رمان ماهرو پارت 16

4.3
(80)

 

 

 

 

 

کاملا معلوم بود که حرف ها را شنیده چون در صورتش لبخندی شکل گرفته بود. با چشم هایی که خوشحالی را فریاد میزد به من نگاه کرد.

 

کشدار و با عشوه گفت:

 

– وای ماهرو عزیزم دلم برات تنگ میشه! ولی خوشحالم که داداشت اومده و دیگه از هم دور نیستین!

 

اگر همان لحظه می توانستم سویش حمله کنم و خرخره اش را بجویم به حتم دریغ نمی کردم.

خاله لبش را گزید و چپ چپ به فرشته نگاه کرد. فرشته شانه ای بالا انداخت.

 

حرصی نگاهش کردم ولی به زور لبخندی زدم و گفتم:

 

– ممنونم عزیزم! ولی دلتنگی نیست که همین کنارم همیشه میام بهت سر میزنم.

 

در لفافه به او فهماندم که حتی اگر از این خانه بروم باز هم همسر ایلهان محسوب می شوم و قرار نیست که از زندگی ایلهان بیرون بروم.

که حرفم پوتکی شد و بر سر ذوقش خورد.

 

ایلهان که از کل کل های من و فرشته کلافه شده بود؛ اخم کوچکی کرد و رو به ماهان گفت:

 

-خوشحالم که برگشتی اگه خونه ای نیاز داشتی بگو من اشنا دارم میسپارم براتون پیدا کنن!

 

پوزخندی زدم ایلهان که از خداش بود من برم از اینجا!

ایلهان نگاهی به ماهان انداخت و گفت :

-برنامت چیه؟ چه کاری میخوای انجام بدی!؟

-میخوام یه بیزنس جدید راه بندازم…

 

مشغول بحث بودن که سمت اتاقم رفتم حالم خیلی بد بود توانایی شنیدن حرف هایشان را نداشتم. دلم میخواست از این خانه بروم فقط، تازه داشتم رابطه ام با ایلهان را درست می کردم.

 

 

ایلهان و ماهان و خاله مشغول صحبت بودن که من رفتم اتاقم مشغول لباس پوشیدن بودم که ماهان داخل شد. لبخندی نمادین به او زدم.

 

ماهان کلافه نگاهم کرد جدی پرسید:

-سر سفره چیشده بود؟!!

 

سعی کردم خودم را نبازم گفتم:

-هیچی!

 

ابرویی بالا انداخت :

-اها!

 

و از اتاق بیرون رفت تا لباس عوض کنم.

 

 

 

 

 

 

 

 

مانتو شلوار مشکی ام را پوشیدم مقنعه ام را سرم کردم. کیف چرمم را برداشتم از اتاق خارج شدم. رو به ایلهان هم که قصد رفتن کرده بود؛ گفتم:

 

– ایلهان من ماشین رو مکانیکی گذاشتم درستش کنن. میشه سر راهت منم برسونی؟ از اونور که کارم تموم شد برش میدارم.

– آره بریم… کارتم تموم شد میام دنبالت باهم میریم مکانیکی! خوب نیست تنها بریم…

 

بی اختیار لبخندی روی لبم نشسته شد و خدا را شکر که فرشته نبود تا به خاطر این حرکت ایلهان هم از من انتقام بگیرد.

 

ته دلم حسابی خوشحال شده بودم. توجهی که امروز ایلهان به من کرد تا کنون از او ندیده بودم!

لبخندی زدم ارام تشکر کردم.

سوار ماشین ایلهان شدیم و حرکت کرد.

 

در طی راه کاملا دلشوره داشتم به طرف ایلهان برگشتم و گفتم:

 

– ایلهان! اگه ماهان بفهمه من زن تو شدم بیچارمون می کنه.

 

ایلهان اخم هایش را در هم کشید.

– مگه من چمه؟ که بفهمه زن من شدی جنجال به پا کنه؟

– تو زن داری… و من فقط به خاطر به دنیا اوردن بچت زنت شدم!

 

ایلهان چپ چپ به من نگاه کرد و گفت:

– مگه کور و کر بودی؟ می خواستی زنم نشی مگه من زورت کردم؟

 

عصبی دستم هایم را مشت کردم. تا ابد می خواست این قضیه را در سرم بکوبد. رویم را برگرداندم.

ایلهان با پوزخندی ادامه داد:

 

– حالا که چی؟ چرا انقدر جلز ولز می کنی؟

– ایلهان من زنتم میفهمی!؟ می خواد من رو ببره خونه ی خودش.

 

ایلهان خنده بلندی کرد و گفت:

– زن من فرشتس دختر خاله!

