رمان شیطان یاغی پارت 197

4.2
(89)

 

 

افسون با عشق و مهر نگاه پاشا کرد.
این مرد را می پرستید.
پاشا برای هرکس بد بود، برای او بهترین بود…

دستانش را دو طرف صورت پاشا گذاشت.
-خیلی دوست دارم…!

وجود پاشا پر از حس ناب عشق و آرامش شد.
تمام حس بد و منفی اش با نگاه و حرف افسون دود شد و هوا رفت.
هرکسی چوب کار خودش را می خورد.
او فقط سعی داشت تا از خانواده اش حفاظت کند و برای این کار باید آنقدر گرگ باشی تا توی دام نیفتی…!!!

مرد سرش را سمت کف دست دخترک برگرداند و ان را با مهر بوسید.
-منم…!!!

افسون گردن کج کرد و شیفته وار جای جای صورت مردش را از نظر گذراند.
-ازت ممنونم به خاطر همه چیز….!

پاشا بوسه ای دیگر به کف دستش زد و عاشقانه توی صورتش خیره شد.
-منم از تو ممنونم به خاطر بودنت، دوقلوها و آرامشی که بهم هدیه دادی…!

افسون بغض کرد و با شوری که بهش دست داده بود توی آغوش پاشا فرو رفت.
مرد کمی جا خورد و متعجب بود.
اشک از چشمان افسون سرازیر شد.

-وقتی بیهوش بودم، حست می کردم پاشا… من حتی با مرگ هم نتونستم بدون تو باشم…! پاشا من بدون تو تاب نمیارم…!!! من دیدمت وقتی داشتی برام بی تابی می کردی…!

پاشا محکم توی آغوشش فشرد و جایی مابین گردن و گوشش بوسه زد.
دوست نداشت حرف هایی را بشنود یا به زبان بیاورد که ساعتها برایش زجر و عذاب کشیده بود…

لبخندی روی لب نشاند و آرام بغل گوشش زمزمه کرد.
-هیش….!!! پاشا سلطانی برای داشتن مو فرفریش دنیا رو بهم می ریزه….!!!

#پست۶۳۴

 

پاشا دست افسون را گرفت و کمک کرد تا از ماشین پیاده شود…
-می تونی راه بیای…؟!

افسون با محبت به رویش لبخند پاشید.
-می تونم فدات بشم…!

پاشا با وسواس نگاهش کرد و سپس با چشمانی باریک شده به چشمانش خیره شد تا از صحت حرف هایش مطمئن شود.

دخترک با تعجب خندید.
-پاشا چرا همچین نگام می کنی… انگار می خواد مچ بگیره…؟!

پاشا سری تکان داد.
-دقیقا دارم نگات می کنم تا از صحت حرفت مطمئن بشم…!

چشمان دخترک درشت شد.
-وا مگه مرض دارم دروغ بگم…؟!

پاشا اخم کرد.
-خیلی جاها برای اینکه مراعات کنی دروغم گفتی…!

افسون چشم غره ای بهش رفت و بی توجه به نگاه سنگین مرد، سمت ساختمان قدم تند کرد…

پاشا کمی نگاهش کرد و سپس پشت سر دخترک مو فرفری اش رفت.

ملیحه با دیدن افسون دخترکش را چنان به آغوش کشید که پاشا با جدیت واکنش نشان داد…
-خانوم احتشام لطفا یکم آرومتر…!

ملیحه لب گزیده فاصله گرفت.
-ببخشید یه لحظه از خوشحالی یادم رفت…!

افسون باز چشم غره ای به پاشا رفت.
-اشکال نداره عمه من حالم خوبه، پاشا یکم زیادی شلوغش کرده…!

ملیحه اخم کرد.
-نه دخترم کاملا حق با پاشاست باید مراقب بود، زایمان سختی داشتی…!!!

با شنیدن کلمه زایمان، افسون ذوق زده چشمانش اشکی شد…
-وای عمه دکتر گفت هفته بعد می تونیم بچه ها رو بیاریم خونه…!

#پست۶۳۵

 

ملیحه خندان دستی رو به آسمان باز کرد.
-الهی شکر… بیا مادر برو… نباید زیاد سرپا بایستی…!

آذر با اسپندی توی دست نزدیک آنها شد و او هم با خوشحالی از دخترک استقبال کرد و خوش آمد گفت.

