رمان ماهرو پارت 103

4.1
(122)

 

*ماهر‌و*

 

 

با جیغ هی می پرسیدم و تو سینه اش می کوبیدم.

_ازت متنفرم…

متنفرم ازتتتتتت…

 

 

صدای جیغام کل تالار و پر کرده بود.

گلوم می سوخت.

 

 

همون لحظه گوشیش زنگ خورد.

از جیبش در آورد.

با دیدن شماره فرشته آتیش گرفتم.

داد زدم.

_لعنت بهت ایلهانننن…

بازم اون؟!

بازم بخاطر اون؟!

ارههههههه…

لعنت بهت که نابودم کردی.

لعنت بهت که آبروم و بردی.

لعنت بهت منو بازیچه دست خودت کردی!

 

 

ایلهان هیچی نمی گفت.

_د حرف بزن لعنتیییی….

چرا اگه می‌خواستیش منو بازیچه کردی؟!

کثافت عوضییییی…

برو گمشو پی همون دختره هرزه…

 

#ماهرو

#پارت_489

 

 

دستام و سفت گرفت و گفت:

_ببخشید.

اما من نتونستم.

ماهرو من…

من تو رو مثل آبجیم میبینم!

 

 

آتیش گرفتم از حرفش…

چیزی درونم شکست.

منو مثل آبجیش میدید؟!

 

 

 

مثل آبجیش میدید و باهام خوابید؟!

مثل آبجیش میدید و حامله ام کرد؟!

مثل آبجیش میدید و واسه ام عروسی گرفت؟!

 

 

کل بدنم از عصبانیت می لرزید.

آتیش گرفته بودم.

با تمام توان دستام و از دستاش بیرون کشیدم و دوباره با تمام توانم سیلی ای بهش زدم!

 

 

دیوانه شده بودم.

روانی شده بود.

 

 

چنگی به موهام زدم و ازته دل جیغ کشیدم.

جیغ کشیدم تا بلکه کمی از خشمم کم بشه اما نمیشد.

بیشتر آتیش می گرفتم.

 

 

_ازت متنفرم ایلهاننننن…

تو …تو چطور میتونی الان همچین حرفی بهم بزنی؟!

هااااااا؟!

 

#ماهرو

#پارت_490

 

 

دوباره نتونستم خودم و کنترل کنم و داد زدم.

_خدا لعنتتت کنهههه…

خدا لعنتت کنه ایلهانننن…

لعنتی خواهرت بودم و باهام ازدواج کردی؟!

خواهرت بودم و امشب واسم عروسی گرفتی…

 

 

دوباره آتیش گرفتم.

_الان فهمیدی خواهرت شدم؟!

ارهههه؟!

شب عروسی فهمیدی خواهرتم؟!

 

 

_ماهرو…

 

 

جیغ کشیدم.

_ببند دهنت و…

اون دهن کثیفت و ببند.

 

 

 

_تو با من خوشبخت نمی شدی بخدا ماهرو…

 

 

قلبم داشت آتیش می گرفت.

از درون خالی شده بودم.

 

 

چه برنامه ها داشتم.

تازه میخواستم بهش امشب بگم بابا شده…

به یاد جنین تو شکمم که میوفتادم، قلبم آتیش می گرفت.

 

 

 

یاد اون مثل هیزم رو اتیش میموند.

تا یادش میوفتادم دوباره شعله ور می شدم.

 

#ماهرو

#پارت_491

 

 

_شرمنده اتم ماهرو…

 

 

جیغ کشیدم.

_شرمنده نباش!

چرا شرمنده باشی؟!

مگه نگفتی منو خواهر خودت میدیدی؟!

 

 

_بخدا از اول به چشم زن ندیدمت.

بعد اینکه فرشته رفت فکر کردم می تونم

فکر کردم میتونم عاشقت بشم.

میتونم دوست داشته باشم.

میتونم یه عمر باهات زندگی کنم.

اما نتونستم.

 

 

 

آتیشی نتونستم خودم و کنترل کنم و داد زدم.

_لعنتی نزن این حرف و…

این حرف و نزن آتیشم نزن!

