_اگر خانم اولت هم راضی نیست عیب نداره من دنبال خونم میگردم یه دو طبقه پیدا میکنم یکی من باشم یک طبقه هم ماهرو که هر زمان پیشش میای معذب نباشی
ماهان برخلاف اینکه آدم تحصیل کرده و اروپا گشته ای بود ولی به شدت آدم سنتی و معتقد به آداب و رسوم گذشته و احترام بود
و این گزینه ای بود که اونو ممتاز ترین برادر میکرد
ولی افسوس و صد افسوس که برادرم خبر نداشت که بین من و ایلهان هیچی نیست که بخواد معذوریتی پیش بیاد
ایلهان دست از دست من جدا کرد و دست ماهان و گرفت و گفت
_این چه حرفیه پسر خاله از طرف حیاط پشتی یک سوئیت ته حیاط هست یا تو اینجا یا ماهرو اینجا یا تو اونجا یا ماهرو اونجا
واقعا از ایلهان ممنون بودم که چیزی راجب اینکه بینمان چیزی نیست به ماهان نگفت
ماهان لبخند برادرانه ای حواله ایلهان کرد و گفت
_نه داداش خونه مردم چرا بخوایم مزاحم بشیم سپردم یه خونه خوب پیدا کنن میگم دنبال دو طبقه باشن
ایلهان از جا بلند شد و گفت
_نه ماهان جان این خونه شریکی من و دوستم میرداد هست که میرداد چند ساله مهاجرت کرده و هر چند سال یک بار میاد و میره خونه مادرش سمنان اینجا نمیاد
و به من نگاه کرد و ادامه داد
_شما و ماهرو قدمتون سر چشم اینجا باشید تازه اینجا نزدیک بیمارستان ماهرو هم هست
با این حرفش که حواسش به مسافت اینجا و بیمارستان ما بود کیلو کیلو قند در دلم آب شد
و انگار کسی در دلم داره کیلو کیلو لباس چنگ میزند و میشورد
یک لحظه حس این حال خوب و بد این همه مشکل و استرس و شست و برد
چقدر حقیر عشق شده بودم
از این حرف کوچک بی ربط اینجور خوشحال شدم
متوجه نگاه خیره ماهان روی خودم شدم و فهمیدم چقدر واضح غرق افکار و رویا های خودم شده بودم
ماهان بعد یک نگاه طولانی به من نگاه کرد و به ایلهان و گفت
_باشه داداش پس راجب رهن و اجاره صحبت خواهیم کرد باهم
_این چه حرفیه ماهان ت…
ماهان بین حرفش پرید و گفت
_ببین ماهرو زن تو هست و تو هرجا میخوای میتونی بزاریش درسته
ولی اگه قرار باشه من باشم بی زحمت یه رهن و اجاره داشته باشیم خلاصه مطلب پسر خاله جنگ اول به از صلح آخر
ایلهان نگاهی به ساعتش کرد و هراسان شد
و این عجیب ترین نکته ماجرا شد نگاه کرد به سمت ماهان و گفت
_حالا دیر نمیشه پسر خاله من بااجازت میرم
_بودی حالا پسر خاله
_نه نه نه دستت درد نکنه من میرم بااجازت خداحافظ
و سریع بدون اینکه به من نگاهی بندازه رفت و در را بست
خیلی عجیب بود این عجله و حال و احوالش مثل اینکه این فقط سوال و تعجب من تنها نبود
برای ماهان هم سوال بود گویا
که دستی به ریشش کشید و روی مبل نشست و گفت
_چرا انقدر عجله داشت ماهرو؟
سری تکان دادم و گفتم
+نمیدونم والا فکر کنم فرشته منعش کرده
_انقدر به اطرافت بد بین نباش دختر خوب
آدما انقدر هم که تو فکر میکنی بد نیستن
+ولی این مستثنا هست داداش
_با یکم سیاست میتونی اون و هم خوب کنی حالا غیبت نکن برو غذاتو بخور ضعف کردی
راست میگفت دیگر صدای شکمم کل خانه را برداشته بود و باید یه حال اساسی به شکمم میدادم و خودم را برای این خانه ی ناخواسته
آماده میکردم
خانه ی زیبا و لاکچری که بی ترس هم نبود و کمی مشکوک
#ماهرو
#پارت_122
شروع کردم به غذا خوردن اما ترس این خونه بدجور به دلم افتاده بود
با دهن پر به ماهان گفتم
+ماهانی
روی کاناپه دراز کشیده بود و دستش روی چشمش و گفت
_جونم
+من از این خونه میترسم
_اول غذاتو کامل قورت بده بعد بگو چرا
غذام و با ترس مجدد قورت دادم و ادامه دادم
+این خونه مشکوکه دیشب کسی اینجا بود
از جایش بلند شد و نشست و مشکوک رو به من گفت
_یعنی چی کسی بود چجوری فهمیدی
بلند شدم و طرف اتاق رفتم
دستگیره در اتاق و کشیدم پایین اما در قفل بود
با تعجب به ماهان نگاه کردم و گفتم
+ماهان این در باز بود
با تعجب اومد و در و سعی کرد باز کنه اما باز هم در قفل بود
نگاهی به من کرد و گفت
_توهم زدی ماهرو
+ن… نه نه بخدا باز بود این در ماهان بخدا باز بود
یهو یادم اومد گفتم
+گوشیم گوشیمممم
_گوشیت چی دختر
+گوشیم توی همین اتاق جا گذاشتم اگر من توهم زدم نباید گوشیم توی این اتاق با در بسته باشه زنگ بزن به گوشیم سریع ماهان سریع
_باشه دختر وایستا وایستا