رمان ماهرو پارت 130

4.2
(118)

 

 

بهش خیره شدم که ادامه داد.
_یه سوال می پرسم راست جواب بده!

با استرس بهش خیره شدم که ادامه داد.
_وقتی دیدیش…
راستش و بگو…
امید… وار شدی به بودنش ؟!

با تعجب بهش نگاه کردم.
اون چه فکری میکرد؟ من چه فکری می کردم!
دستش و تو دستم گرفتم.
من باید شوهرم و از خودم مطمئن می کردم!
_فرهاد…
من عاشق تو شدم!
واقعیه واقعی…
نه از روی بچگی و عادت.‌‌..
ایلهان… ایلهان واسم یا هوس بود…
یه عادت…
من…من فقط ترسیدم اون بین منو تو فاصله بندازه…
می ترسم از اینکه ازم دور شی!

ایلهان چند دقیقه خیره نگاهم کرد و سپس گفت:
_یعنی…
یعنی اگه حق انتخاب داشته باش…

نمی خواستم حتی جمله اش و کامل کنه.
بین حرفش پریدم.
_تو!
با تموم وجودم تو…

فرهاد لبخند مهربونی بهم زد و محکم به آغوشم کشید.
خندیدم ودستام و دورش حلقه کردم.
_مرسی که هستی!

فشاری بهم وارد کرد و در گوشم زمزمه کرد.
_تو هم…

_من لباس عروس نمی پوشم مامان!
چرا گیر میدی آخه ؟!
منکه گفتم کلا عروسی نمی خوام!

مامان چشم غره ای رفت.
_هیش یواش حرف بزن می‌شنوه طفلی…
دورت بگردم من آخه…
تو نمی خوای،اما اون که میخواد!
میخواد زنش و تو لباس عروس ببینه…
عروسی خودش و ببینه…

خیره مامان شدم که ادامه داد.
_دلت میاد بزرگترین ارزوی هم مرد یا پسری و ازش بگیری ؟!

مردد به مامان نگاه کردم.
حرفاش همه راست‌ بودن.
باشه ریزی گفتم و بلند شدم.
به طرف فرهاد که کنار استخر نشسته بود رفتم و کنارش نشستم.
_خوبی؟!

اوهومی زمزمه کرد.
_فردا مامانم شون می رسن…

_واقعا؟!
خیلی خوشحال شدم خوش میان!

لبخندی زدم و دست مردونه اش و تو دستم گرفتم.
_مرسی که هستی…

فرهاد خنده ای کرد و سر به زیر انداخت.
همون‌طور که دستش و تو آب سرد حوض فرو می کرد گفت:
_تو هم مرسی که هستی جوجه رنگی…

دوباره با شنیدن این کلمه، خنده بلندی کردم.

#ماهرو
#پارت_588

شالم و با استرس مرتب کردم و به پله هایی که مسافر ها پایین میومدن خیره شدم.
نگاهی به فرهاد که کنارم ایستاده بود کردم.
_وایی نیومدن؟!
من مردم از استرس…

فرهاد دستم و محکم گرفت و گفت:
_استرس واسه چی؟!

بدون پوشیدن دلیل استرس، به زبون آوردمش.
_می ترسم فرهاد…
می ترسم منو نپسندن!

فرهاد با خنده کامل به طرفم برگشت و تو چشمام زل زد.
_این چه حرفیه خانومم؟!
اولا مگه وسیله ای که نپسندن؟
دوما دل اصلی کاری و بردی بقیه مهم نیستن!
سوما مطمئن باش عاشقت میشن…
مامانم خیلی زن خون گرمیه… بابامم که کلا اتقد دختر دوسته مطمئن باش منو به تو می فرو…

_فرهاد…

با صدای زنی که از پشت سرم اومد، حدس زدم مامانش باشه…
برگشتم و بر خلاف تصوراتم، یه زن جوون و شیک پوش و دیدم!

فرهاد مادرش و توآغوشش گرفت.
تازه متوجه مرد کنارش که پدرش بود، شدم!
چهره دلنشین و مردونه ای داشت و موهاش جوگندمی بود!

فرهاد پدرش و هم مردانه بغل کرد و سپس به طرف من برگشت.
_ایشونم ماهرو عروستون!

#ماهرو
#پارت_589

_عزیزممم…
بیا بغلم ببینم!

با لبخند به آغوشش خزیدم.
فرهاد واقعا راست می گفت.
پدر و مادرش واقعا مهربون و خون گرم بودن!

با پدرش هم لفظی احوال پرسی کردم و با هم از فرودگاه بیرون اومدیم.
فرهاد و باباش جلو نشستن، منو مامانش عقب…

راه که افتادیم ، مامانش سرش و نزدیک گوشم کرد و گفت:
_خوب فرهاد و بی طاقت کردی هاا…

با خنده ابروهام بالا پرید.
انگار نه انگار مادر شوهرم بود!
مثل یه دوست رفتار می کرد.
خداروشکر کردم و با خنده ریز سری تکون دادم که اونم خندید و خواست چیزی بگه که فرهاد گفت:
_مامان زن من خجالتیه مثل اون دخترت سلیطه نیست جواب بده الان یه چی بگی دو سه کیلو و کم میکنه…

همه خندیدن که از داخل آینه چشم غره ای به فرهاد رفتم که خندید و به جلو خیره شد.
منم خندیدم و چیزی نگفتم.

_خوبه خوبه…
زنونه داریم با عروسم صحبت میکنم حسودیت میشه؟!
نگران نباش نمی خورم زنت و …

من از خجالت قرمز شده بودم اما اونا می خندیدن!
انگار خیلی واسشون عادی بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 118

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x