با خنده صبحونه امون و خوردیم و حاضر شدم و با هم از خونه بیرون اومدیم.
سوار ماشین فرهاد شدیم و به سمت خونه مامان به راه افتاد.
_بابت دیشب ممنون…
واقعا بهترین تولد عمرم بود!
لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
فرهاد دستش و که روی دنده بود ، جلو آورد و دست منو گرفت.
بوسه اس پشت دستم زد و گفت:
_ماهرو جان…
بی حرف نگاهش کردم.
خودش ادامه داد.
_نمی خوای برگردی سر کارت؟!
اینطوری حالت هم بهتر میشه ها…
اینهمه درس خوندی که الکی ول کنی؟!
راست می گفت.
من برای رسیدن به جایی که بودم چند سال عمرم و وقف کردم.
از تفریح و همه چیز زدم و نشستم پای درس …
_نمی دونم…
_من با مامانم شون حرف زدم.
همه چیز و بهشون گفتم و قراره تو همین ماه بیان ایران که عروسی بگیریم!
بعدش کارت و اوکی میکنیم برگرد سر کارت…
باشه ؟!
با تعجب گفتم:
_چی….
به مامانت چی گفتی؟!
وای حتما الان با خودش میگه چه دختر پروییه…
فرهاد خنده بلندی کرد و گفت:
_نه برعکس خیلی هم خوشحال شد!
#ماهرو
#پارت_580
با رسیدن به جلوی در خونه مامان، ماشین و پارک کرد و پیاده شدیم.
کلید انداختم و در و باز کردم.
خودم جلو تر رفتم داخل و به مامان که مشغول دستمال کشیدن تلویزیون بود، گفتم:
_سلام مامان…
فرهاد داره میاد تو!
مامان سریع لباسش و مرتب کرد و جلو اومد.
فرهاد یالله گویان وارد شد و با مامان احوال پرسی کرد.
_راستی تولدت هم مبارک باشه پسرم…
_ممنون مامان جان…
مامان به بهانه چایی ریختن به آشپزخانه رفت و منو فرهاد هم روی مبل دو نفره نشستیم.
_به مامانت الان بگم قضیه عروسی و اومدن مامان بابام و یا خودت میگی؟!
_نه دیگه خودت بگو فرقی نمیک…
با بلند شدن صدای اف اف، مامان از تو آشپزخونه بلند گفت:
_ببین کیه مامان جان…
بلند شدم و به طرف اف اف رفتم.
با دیدن تصویر فرد، داخل مانیتور اف اف ،خشکم زد.
باورم نمیشد!
اون اینجا چیکار می کرد؟!
اون هم حالا ؟!
_کیه مامان…؟!
با صدای مامان، هل شده گفتم:
_یکی از دوستای منه کارم داره…
یه دقه میرم دم در میام!
#ماهرو
#پارت_581
منتظر نموندم و تند از خونه بیرون اومدم.
بدون توجه اولین کفش های دم دستی و پوشیدم و به سمت در دوییدم.
همینکه در و باز کردم، اونو به قیافه بهم ریخته،پشت در دیدم.
_سلام…
اومده بود سلام کنه؟!
_اینجا چیکار میکنی ؟!
اصلا می آدرس اینجا و بهت داده ؟!
کلافه دستی تو موهای پریشونش کشید.
با تعجب و عصبی بهش خیره شدم.
نمی خواستم فرهاد اونو ببینه…
_ماهرو جان…
بین حرفش پریدم.
_اسم منو به زبونت نیار!
چی میخوای اینجا ؟!
برو تا مامانم یا ماهان ندیدنت…
_ماهرو ببخشید…
م…من باز گول حرف های فرشته رو خوردم!
اصلا…اصلا اونجا خام شدم نفهمیدم چه غلطی میکنم!
منو ببخش!
با تعجب نگاهش میکردم.
چیشده بود الان یادش اومده با من چیکار کرده؟!
_الان یادت اومد که غلطی کردی ؟!
سر به زیر انداخت و چیزی نگفت.
تا خواستم چیزی بگم، به حرف اومد.
_فرشته بخاطر اموالم بهم نزدیک شده بود دوباره…
گذاشت رفت…
پوزخندی زدم!
این هنوز فکر میکرد من همون ماهروعه ساده لوح گذشته ام؟!
#ماهرو
#پارت_582
_هه…خوب چکار کنم
نکنه میخوای ببخشمت؟!
_ماهرو…
جبران میکنم!
تو اجازه بدی همه چیز و جبران می کنم…
هم…هم تو اون موقع حامله بودی…
منو و تو و بچ…
بین حرفش پریدم.
_سقطش کردم!
بچه ای که نه تو می خواستی و.نه من…
ایلهان با قیافه ای متعحب و درمانده گفت:
_من…من فکر میکردم الان…الان بچه داریم!
پوزخندی زدم.
_چیه…
فکر کردی وقتی تو پی خوشگذرونی ای…
من بچه تو رو نگه می دارم؟!
بچه ای که خون کثیف تو تو رگ هاشه…
بی رحم شده بودم چون با بی رحمی باهام تا کرده بودند.
_اگه ببخشیم…
قول میدم همه چیز و درست کنم!
با عصبانیت بهش خیره شدم.
_با چه رویی اومدی اینجا و توقع داری ببخشمت؟!
من دیگه اون ماهروعه ساده لوح گذشته نیستم!
حتی نمی خوام ریختت و ببینم!
ایلهان با قیافه ای پکر تر نگاهم کرد.
_ماهرو…
عصبی نگاهی به داخل حیاط انداختم که مبادا فرهاد یا مامان بیان بیرون…
دوباره به طرفش برگشتم و گفتم:
_اسم منو به زبونت نیار…
ومن ازدواج کردم می فهمی؟!
چقدر پرروه ایلهان واقعا ماهرو رو چی فرض کرده