-چه حقیقتی رو بگم وقتی حامله است و می ترسم یراش مشکل پیش بیاد…!
بابک کوتاه نیامد.
-بهش بگو پاشا… قبل از اینکه دیر بشه بهش بگو تو باعث و بانی مرگ پدرش نیستی و برعکس تمام تلاشت رو کردی تا ازش محافظت کنی…!
پاشا خودش هم با بابک هم عقیده بود ولی آنکه بخواهد حال در این وضعیت موضوع را به افسون بگوید، ریسک بزرگی است…
-نمیشه بابک… حامله اس، می ترسم…!
بابک متعجب ابرویی بالا انداخت.
-عجب پاشا سلطانی و ترس…؟!
پاشا با اقتدار و تیز نگاهش کرد.
-تموم زندگی من اون دختر و بچه هام هستن… پس بدون خودمو به آب و آتیش میزنم ولی نمیزارم خار به پای افسون و خوشبختی که میخواد بهم بده، یره..!!!
بابک لبخند زد.
احساسات خفته در چشمانش را حس می کرد و حال او را مرد متفاوتی از سالهای دور و دراز دوستی اشان می دید.
داشت برای داشته هایش می جنکید…
پاشا مستحق این خوشبختی بود…
-خیلی خب پس حداقل کمی از شرایط رو براش توضیح بده تا….
پاشا حرفش را قطع کرد.
-هیچ حرفی بابک… دارم تاکید می کنم نه حرفی نه چیزی نباید بفهمه…. تونستی توی اون محل چیزی از اردشیر پیدا کنی…؟!
بابک با دلواپسی دست در جیب کرد و چاقوی ضامن داری بیرون کشید.
-این تو رو یاد چی میندازه….؟!
پاشا ضامن را زد.
ان را بالا آورد و نگاهی به روی امضای حکاکی شده انداخت و با دیدن نام آشنای ان فکش روی هم چفت شد و چشمانش پر از خون…
این چاقو او را یاد حاطره ای تلخ در گذشته ای نه چندان دور می انداخت…
مرگ پدر و مادرش….!!!
بابک از حالت نگاه پاشا به چاقو نگران شد…
-پاشا…؟!
پاشا سر بلند نکرد و گوشی اش زنگ خورد…
حس آنکه دستش را تکان بدهد، نداشت.
تمام تنش منقبض و قفل شده بود.
خون جاری شده از جسد پدر و مادرش از جلوی چشمانش نمی رفت…
زنگ گوشی روی اعصابش بود.
به سختی دست درون جیبش برد و گوشی را بیرون کشید.
با دیدن شماره آذر مکثی کرد و تماس را وصل کرد…
صدایش خشدار بود.
-بله…؟!
آذر آرام و بدون آنکه ترس به دل پاشا بیندازد، گفت: افسون یکم ناخوش احواله…!!!
ترس به دل پاشا نشست…
-چی شده…؟!
آذر لب گزید.
-ببین توی این دوران این دردها کاملا طبیعیه اما اینکه دردش هم یه سره باشه خوب نیست…! فشارش بالاس…!!!
پاشا خنجر را به بابک داد و سریع از ساختمان بیرون رفت و سوار موتورش شد…
-به نریمان زنگ بزن آذر… منم تا یکم دیگه خودم رو می رسونم…!
-ولی باید بره مطب…!
-دارم میام آذر…فعلا…!
تماس را قطع کرد و سریع شماره نریمان را گرفت…!
*
نگاه نگران و سرخ شده پاشا به خانوم دکتر بود…
-مشکل چیه…؟!
-احتمال زایمان زودرس وجود داره…!
#پست۶٠۲
پاشا اخم کرد.
-ولی اون هنوز شیش ماهشه…؟!
خانوم دکتر با تاکید گفت: رفته توی هفت ماهگی… بچه ها درشتن… رحم مادر توانایی نداره و این هم برای مادر هم بچه ها خطرناکه…!!! از الان به بعد هم باید استراحت مطلق باشن ولی برای اطمینان بیشتر از وضعیت خود مادر و بچه ها باید یه چند روزی بیمارستان بستری بشه…!!!
پاشا سرش را گرفت.
چند روز بود درست و حسابی نخوابیده بود و حال این وضعیت افسون بدجور نگرانش کرده بود.
-بیمارستان نمیشه… هرکاری لازمه بگین همینجا انجام بدن…!
خانوم دکتر عینکش را بالاتر برد.
-ببینید جناب سلطانی این دیگه یه زخم جزیی یا یه معاینه ساده نیست باید آزمایشات متعددی گرفته بشه و اینکه سلامت جنین و مادر به این بررسی ها نیازمنده تا مشکلی پیش نیاد…!
پاشا پر تردید به صورتش دست کشید.
می ترسید.
دو دل بود و داشت جان می داد.
یک طرف رویای خوشبختی اش بود و طرف دیگر کابوس این رویا…
هر نظری می داد در نهایت ریسک بود.
نگاهی به نریمان کرد که او هم با گذاشتن چشم هایش روی هم حرف های خانوم دکتر را تایید کرد…
خسته بود و نگران…
-هرکاری لازمه انجام بدین…!!!
سپس وارد اتاق شد و یک راست سمت تخت رفت…
افسون به روی پهلو به خواب عمیقی فر رفته یود…
کنارش نشست و دستش را توی دست گرفت.
آن را بالا آورد و با تمام وجود بوسه ای روی ان زد…
آرام زیر لب زمزمه کرد.
-تو تموم دار و ندارمی… تو اون رویای خوشبختی هستی که قراره منو به سفیدی ببره… من نمی تونم تو رو توی این حال ببینم… مراقب خودت و کوچولوهامون باش موفرفری…!!!
بعد پیشانی اش را روی دست دخترک گذاشت و چیزی از درون مدام بهش نهیب میزد که از این همه درد و پریشانی پناه ببرد به کسی که سالهاست فراموشش کرده…!!!
پوزخندی به حال خودش زد و با خود کفت…
-مگر اویی وجود داشت تا حافظ پدر و مادرش باشد…؟!