خواهرت بودم باهام خوابیدی لعنتی؟!

ارهههه اونجام منو خواهرت میدیدی که باهام معاشقه می کردی؟!

 

 

نمی خواستم چیزی از جنینم بگم، اما نتونستم خودم و کنترل کنم و داد زدم.

_خواهرت بودم و حامله ام کردی لعنتییییی؟!

ارهههههه؟!

 

#ماهرو

#پارت_492

 

 

ناباور قدمی عقب رفت و گفت:

_چ…چی؟!

حامله ای؟

 

 

پوزخندی زدم.

_ارههه!

کسی که مثل خواهرت میدونی و باهاش خوابیدی ازت حامله است!

واسه این چی میخوای بگی؟!

 

 

سکوت کرده بود.

اما من به مرز جنون رسیده بودم.

_ازت نمی گذرم ایلهان!

خوار و خفیفم کردی جلوی همه…

به خداوندی خدا ازت نمی گذرم.

 

 

_ماهرو…

 

 

تنها اسمم و صدا زد و ادامه نداد.

هه حتما فکر می‌کنه دارم دروغ می گم.

_چیه فکر کردی دارم دروغ میگم؟!

هه…

منو باش برنامه چیده بودم امشب بهت خبر بدم داری بابا میشی…

حیف این بچه که باباش تو باشی…

 

 

_ماهرو اون بچه رو…

 

 

بین حرفش پریدم.

_چیههه چی؟!

نکنه میخوای بچه ام و بگیری بدی اون دختره بزرگ کنه ارهه؟!

 

#ماهرو

#پارت_493

 

 

_نه ماهرو گوش کن!

 

 

با نگاهی طوفانی خیره اش شدم.

_چیه چی میخوای بگی؟!

چه حرفی داری که بزنی؟

 

 

 

_اون بچه باید سقط بشه ماهرو…

 

 

این دفعه من قدمی عقب رفتم.

پست فطرتی تا چقدر؟!

ناباور به اویی که کلافه خیره من بود نگاه کردم.

_ت… تو چطور میتونی همچین حرفی بزنی؟!

 

 

مشتی تو سینه اش کوبیدم و جیغ زدم.

_لعنت به ذات خرابت ایلهان…

لعنت بهتتتت…

 

 

سرم داشت گیج می رفت.

با صدای جیغم بالاخره در باز شد و ماهان با چهره ای طوفانی وارد شد.

پستق بندش بقیه هم اومدن.

_گمشو برو بمیر ایلهان….

الان می‌کشی خواهرمو!

برو تا همینجا زیر مشت و لگد نگرفتمت!

 

 

سرم بیشتر گیج رفت.

کم کم چشمام سیاهی رفت و روی زمین ولو شدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 122

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دانلود رمان آن شب 4.4 (14)

بدون دیدگاه
          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو مرتب کنه و براش آشپزی کنه،…

دانلود رمان بامداد خمار 3.8 (13)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان   قصه عشق دختری ثروتمندبه پسر نجار از طبقه پایین… این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت…

دانلود رمان سونات مهتاب 3.7 (67)

بدون دیدگاه
خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

فرشته نمیخواد برگرده به ایلهان فقط میخواد آبروی ماهرو رو ببره از هم جداشون کنه ایلهان احمق و عوضی

camellia
1 ماه قبل

آخ احمق جان!از اول نگفتم از رو ناچاری که فرشته جونش😏نیست تو رو می خواد?الان اینقدر اونو دوست داره,که اصلا یه ذره فکر نکرد شاید یه نقشه است!تا حالا کدوم گوری بوده!😡

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط camellia
شیوا
1 ماه قبل

ما که هر چی خانم دکتر و پزشک دور و برمون دیدیم به سایه شون میگن دنبالم نیا بو میدی از بس افاده ای و متکبرن
حالا این ماهرو چطور اینقدر خوار و ذلیل این پسرخاله نچسبش شده و حاضر شد زن دوم شه رو درک نمیکنم نویسنده چطور توجیه کرده

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط شیوا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x