رمان ماهرو پارت ۳۴

4.4
(74)

 

بالاخره بعد از چند دقیقه امد.

_چایی میخوای؟!

 

بهش نگاه کردم و گفتم:

_اگه هست که اره…

 

سری تکون داد و به اشپزخانه رفت.

به پشت سرش نگاه کردم.

رفتار های ماهرو ‌و فرشته ذره ای به هم شبیه نبود.

شاید اگه کس دیگه ای میبود، عاشق خلق و خوی ماهرو میشد و جذبش میشد، اما من عاشق فرشته بودم!

 

کلافه دستی به صورتم کشیدم.

ماهرو با لیوانی چایی امد و روی عسلی کنارم گذاشت و  روی مبل دو نفره ای که نشسته بودم، نشست.

 

دم عمیقی گرفتم.

برای خودمم سوال بود، چطوری به اینجا اومده بودم!

واسه اینکه مثل صبح ضایع نشه، کمی از چاییم و نوشیدم و بلند شدم.

 

_کجا میری؟!

 

به طرف ماهرو برگشتم و گفتم:

_فرشته منتظرمه، باید برم.

خدافظ…

 

ماهرو تنها یه تکان دادن سرش اکتفا کرد.

از خانه بیرون امدم و به خانه خودمان رفتم.

 

وارد خانه شدم که دیدم، فرشته روی مبل نشسته و مشغول تماشای تلویزیون است.

به طرفش رفتم و بوسه ای روی سرش زدم.

 

_برو ماهرویی که تا الان پیشش بودی و بوس کن!

 

نفس عمیقی کشیدم.

همیشه بد بین بود.

همیشه فاز منفی میزد.

 

_فرشته خانومم…

 

میون حرفم پرید گفت:

_من دیگه خانومت نیستم!

امشبم همینجا میخوابی…

 

 

*ماهرو*

 

 

صبحانه که خوردیم ، هر کدام سراغ کار خود رفتیم.

 

من بیمارستان و ماهان پی کار خودش…

 

بالاخره به بیمارستان رسیدم و بعد از پارک، وارد شدم.

ده دقیقه زودتر رسیده بودم که به خاطر نزدیکی خانه به بیمارستان بود.

 

 

لباس پوشیدم و داخل اتاق نشسته بودم.

ناگهان یاد اون خون افتادم.

حس کنجکاوی بلندم کرد.

دستمال و برداشتم و از اتاق بیرون رفتم و به طرف آزمایشگاه به راه افتادم.

 

وارد شدم و با دیدن احسانی که با ان عینک خنده دارش، پشت صندلی نشسته و مشغول بررسی چیزی بود، صداش زدم.

_اقای احسانی؟!

 

 

به طرفم برگشت و با دیدنم بلند شد.

_بهه سلام خانوم دکتر مهربون…

 

لبخندی زدم و گفتم:

_مزاحم کارتون نمیشم، شیفت خودمم چند دقیقه دیگه شروع میشه…

فقط من یه دستمال  خونی دارم ، میخوام اطلاعاتش و در بیارین واسم اگه زحمتی نمیشه!

 

 

احسانی مثل همیشه خوش رو گفت:

_زحمت چی، چشم من انجام میدم بهتون خبر میدم.

 

باهاش خداحافظی کردم و به اتاقم برگشتم.

و دوباره روز کاری ام شروع شد…

 

 

* یک هفته بعد *

 

 

همه چیز مثل قبل شده بود.

ماهرو شده بود همان ماهرو قبل.ماهرویی که مثل خواهرم میدیدمش…

هر روز کارم که تمام میشد، به خانه اش میرفتم و بعد از ساعتی ماندن، پیش فرشته برمیگشتم.

 

اما این اواخر فرشته خیلی بیخیال شده بود و این تغییر و مدیون رفتن ماهرو بودم!

 

 

وارد خانه شدم که بوی قرمه سبزی ماهرو همه جا و پر کرده بود.

 

نفس عمیقی کشیدم و به طرف آشپزخانه رفتم.

ماهان نشسته بود و ماهرو در حال اشپزی بود.

 

_اوممم چه بوهای خوبی…

سلام به اهل خونه!

 

هر دو جوابم و دادند.

و ماهرو گفت:

_خوش اومدی…

بیا بشین الان میز و میچینم!

 

 

سری تکان دادم و به طرف سرویس رفتم تا دست و صورتم و بشورم.

 

 

ناهارمان را خوردیم و هر سه جلوی تی وی نشسته و مشغول فیلم دیدن بودیم.

 

ماهان، همان اول خسته بود و خوابش برد.

 

ماهرو هم کمی بعد به اتاقش رفت.

 

منم کم کم بدنم کرخت شد و نفهمیدم کی خوابم برد!

 

 

 

کش و قوسی به بدنم دادم و با گردن دردی شدید حاصل از خوابیدن رو مبل بلند شدم.

 

 

با تعجب به پذیرایی تاریک نگاه کردم.

 

 

یکهو ویندوزم بالا اومد.

سری ساعت و نگاه کردم.

۲۱:۵۰ بود.

بهتر بود بگم ساعت ده شب شده بود و من هنوز خانه نرفته بودم.

به طرف ماهان برگشتم که دیدم اونم هنوز خوابه، سری کلید ماشین و برداشتم و تند از خانه بیرون رفتم.

 

گوشیم و روشن کردم.

دو تماس بی پاسخ از فرشته…

لعنتی به خودم فرستادم و باهاش تماس گرفتم.

چند تا بوق خورد و جواب نداد.

دوباره تماس گرفتم.

بازم جواب نداد.

عصبی گوشی و رو صندلی شاگرد پرت کردم.

 

 

پام و روی پدال گاز فشردم.

از شانس بدم ، به ترافیک خوردم.

بالاخره به هر مشقتی بود، رسیدم.

سری ماشین و پارک کردم و پیاده شدم.

ساعت ۲۲:۳۰ شده بود.

 

 

سری وارد خانه شدم.

برق های خاموش، نشان از این میداد که خوابیده بودند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 74

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان ارکان

خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان…
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x