رمان ماهرو پارت 124

4
(106)

 

انگشتر و کادو پیچ شده گرفتم و از مغازه بیرون اومدم و تند به طرف کافی شاپ رفتم‌.
کمی چشم چرخوندم و وقتی فرهاد و دیدم یا لبخند به طرفش رفتم.
_از اونجایی که مثل خودم قهوه خوری واست سفارش دادم.

لبخندی زدم و گفتم:
_وایی مرسی بهش نیاز داشتم واقعا!

نشستم و با اشتیاق کمی از قهوه داغم نوشیدم.
معتاد قهوه شده بودم.
_به ماهان زنگ نزدی؟!

_چرا آلا خوب تیغش زده الان میان همینجا..‌.

خندیدم و خواستم چیزی بگم که آلا با جیغ جیغ روی صندلی کنارم نشست.
_واییی اگه بدونید چیا گرفتمممم…

ماهان با قیافه بامزه ای نشست و گفت:
_اینم بگو چجوری کارتم و خالی کردی دیگه…

آلا با خنده گفت:
_زن گرفتی وظیفه اته…

بدون توجه با کل کل های ماهان و آلا قهوه ام و خوردم و گفتم:
_وایی سرم و بردین پاشین بریم دیگه…

#ماهرو
#پارت_565

همگی خسته به خونه برگشتیم و خواب و ترجیح دادیم‌.
خسته وارد اتاقم شدم و لباسام و با بلوز شلوار خرسی عوض کردم و خودم و روی تخت انداختم.

پنجره باز بود و نسیم خوبی می زد.
اونقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد…

***

_خانومم‌…
ماهرو خانوم‌…

خواب آلود چشمام و باز کردم و با دیدن فرهاد گفتم:
_هوم؟!

_نمی خوای بیدار شی؟!
ساعت یازدهه و نیمه…

با تعجب نشستم و گفتم:
_هعیی…انقد خوابیدم ینی؟!

فرهاد دستی تو موهای پریشونم کشید و گفت:
_بعله تنبل…

خواستم بخندم که یهو با یادآوری اینکه سر لخت جلوی فرهادم هینی کشیدم.
_وایی من روسری سرم نیست که…

#ماهرو
#پارت_566

تا خواستم بلند شم، فرهاد مچ دستم و گرفت و گفت:
_تو همین الانم خانوم منی…
حجاب واسه نامحرمه…

لبخند ریزی زدم و چیزی نگفتم که گفت:
_حالام پاشو حاضر شو ناهار بخوریم بریم یه سر کنار دریا عصر قراره راه بیوفتیم….

_ااا چرا انقد زود ؟!

_زوده؟!
کار منتظرمونه هااا انگار یادت رفته!
بعدشم تو کی قراره برگردی سر کارت؟!

سر به زیر انداختم.
_دیگه حوصله اش و ندارم!

فرهاد دستم و تو دستش گرفت و گفت:
_یعنی چی حوصله اش و ندارم؟!
اینهمه درس خوندی که الان بگی حوصله ندارم ؟!
نخیرم…
همینکه برگشتیم میریم کارات و درست میکنی دوباره بر میگردی سر کارت…

سری تکون دادم که بلند شد و گفت:
_پس من میرم بیرون تو هم زودی حاضر شو و بیا…

با نگاه بدرقه اش کردم و وقتی رفت، پاشدم.
لباس پوشیدم و آرایش مختصری هم کردم و از اتاق بیرون اومدم.

آلا تنها تو پذیرایی بود.
_ماهان و فرهاد کجان؟!

_بیرونن بیا زود بشین کارت دارم…

با تعجب نشستم که گفت:
_خبر داری که سه روز دیگه تولد ماهانه ؟؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 106

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان طومار

خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست…
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x