_بیا این چوب واسه تو…
کوله پشتیم و به پشتم زدم و چوب و از فرهاد گرفتم.
چهار تا چوب گرفته بود.
آلا کلافه گفت:
_جان من بیاید بی خیال شید.
کی اینهمه پله رو میخواد بره بالا واسه یه قلعه ی قدیمی؟!
خندیدم و جلوتر راه افتادم چه فرهاد هم دنبالم اومد و ماهان همونطور که دست آلان رو می کشید گفت:
_غر نزن…
میدونی قلعه رودخان چقدر مشهوره…
آلا کلاله پوفی کشید که منو فرهاد ازشون جلو زدیم و تند تر از اون ها به راهمون ادامه دادیم…
ساعت هفت صبح راه افتادیم و بعد از کلی راه رفتن، ساعت یازدهه به قلعه رسیدیم!
ماهان و آلا هموز نرسیده بودن.
جلوی در قلعه نشستم و گفتم:
_وایی من مردم…
دیگه نمی تونم یه قدمم بردارم!
فرهاد خندید گفت:
_این همه راه و اومدی رسیدی به قلعه حالا نمی خوای بری داخلش و ببینی؟!
نفس نفس میزدم.
پاهام خیلی درد میکرد.
_چرا ولی یکم اول بشینیم…
فرهاد هم با خنده کنارم نشست و گفت؛
_باشه…
نفس عمیقی کشیدم و به اطراف خیره شدم.
همه حا سبز سبز بود!
مسیر قشنگی بود اما واقعا خسته کننده بود!
_بریم؟!
خسته بلند شدم و با هم وارد قلعه شدیم.
کل قلعه رو با هم گشتیم و بالاخره درست بالا ترین قسمت قلعه نشستیم.
روی دژ بودیم.
و همه جا سبز سبز بود!
انگار جز سبزی چیز دیگه ای وجود نداشت!
_بنظرم این آلا ماهان و منصرف کرد برگشتن…
فرهاد خندید وگفت:
_از اون تنبل همه چیز بر میاد!
بزار زنگ بزنم بهشون…
سری تکون دادم که زنگ زد و بعد از کمی صحبت کردن با خنده قطع کرد.
_چیشد؟!
_میگه آلا کچلم کرد برگشتیم…
از شدت خنده داشتم روی زمین ولو می شدم.
کمی که خندیدم ، زیپ کوله ام و باز کردم.
_ولش کن بیا یه قهوه بخوریم خستگی مون در بره…
فرهاد خوشحال گفت:
_وایی باور نمیشه دستت طلا واقعا بهش نیاز داشتم!
با خنده واسش قهوه ریختم و بهش دادم و واسه خودمم ریختم.
_ولی ارزشش و داره بنظرم ، محشره اینجا!
قهوه ام و مزه مزه کردم و اوهومی گفتم.
اونم دیگه چیزی نگفت و مشغول خوردن قهوه اش شد!
_همچین زوج قشنگ و عاشقی نمی خوان تا اینجا اومدن عکس یادگاری بگیرن؟!
با تعجب برگشتم و به مردی که دوربین به دست پشت سرمون بود، نگاه کردم.
خجالت زده لب زدم.
_ااا چیزه ما…
_بیا داداش بیا بگیر…
با تعجب به فرهاد نگاه کردم که شانه ای بالا انداخت و خندید.
مرد دوربینش و تنظیم کرد و یه عکس فوری گرفت.
_خببب… اینم عکستون!
محشر شده…
فرهاد عکس و گرفت و نگاهش کرد. بعدش پول عکاس و داد و کنارم نشست.
اینبار خیلی نزدیک بود.
درست به هم چسبیده بودیم!
_ببین چقد قشنگ شده…
دم عمیقی از بوی عطرش گرفتم و بدون نگاه کردن به عکس اهومی گفتم.
_این عکس پیش من میمونه…
معترض گفتم:
_ااا نه دیگه باشه واسه من!
فرهاد نوچی کرد و عکس و تو کیف پولش گذاشت.
_خیلی نامردی…میدونی؟!
_نامرد نیستم عاشقم!
زبونم بند اومد!
چی گفته بود؟ گفته بود عاشقه؟!
یعنی…یعنی منظورش من بودم؟!
فرهاد عاشق منه؟!
قاصدک جان چرا پارت گذاریا بهم ریخته خیلی بد شده