رمان ماهرو پارت 135

4.2
(66)

 

 

فرهاد از جاش بلندشد می خواست بره رضایت بده..
دستش رو گرفتم.

+فرهاد صبر کن.. کارت.. دارم.
فرهاد خوب گوش کن چی.. میگم.

می تونستم نگرانی و ترس لانه کرده داخل چشماش رو ببینم.

دست گرمش رو بین دستای لرزون و سردم گرفتم
ناخوادگاه قطره اشکی رو گونه ام سر خورد.

شاید این آخرین باری بود که دستش رو می گرفتم.

به چشماش زل زدم تا بفهمه چقدر جدی ام.

+فرهاد… میخوام… بهت بگم حین عمل ممکنه هر اتفاقی… برام بیوفته.

فرهاد با چشم های سرخ شده نگام کرد و غرید

_بس کن ماهی نمیخوام چیزی بشنوم.

لبای لرزونم رو هم فشردم و با بغض نگاش کردم.

+فرهاد گوش کن لطفا !
اگه… تو موقعیتی قرار گرفتی… که بین منو بچه ها یکی رو… انتخاب کنی لطفا بچه ها رو انتخاب کن!

اینو که گفتم فرهاد دیگه نتونست تحمل کنه دستشو از بین دستام بیرون کشید و داد زد

_میدونی داری چی میگی ماهی؟
من بدون تو با بچه ها چه کار کنم!؟

از من نخواه همچین کاری کنم، نخواه.
اشکی از چشمش چکید و لب زد

_لطفا بهم رحم کن! من بدون تو نمی تونم ماهی، بدون تو چه کار کنم؟

.

 

با چشمای اشکی نگاش کردم

+فرهاد، من که نگفتم من حتما… میمرم، گفتم.. اگه مجبور به انتخاب شدی لطفا انتخابت بچه ها باشه!

_بذار یه چیزی بهت بگم من اون بچه ها رو بدون تو نمیخوام!

اگه بخوام انتخاب کنم بدون فکر کردن به چیزی تو رو انتخاب می کنم.

لبخندی به فرهاد زدم

+فرهاد، از ته قلبم از خدا ممنونم که تو رو بهم داد..
و عشق تو رو تو سرنوشتم نوشت.
خیلی دوست دارم.
اما…
اگه جون بچه ها رو به خاطر من به خطر بندازی هیچ وقت نمی بخشمت!

فرهاد سکوت کرد و چیزی نگفت و فقط خیره خیره نگام کرد.

کمی بعد از اتاق خارج شد..

دستم رو دهنم گذاشتم و شروع کردم گریه کردن.
با دستم شکمم رو نوازش، کردم و گریه ام شدت گرفت..

خدایاااااا
بچه هام رو به خودت میسپارم خودت مراقبشون باش!

خدایا میخوام زنده بمونم
میخوام براشون مادر خوبی باشم!

میخوام دخترم و جوری بار بیارم که مثل مادرش ضعیف نباشه.

میخوام پسرم رو جوری بزرگ کنم که مثل پدرش مرد باشه.

خدایا سپردم به خودت!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 66

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…
رمان کامل

دانلود رمان نهلان

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…
رمان کامل

دانلود رمان بلو

خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار…
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x