-خوش اومدی دخترم… الهی که بلا همیشه ازت دور باشه…!

سپس رو به پاشا با مهربانی ادامه داد.
-چشم و دلت روشن پسرم…! انشاالله بچه هاتم صحیح و سالم برسن…!

پاشا لبخندی زد و سر آذر را بوسید…
-ممنون…

اسفندیار، پاشا را کنار زد و افسون را توی آغوش گرفت و خوش آمد گفت…

افسون به خاطر سرپا ایستادن زیر شکمش کمی درد گرفت که پاشا متوجه درهم شدن صورتش شد.
-درد داری…؟!

افسون متعجب نگاه پاشا کرد.
-خوبم…!

پاشا خیره نگاهش کرد که افسون چشم گرفت.
مرد ابرویی بالا انداخت و بدون هیچ حرفی دست زیر پای افسون برد و روی دست بلندش کرد…

افسون بی هوا جیغی کشید…
-وای پاشا…؟!

پاشا حرفی نزد و سمت پله ها رفت اما سمت عقب برگشت…
-به خدمتکار بگین غذاش رو بیاره بالا…!

و در مقابل چشمان پر از بهتشان دخترک را بالا برد…
با رفتنشان اسفندیار زیر خنده زد و رو به زن و خواهرش ابرویی بالا انداخت و در حالی که سمت سالن نشیمن می رفت، گفت: این یعنی مزاحمشون نشین….!!!

#پست۶۳۶

 

آرام افسون را روی تخت گذاشت که دخترک با نگاهی پر حرص و خجالت زده نگاهش کرد…
-این چه کاری بود پاشا…؟!

پاشا بی خیال شروع کرد به درآوردن لباس هایش و بی توحه به حرصی بودن دخترک گفت: می خوام با زنم تنها باشم…!

چشمان افسون درشت شدند.
-خاک به سرم پاشا زشت بود اونجوری من و آوردی بالا…!

-اشکال نداره باید عادت کنن که من با زنم تنهایی می خوام و خلوت…!

-یعنی چی پاشا… تو که می دونی من به خاطر زایمان حالا حالاها خونریزی دارم و نمی تونم…

دوست دارم هر لحظه برایش ناز بیایم تا کل توحهش مال من باشد.
می توانستی به راحتی احساسش را نسبت به خودم از چشمانش بخوانم.
-تو هم یه بابای جذاب اما غول بیابونی و ترسناکی…!!!

پاشا به میان حرفش آمد.
-نخواستم که بکنمت، گفتم می خوام با زنم خلوت کنم…!

افسون لب گزید و نگاه گرفت.
صورتش سرخ شده که پاشا با دیدنش لبش کش آمد…
سمتش رفت و زانویش را روی تخت گذاشت…
دست زیر چانه اش برد و سرش را بالا آورد.
دخترک خیره در نگاه پر شیطنت مرد آب دهان فرو داد.
-چرا اینجوری نگاه می کنی…؟!

-چه جوری…؟!

افسون لبش را خیس کرد.
-یه جوری که انگار می خوای کارای خاک بر سری بکنی…!

پاشا چشمکی زد…
-می خوام اما بعدش می تونی جبران کنی… به تعداد روزهایی که خونریزی داشتی می تونیم در روز چند راند سکس داشته باشیم…!!! فعلا هم لخت شو که می خوام با زنم حموم کنم…!!!

#پست۶۳۷

 

-کاووس نیست فعلا خودش رو گم و گور کرده اما سپردم تا نشونی ازش پیدا کردن، بهم خبر بدن…!

پاشا دست به پیشانی اش گرفت.
باید کاووس را هم پیدا می کرد تا خیالش از بابت امنیت افسون راحت شود…

-برادرش چی؟ خبری ازش نیست…؟!

بابک گوشی اش را بیرون کشید و سمت پاشا گرفت.
-زیر نظره اما دم به تله نداده…!

پاشا نگاهی به ویدیو پخش شده کرد و چهره در هم کشید.
همیشه از این دو برادر حالش بد می شد…!

منزجر از تصاویر حال بهم زن و لاس زدن های برادر کاووس نگاه گرفت و به بابک داد…
-به جای کتک زدنش، یه فاحشه بفرست سر وقتش تا ازش حرف بکشه…!

بابک ابرویی بالا برد.
-من توی فکر دزدیدن و کتک زدنش بودم تا به حرفش بیارم…!

