رمان ماهرو پارت 142

4.2
(81)

 

 

 

 

 

پوزخندی زدم و گفتم

 

+نه بابا، نکنه انتظار داری به جای شوهرم بیام حرفای تو رو باور کنم.

تویی که بد ترین کار ها رو در حقم کردی.

هر چقدر تو بد بودی فرهاد خوبه.

هر چقدر من برای تو بی ارزش بودم برای فرهاد با ارزشم.

 

هر چقدر تو خیانتکار بودی فرهاد با وفاست.

تو دوستم نداشتی امافرهاد عاشقمه.

 

ایلهان نیشخندی بهم زد

 

_باشه خانم دکتر من بی وفا، من خیانتکار، من بی چشم و رو، من شیطان صفت اصلا من یه آدم پست و حقیرم.

 

اما از من میشنوی حواست به اطرافت باشه

و چشماتو باز کنی و دقیق تر نگاه کنی.

 

از جاش پاشد و ادامه داد

 

_من گفتنی ها رو گفتم حالا خود دانی.

خداحافظ البته فعلا.

 

با رفتن ایلهان سخت تو فکر فرو رفتم.

 

منظورش از این حرفا چه بود؟ درسته که ایلهان بهم خیانت کرده بود اما اینقدر می شناختمش که دروغ گو نبود.

یعنی می خواست چی بهم بگه!؟

 

هووفی کشیدم و از کافه بیرون زدم.

سوار ماشینم شدم و سمت خونه راه افتادم.

 

 

 

.

 

 

 

 

امشب قرار بود مامان اینا شام خونه مون بیاد.

 

با صدای اف اف فرهاد رو صدا زدم

 

+فرهاد عزیزم در و باز می کنی بی زحمت!

 

فرهاد چشمی گفت و رفت درو باز کنه.

 

راستش ذهنم مشغول حرفای ایلهان بود.

میدونستم نباید به فرهاد شک کنم.

شک و بد دلی بنیان یه خانواده رو از هم می پاشونه اما به قول قدیمیا، مار گزیده از ریسمان سفید و سیاه می ترسه.

 

منم یه همچین حالتی بودم.

با سلام اآلا از جا پریدم

 

_سلااااام.

 

دستمو رو قفسه سینه ام گذاشتم و حرصی به آلای که با نیش باز نگام می نگاه کردم و جیغی کشیدم.

 

با صدای جیغ من فرهاد سراسیمه وارد آشپزخونه شد

 

_ماهی عزیزم چی شده؟ مشکلی پیش اومده چرا جیغ می کشی؟

 

به فرهاد نگاه کرد به چشماش، چشمایی که نگرانی رو فریاد می زد

 

لبخندی زدم من چطور تونستم به فرهاد شک کنم؟ فرهاد که فرشته نجات من شده بود.

 

من بهش باور داشتم و هیچ چیز و هیچ کس نمی تونست این باور رو از بین ببره.

 

 

به کمک آلا میز غذا رو چیدم و بقیه رو هم برای شام صدا زدم.

 

شام با شوخی و خنده های ماهان و فرهاد گذشت.

 

 

رو به روی آینه نشستم و به صورتم که کمی بی روح به نظر می رسید نگاه کردم.

دستی به موهام کشیدم و کمی تکونشون دادم تا یکم هوا بخورن.

 

لباسم رو با لباس های خواب عوض کردم.

 

 

با لبخند به آغوش فرهاد خزیدم و سرم رو سینه اش گذاشتم.

 

با حرفی که فرهاد زد سرم رو بلند کردم و متعجب نگاش کردم

 

_ماهی میگم اگه یکی بهت یه دروغی گفته باشه چه کار می کنی؟

 

اخمی کردم منظورش کی بود؟

 

+منظورت چیه؟

 

آه سردی کشید و سرم رو رو قفسه سینه اش گذاشت

 

_فراموش کن چی بهت گفتم مثل این که بی خوابی های این چند وقت اخیر الان داره اثرشو نشون میده و زده به سرم

دارم چرت و پرت میگم .

 

و من بی خبر از آینده ی شومی که در انتظارم بود به خواب رفتم.

 

 

.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 81

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_صنم

  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x