نرگس خانم رو به پرستار زمزمه کرد
_گروه خونی ماهرو با پدرش یکی بود که اونم دیگه نیست
من و ماهان گروه خونی مون A مثبت هستش.
پرستار با استرس بیشتری گفت
_یعنی هیچ کدوم تون AB منفی نیستین؟
این نوع گروه خونی بسیار کمیاب هست و تو بیمارستانم نداریم.
باید با بقیه بیمارستانا تماس بگیریم ولی خب طول می کشه و مادر خون زیادی از دست داده.
و ما باید هر چه زودتر بهش خون برسونیم و اگر نه هم جون مادر و هم بچه ها رو به خطر می افته.
رو کردم سمت پرستار و گفتم
_نگران نباشین من پیدا می کنم
_پس هر چه زودتر!
و خودش برگشت داخل اتاق عمل
باید چه کار می کردم.
اول از همه و به مسؤلین بیمارستان گفتم تا به بقیه بیمارستانا تماس بگیرن.
خودمم به چند تن از دوستام زنگ زدم اما متأسفانه هیچ کدوم شون AB منفی یا o نبودن.
با صدای ماهان برگشتم و بهش نگاه کردم
_یکی هست که می تونه بهمون کمک کنه.
با امیدواری پرسیدم ..
_کی؟
#ماهرو
#پارت_611
_ایلهان
شوکه نگاش می کنم که ادامه میده
_اونم مثل ماهرو Ab منفی هست.
اخمی کردم برای من فقط زندگی ماهرو مهم بود نه چیزی دیگه ای.
ایلهان هم گذشته ی ماهرو بود.
یه خاطره ی تلخ، یه تجربه
گذشته رو نمشه تغییر داد.
_اما اون که تهران نیست. اصلا ایران هست؟
ماهان سرش رو تکون میده
_ بله، اتفاقا تهران، برای یه کاری اومده بود.
_پس چرا منتظری یه زنگ بهش بزت ببین کجاست تا خودش رو برسونه.
ماهان با تردید نگام می کنه
_گوش کن ماهان برای من هیچ چیزی مهم تر از زندگی ماهرو نیست.
یه ساعتی میگذره و سر کله ی ایلهان پیدا میشه.
سرش رو پایین میندازه و با تن صدای پایینی به نرگس خانم سلام میده
_سلام
می تونستم شرمندگی رو از نگاش بخونم.
نرگس خانم نفس عمیقی می کشه و بی میل جواب سلامش رو میده.
میرم جلو و دستم رو شونه اش میذارم و فشار ریزی به شونه اش میدم
_ممنونم ازت که اومدی
تو می تونی جون بچه ها و همسرم رو نجات بدی!
#ماهرو
#پارت_612
ایلهان با پرستار میره سمت اتاق تا خون اهدا کنه.
نمیدونم چند ساعت میگذره که بالاخره دکتر از اتاق عمل میاد بیرون.
بچه ها رو تو یه دستگاه شیشه ای گذاشتن بودن.
بدون این که نگاهی بهشون بندازم میرم جلو
_دکتر حال ماهرو چطوره؟ خوبه؟
_بله خداروشکر هم مادر هم بچه ها خوبن.
فقط..
دکتر مکثی می کنه انگار برای گفتن اونچه که می خواست تردید داشت
کمی این پا و اون پا کرد که بی طاقت پرسیدم
_فقط چی؟
_دختر تون نسبت به اقا پسر تون کمی ضعیف تر و باید مدت بیشتری تو بیمارستان بستری بمونن
البته جایی نگرانی نیست ما مراقب شون هستیم.
می بریم شون بخش (NICU)
سری تکون میدم و از ته دلم خداروشکر می کنم.
به صورت ماهرو خیره میشم هنوز به هوش نیومده بود.
دستش رو می گیرم و بوسه ی پشت دستش میزنم.
با صداش متعجب سرم رو بلند می کنم و نگاش می کنم
+فرهاد!؟
_جانم، ماهی خوبی؟ قربونت برم.
+بچه ها.. بچه ها حالشون چطوره؟
_اونا خوبن قربونت برم. تو خودت چی؟خوبی؟ درد نداری؟
در جواب فرهاد سرم رو به علامت نه تکون میدم.
با بغص نگاش می کنم حس می کنم یه چیزی رو داره ازم قایم می کنه
یا شاید هم من حسّاس شدم.
می ترسم بلای سر بچه هام اومده باشه.
فرهاد برای این که خیالم رو راحت کنه میگه
_به خدا حالشون خوبه ماهی، یکم استراحت کن، بهتر شدی با هم میریم دیدن شون.
با حرف فرهاد کمی خیالم راحت میشه بدنم هنوز کرخت بود و مسکن ها اثر شو میذاره و چشمام گرم خواب میشه.
…………..
با شنیدن صدای چشمام رو باز می کنم و گیج به اطرافم خیره میشم.
با به یاد آوردن بچه ها یه دفعه ی از جام بلند میشم که شکمم تیر می کشه.
ناله ی از رو درد کردم که فرهاد اومد به طرفم.
_ماهی داری چه کار می کنی؟
+چند وقته خوابیدم؟
فرهاد با تن صدای پایینی لب می زنه
_48 ساعته.
چشمام گرد میشه یعنی دو روز که من خوابم.
باید می رفتم بچه ها رو می دیدم.
+فرهاد میشه.. کمکم کنی از تخت بلند شم بریم بچه ها رو ببینیم.
می تونستم تردید رو از چشمای فرهاد بخونم.
نکنه اتفاقی برای بچه هام افتاده باشه.
با لحن ملتمسی می نالم
+فرهاد لطفا!
خواهش می کنم ازت!
.