 

به حلقه اش اشاره کرد و بیشتر ادامه داد:

 

– ببین حلقه فرشته دست منه یعنی من متعهدم به اون نه تویی که فقط و فقط و فقط به اجبار مامانم اوردمت تو خونم! من نه به تو دست میزنم نه از تو خوشم میاد پس سعی کن خودت بیخیال من بشی چون ته این داستانی که مامانم چیده چیزی نیست!

 

 

با هر کلمه ای که میگفت بغض بیشتر راه گلویم را میگرفت. سکوت کردم حتی دیگر نمیدانستم چه بگویم به معنای تمام کلمه لال شده بودم.

 

تا خود بیمارستان سکوت کردم انقدر درگیر صحبت های ایلهان شده بودم که متوجه نشدم کی رسیدم!

ارام تشکر کردم وارد بیمارستان شدم.

 

همان لحظه هاله با دیدنم به سمتم امد شوکه گفت:

– ماهرو عزیزم حالت خوبه؟

 

جوابش را ندادم. بغضم داشت خفه ام میکرد و تنها با حالی زار نگاهش کردم.

مرا داهل اتاق کشاند و شانه هایم را تکان داد.

 

– چته دیونه چرا رنگ به صورت نداری ایلهان چیزی گفته!؟ من اخر پدر اون مرتیکه رو در میارم. دیگه داره شورش رو در میاره.

 

نگاهش کردم با لبخند بی جانی به بخت خودم گفتم:

– هاله ماهان برگشت!

 

با ذوق نگاهم کرد.

– جدی؟! خب دیونه این که خبر بدی نیس یادت نیس چقدر منتظر بودی بیاد ببینیش.

– نمی تونم اونجور که باید خوشحال باشم. من راجب ازدواجم به ماهان هیچی نگفتم! و اون هم اومده بمونه… ایلهان هم…

 

با یادآوری حرف های ایلهان اتش به جانم افتاد.

– برای ایلهان هم ذره ای اهمیت نداره که من برم خونه برادرم! تازه خوشحال هم میشه… من تازه داشتم نزدیک ایلهان میشدم.

 

هاله دستم را فشرد.

– ماهرو حالت اصلا خوب نیس بیا بریم فشارت و بگیرم بعدا راجبش صحبت میکنیم!

 

تلو تلو خوران با چشم بسته دنبال هاله رفتم و رو تخت دراز‌کشیدم اصلا حالم خوب نبود نه روحی نه جسمی…

 

سرمی به من وصل کرد و کنار من نشست صحبتی نمیکرد.

چشم هایم را که باز کردم هاله گفت:

 

– بهتری؟!

به تکان دادن سری اکتفا کردم.

 

 

 

هاله دستم را گرفت

– خب بگو چیشده ؟

سرد نگاهش کردم و گفتم:

 

– هیچی فقط ماهان برگشته و می خواد خونه بخره و منم برم پیشش…

لبخند نا امیدی زدم و ادامه دادم.

 

– من تازه داشتم سعی میکردم زندگیمو درست کنم ولی الان هم ایلهان از خداشه که من از اون خونه برم هم فرشته فقط این وسط خاله به فکر منه

– یعنی نمیخوای به ماهان بگی ازدواج کردی؟

 

از جایم بلند شدم با تحکم گفتم:

– مجبورم که بگم! اگه اتفاقی از دهن کس دیگه بشنوه بدتر میشه…

 

هاله سری تکان داد. چون نی دانست راحت نیستم زیاد پیگیر نشد و تنها گفت:

 

– خیل خب بریم سر شیفتمون دیر شد!

 

از این اخلاق هاله خوشم می امد که هیچ وقت زیاد پیگیر من نمیشد.

 

 

با ویبره رفتن گوشی ام داخل جیبم به خودم امدم صفحه گوشی ام را دیدم ایلهان بود با لبخندی جوابش را دادم:

 

– سلام خوبی؟

خشک جدی جواب داد:

-خوبم شیفتت تموم نشده؟

 

به ساعت نگاه کردم اخ حواسم پرت شد.

– میام الان!

 

بدون خداحافظی قطع کرد. اعصابم به اندازه کافی خورد بود دیگر توان بحث با ایلهان را نداشتم.

به سرعت لباس هایم را عوض کردم حتی فرصت خداحافظی با هاله را پیدا نکردم و از بیمارستان خارج شدم.

 

ایلهان کنار خیابان پارک کرده بود. طرف ماشینش دوییدم سوار شدم .

 

– سلام ببخشید که دیر کردم.

 

جوابی نداد راه افتاد. چشم هایم را روی هم فشردم کی این جنگ های روانی قرار بود تمام شود خدا می دانست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 80

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x