردشیر از ما جلو بیفته و بهترین فرصته که سازمان رو بندازیم به جونش…!!!
بابک جا خورد.
-چی تو فکرته…؟!
پاشا دست توی جیب با ژست بی نهایت جذابی گفت: فعلا گیر انداختن اردشیر و زیر سوال بردن شرافت نداشتشه…!!!
-نکنه می خوای همکاریش رو با سازمان زیر سوال ببری…؟!
-نیشخند زد: دقیقا…!!!
-چطوری می خوای این کار و بکنی…؟!
پاشا سمت لپ تابش رفت و با زدن دکمه ای ان چیزی را که می خواست بالا آورد و وارد پوشه شد…
به محض باز شدن پوشه، لپ تاپ را سمت بابک چرخاند.
-خودت ببین…!
بابک چشمانش درشت شد.
-کل سیستم اردشیر رو هک کردی…؟!