پاشا پوزخند زد.
-کاووس و برادرش به خاطر یه لاس زدن و همخوابگی با یه زن حاضرن هم دیگه رو بفروشن…! گیر انداختن این دوتا راحت تر از اون چیزیه که فکر می کنی…!

-اما کاووس مثل برادرش نیست…!

-سگ زرد برادر شغاله…! بفرست سر وقتش اونوقت به حرف من میرسی…!

بابک خندید.
-آدمش رو دارم تا شب میفرستمش…!

به طور ناکهانی صورت پاشا سخت و کبود شد که بابک متعجب بهش خیره شد…
-یه چیز دیگه بابک… برای اتاقی که دوقلوها هستن چندتا محافظ به اضافه یه چندتا پرستار آموزش دیده بزار… بدجور برای دوقلوها نگرانم…!!!

بابک نگران شد.
-اتفاقی افتاده…؟!

پاشا چشم بست.
-حس بدی دارم… فقط کاووس رو برام پیداش کن…!

#پست۶۳۸

 

تارا لیوان آب را به خورد کامران داد و سپس دور دهانش را پاک کرد…
-ممنون تو زحمت افتادی…!

تارا لبخند زد و دلبرانه نگاهش کرد.
-خواهش می کنم عزیزم… خدا رو شکر که حالت خوبه و می تونم بازم ببینمت…!

به یکباره خنده روی لب تارا ماسید.
-هیچ دوست ندارم اتفاقی که برات افتاد بازم تکرار بشه…!

دستش را گرفت و با بغض گفت: خیلی وحشتناک بود کامران… نداشتنت و نبودنت بدترین چیزی بود که تجربه کردم…!

اشک از چشم تارا چکید و کامران دلش ضعف رفت.
دست تارا را سمت خودش بالا آورد و با محبت بوسه ای پشت دستش زد.
-تا حالا اینجوری برام ابراز احساسات نکرده بودی…!

تارا میان بغض و اشکش خندید.
-قبلا فکر نمی کردم یه روزی برسه که نبودنت و ندیدنت چه دردی می تونه داشته باشه…!

کامران با عشق خیره دختری شد که خیلی قبل تر ها حکم مزاحم را داشت ولی حالا توی این لحظات سختی که توی بیمارستان باید می گذراند، یک دم تنهایش نگذاشته بود…
-بودنت پر از آرامشه تارا…. ممنون که تنهام نذاشتی…!

تارا با دلبری کمی خودش را جلو کشید و پشت چشمی نازک کرد.
-می تونی بعدش برام جبران کنی…!

کامران متعجب ابرو هایش بالا رفت.
-جبران کنم…؟! چطوری…؟!

تارا با نیش باز ردیف دندان هایش را نشان داد.
-بیا خواستگاری عزیزم….!

#پست۶۳۹

 

افسون

با دلتنگی نگاهی به دو قلوها انداختم و خندیدم.
یک دختر و یک پسر…
دکتر از روند سلامتیشان راضی بوده و به زودی می توانستیم آنها را به خانه ببریم…!

پاشا پشت سرم ایستاده و من کامل توی آغوشش بودم.
از پشت به سینه اش تکیه دادم و با حس خوشی که نمی توانستم توصیف کنم، لب زدم.
-یه حس عجیبی دارم پاشا…!

دستش به دور شکمم گره خورد.
-چه حسی داری مامان کوچولو…؟!

قلبم لرزید و نفسم جایی میان سینه حبس شد.
مامان کوچولو…!
واژه کلیشه و ساده اما پر از حرف و معنی…!
-باورم نمیشه من مامان دو تا بچه باشم…!

پاشا سرش را کج کرد تا صورتم را ببیند.
نگاهم را بهش دوختم و لبخند زدم.
چشمانش پر بود از شور و حرارتی که از قلبش سرچشمه گرفته بود.
نگاهی توی صورتم چرخاند و مرا محکم به خودش فشرد.
-البته یه مامان کوچولو با موهای فرفری…!!!

توی آغوشش چرخیدم… دستانم را دور کمرش گره زدم و سر روی سینه اش گذاشتم.
آرامش با هر بار شنیدن کوبش قلبش به دلم سرازیر می شد.
پاشا تمام هست و نیستم بود، پناه روزهای سختی که از جانش گذشت تا من و دوقلوها در سلامت کامل باشیم…
من قدردان این مرد و سپاسگذار خدا بودم…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 89

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x