خنده بلندی که کرد، اعصابم و به هم ریخت.
_می خوای باور کنم؟!
تو عاشق منی ماهرو…
تو جز من نمیتونی با کس دیگه ای باشی…
این بار من خندیدم.
این بشر چی با خودش فکر کرده بود ؟!
_هه…
تو پشیزی برای من ارزش نداری که بخوام دروغ بگم!
ازدواج کردم!
با یه مردد!
نه مثل تو نامرد!
هم من عاشقشم هم اون دوستم داره…
حالام برو دیگه ام اینجا نیا…
_دروغ میگی…
اگه راس میگی چرا نیست ها ؟!
اعصابم به هم ریخته بود.
این بشر .را اینقدر روی مخ بود.
تا خواستم چیزی بارش کنم، صدای فرهاد درست از پشت سرم آمد.
_چیزی شده خانومم؟!
نفس تو سینه ام حبس شد.
ترسیده به عقب برگشتم.
با چهره ای ترسیده نگاهش کردم و گفتم:
_ه…هیچی نشده عزیزم…
تو برو تو من الان میام!
می ترسیدم.
از اینکه فرهاد بد برداشتم کنه…
که ناراحت و عصبی بشه ازم…
اما نرفت وبالعکس جلو اومد.
دستش و دور کمرم حلقه کرد و رو به ایلهان مات مانده گفت:
_معرفی نمی کنی اقا رو…
آب دهانم و با صدا قورت دادم و گفتم:
_ایل…هان…پسر خالم!
جرعت نگاه کردن به صورتش و نداشتم.
صدای متعجب ایلهان بلند شد.
_تو واقعا شوهر ماهرویی؟!
_بله…
خوشبختم از دیدنتون!
واسه عروسی مون هم بیاید خوشحال میشم!
خوب بود که فرهاد نگهم داشته بود.
وگرنه خیلی وقت پیش پخش زمین می شدم.
ایلهان وا رفته و بدون هیچ حرفی راه افتاد و دور شد…
طوری که کلا از دایره دید خارج شد.
بالاخره از آغوش فرهاد بیرون اومدم و تو چشماش خیره شدم.
_فر..هاد…
بخدا من خبر ند…
_هیششش…
من میدونم چرا اینقدر هل شدی؟!
من خانومم و می شناسم!
نفس آسوده ای کشیدم.
فکر اینکه ف هاد بد برداشتم کنه داشت منو به مرز سکته می رسوند!
فرهاد به سمت خونه راه افتاد که صداش زدم.
باید مردم و از خودم مطمئن می کردم
_فرهاد…
به طرفم برگشت که گفتم:
_قلب من فقط واسه یه نفر می زنه، اونم تویی…
فرهاد لبخندی زد و داخل شد.
بالاخره بعد از چند دقیقه، به خودم که مسلط شدم، داخل شدم.
مامان و فرهاد مشغول صحبت بودن!
کنار فرهاد نشستم که متوجه شدم درباره اومدن مامان باباش حرف میزنن…
اونقدر ذهنم درگیر بود که هیچی از حرفاشون نفهمیدم.
آخرش هم بلند شدم.
_من میرم تو اتاقم…
همین و گفتم و به طرف اتاقم رفتم.
با دیدنش اعصابم و به هم ریخته بود.
زندگی اروم و قشنگم و با فرهاد و…
عصبی قرص مسکنی و با همون ذره آب گرم داخل لیوان خوردم.
انقدر از این طرف اتاق به اون طرف رفتم که گیج شده بودم.
کلافه خواستم روی تخت بشینم که در اتاقم باز شد.
با دیدن فرهاد، با قیافه ای آویزون نگاهش کردم.
_میتونم بیام تو؟!
لبخند غمگینی زدم.
_اره بیا…
فرهاد داخل اومد و در و آروم بست.
هر دو کنار هم لبه تخت نشستیم.
عجیب استرس گرفته بودم. ناخن هام و انقدر محکم تو دستم فرو کرده بودم که هر لحظه فکر میکردم دستم سوراخ میشه…
_فرهاد…
بین حرف پرید.
_هییشش…