بهش خیره شدم که ادامه داد.
_یه سوال می پرسم راست جواب بده!
با استرس بهش خیره شدم که ادامه داد.
_وقتی دیدیش…
راستش و بگو…
امید… وار شدی به بودنش ؟!
با تعجب بهش نگاه کردم.
اون چه فکری میکرد؟ من چه فکری می کردم!
دستش و تو دستم گرفتم.
من باید شوهرم و از خودم مطمئن می کردم!
_فرهاد…
من عاشق تو شدم!
واقعیه واقعی…
نه از روی بچگی و عادت...
ایلهان… ایلهان واسم یا هوس بود…
یه عادت…
من…من فقط ترسیدم اون بین منو تو فاصله بندازه…
می ترسم از اینکه ازم دور شی!
ایلهان چند دقیقه خیره نگاهم کرد و سپس گفت:
_یعنی…
یعنی اگه حق انتخاب داشته باش…
نمی خواستم حتی جمله اش و کامل کنه.
بین حرفش پریدم.
_تو!
با تموم وجودم تو…
فرهاد لبخند مهربونی بهم زد و محکم به آغوشم کشید.
خندیدم ودستام و دورش حلقه کردم.
_مرسی که هستی!
فشاری بهم وارد کرد و در گوشم زمزمه کرد.
_تو هم…
_من لباس عروس نمی پوشم مامان!
چرا گیر میدی آخه ؟!
منکه گفتم کلا عروسی نمی خوام!
مامان چشم غره ای رفت.
_هیش یواش حرف بزن میشنوه طفلی…
دورت بگردم من آخه…
تو نمی خوای،اما اون که میخواد!
میخواد زنش و تو لباس عروس ببینه…
عروسی خودش و ببینه…
خیره مامان شدم که ادامه داد.
_دلت میاد بزرگترین ارزوی هم مرد یا پسری و ازش بگیری ؟!
مردد به مامان نگاه کردم.
حرفاش همه راست بودن.
باشه ریزی گفتم و بلند شدم.
به طرف فرهاد که کنار استخر نشسته بود رفتم و کنارش نشستم.
_خوبی؟!
اوهومی زمزمه کرد.
_فردا مامانم شون می رسن…
_واقعا؟!
خیلی خوشحال شدم خوش میان!
لبخندی زدم و دست مردونه اش و تو دستم گرفتم.
_مرسی که هستی…
فرهاد خنده ای کرد و سر به زیر انداخت.
همونطور که دستش و تو آب سرد حوض فرو می کرد گفت:
_تو هم مرسی که هستی جوجه رنگی…
دوباره با شنیدن این کلمه، خنده بلندی کردم.
#ماهرو
#پارت_588
شالم و با استرس مرتب کردم و به پله هایی که مسافر ها پایین میومدن خیره شدم.
نگاهی به فرهاد که کنارم ایستاده بود کردم.
_وایی نیومدن؟!
من مردم از استرس…
فرهاد دستم و محکم گرفت و گفت:
_استرس واسه چی؟!
بدون پوشیدن دلیل استرس، به زبون آوردمش.
_می ترسم فرهاد…
می ترسم منو نپسندن!
فرهاد با خنده کامل به طرفم برگشت و تو چشمام زل زد.
_این چه حرفیه خانومم؟!
اولا مگه وسیله ای که نپسندن؟
دوما دل اصلی کاری و بردی بقیه مهم نیستن!
سوما مطمئن باش عاشقت میشن…
مامانم خیلی زن خون گرمیه… بابامم که کلا اتقد دختر دوسته مطمئن باش منو به تو می فرو…
_فرهاد…
با صدای زنی که از پشت سرم اومد، حدس زدم مامانش باشه…
برگشتم و بر خلاف تصوراتم، یه زن جوون و شیک پوش و دیدم!
فرهاد مادرش و توآغوشش گرفت.
تازه متوجه مرد کنارش که پدرش بود، شدم!
چهره دلنشین و مردونه ای داشت و موهاش جوگندمی بود!
فرهاد پدرش و هم مردانه بغل کرد و سپس به طرف من برگشت.
_ایشونم ماهرو عروستون!
#ماهرو
#پارت_589
_عزیزممم…
بیا بغلم ببینم!
با لبخند به آغوشش خزیدم.
فرهاد واقعا راست می گفت.
پدر و مادرش واقعا مهربون و خون گرم بودن!
با پدرش هم لفظی احوال پرسی کردم و با هم از فرودگاه بیرون اومدیم.
فرهاد و باباش جلو نشستن، منو مامانش عقب…
راه که افتادیم ، مامانش سرش و نزدیک گوشم کرد و گفت:
_خوب فرهاد و بی طاقت کردی هاا…
با خنده ابروهام بالا پرید.
انگار نه انگار مادر شوهرم بود!
مثل یه دوست رفتار می کرد.
خداروشکر کردم و با خنده ریز سری تکون دادم که اونم خندید و خواست چیزی بگه که فرهاد گفت:
_مامان زن من خجالتیه مثل اون دخترت سلیطه نیست جواب بده الان یه چی بگی دو سه کیلو و کم میکنه…
همه خندیدن که از داخل آینه چشم غره ای به فرهاد رفتم که خندید و به جلو خیره شد.
منم خندیدم و چیزی نگفتم.
_خوبه خوبه…
زنونه داریم با عروسم صحبت میکنم حسودیت میشه؟!
نگران نباش نمی خورم زنت و …
من از خجالت قرمز شده بودم اما اونا می خندیدن!
انگار خیلی واسشون عادی بود!