رمان مرا برای خودم بخواه پارت ۲۴

 

 

 

 

 

سردرگم این سو و آن سو را نگاه میکند

دخترکش چه خورده بود که این چنین شده بود ؟!

 

از پرستار ها میپرسد که میتواند دخترکش را ببیند یا نه

و کمی بعد ، کنار تخت دخترش مینشیند

 

دستش را نوازش میکند و بارها میبوسد

 

+ باز کن چشماتو بابا !

 

دکتر گفته بود که یکی دو ساعت دیگر به هوش می آید

او اما تحمل نداشت .

دلش میخواست دخترکش ، پرنسسش ، همین الان چشم باز کند و او را صدا بزند .

 

صدای پیامک موبایلش بلند میشود

 

خواهرش پیامک داده بود

کلی استیکر گریه گذاشته بود و اذعان کرده بود که نمیدانسته کیک طعم توت فرنگی و شکلات داشته !

 

دکتر گفته بود اسانس های مصنوعی بارها قوی تر از میوه معمولی اند …

 

و دخترکش طی یک روز گذشته ، هر دو را خورده بود .

 

کفری میشود

دلش میخواست آن زن را خفه کند .

به چه حقی برای دخترکش توت فرنگی خریده بود ؟!

 

ساعت ها به چشم های بسته دخترش خیره میشود و لرزیدن پلک های کوچکش را که میبیند ، دکتر را خبر میکند .

 

× خداروشکر دیگه اثری از آلرژی توی بدنش نیست

کسی که بهش نئوتادین داده ، جونش رو نجات داده

 

و او باز در فکر فرو میرود

مدیر قرص داده بود ؟!

 

بی درنگ شماره اش را میگیرد

البته که حوصله سر و کله زدن با او را نداشت ، اما باید تشکر میکرد .

 

× سلام اقای سلیمی

 

از عمد اینگونه در صدایش ناز میریخت و نمیدانست که مرد متنفر است از هرگونه ناز و ادا ؟!

 

+ سلام ..

 

زن امان نمیدهد او حرفش را بزند

 

× طلا جون به هوش اومده ؟

 

+ بله …… زنگ زدم تشکر کنم !

 

صدای زن رنگ تعجب به خود میگیرد

 

× من که کاری نکردم ….

 

+ دکتر گفت اگر بهش قرص نمیدادین ، معلوم نبوده کی به هوش بیاد !

 

#part_57

 

 

 

 

 

سکوت برقرار میشود

زن به خود می آید و …

 

× اها …. خواهش میکنم ….. وظیفه ام بود !

طلا هم مثل دخترم …… من چون خودم زیاد حساسیت دارم و میدونم علائمش چطوریه ، با خودم فکر کردم که این قرص کمکش میکنه حتما !

 

+ بله …… به هر حال ممنونم !

 

مشخص است که زن ذوق کرده

 

× خواهش میکنم …. این چه حرفیه ….

راستی درمورد خانم حکمت …………. زنگ زدم عذرشون رو خواستم .

نگران نباشید دیگه از فردا نمیاد !

 

خیالش آسوده میشود

آن دختر از اول هم مشخص بود دردسر ساز است .

 

معلوم نبود چه دسیسه ای راه انداخته بود که طلا این چنین او را طی یکی دو روز ، دوست داشت .

 

نگاهش به موهای طلایی دخترکش می افتد

چرا تا کنون ندیده بود که او باز هم موهای دخترکش را خرگوشی بسته ؟!

 

اخم میکند

کنار تخت دخترش مینشیند و به او که مشغول موبایل بازی کردن بود ، خیره میشود

 

+ خوبی بابا ؟

 

دخترک لبخند پدر درآری میزند و سر تکان میدهد

 

× بِلیم خونه

 

+ باشه بابا جون ……. یکم دیگه باید اینجا بمونیم ، بعدش میریم !

 

برای دخترش آبمیوه طبیعی میخرد و اصرار میکند که تا آخر آن بنوشد .

 

سمت ایستگاه پرستاری میرود و با اجازه دکتر ، دخترکش را مرخص میکند

 

او را به آغوش میکشد و روی صندلی عقب ماشین مینشاند

کمربندش را میبندد و پشت فرمان جای میگیرد .

 

به خانه که میرسد ، دخترکش را در آغوش میگیرد

سوار آسانسور میشود و وارد خانه نُقلی اش میشود .

 

البته که از نظر خودش ، خانه نباید زیاد بزرگ باشد …..

دوست نداشت زیاد وسیله برای زندگی اش داشته باشد .

 

خانه اش خلاصه شده بود در یک هال کوچک و دو اتاق که یکی مخصوص دخترکش بود ، یکی هم خودش !

 

#part_58

 

 

 

 

 

درِ اتاق کودکانه و صورتی رنگش را باز میکند و او را روی تختش می خواباند .

 

بوسه ای روی موهای طلایی دخترکش مینشاند و دقایقی همانطور ، سر به لُپ های نرمش میچسباند .

 

او بدون این دختر میمرد بی شک ….

 

به اتاقش میرود

خیره به تِمِ مشکی اتاقش ، لباس عوض میکند و روی تخت دراز میکشد

میلی به خوردن نداشت

دخترکش هم که نباید چیزی میخورد ….

 

چشم روی هم میگذارد صرفا برای کمی استراحت کردن اما تیله های مشکی اشکی دختری پشت چشم هایش سبز میشوند .

 

باز جوهر عصبانیت در رگ هایش پخش میشود ….

چه قدر دلش میخواست ادب را زیر پایش خُرد کند و دخترک را آن چنان زکوباند که دیگر یارایِ ایستایی نداشته باشد .

 

به چه حقی برای دخترکِ عزیز تر از جانش توت فرنگی خریده بود ؟!

هدفش از این کارها چه بود اصلا ؟!

اگر مدیر نمیرسید و قرص ضد حساسیت به دخترش نمیداد ، او اکنون چه حالی داشت ؟!

 

پوف کلافه ای میکشد و خودش را به حمام میرساند

همانطور با لباس هایش زیر دوش میرود و آب سرد که از روی رگ های ورم کرده تنش میگذرد ، کمی ارامش به وجودش باز میگردد

 

صدای تلفن مجبورش میکند همان طور خیس از حمام بیرون بزند تا طلا بیدار نشود .

 

شماره مادرش را که میبیند ، سریع تماس را وصل میکند

 

+ سلام مامان جان !

 

مادرش مانند همیشه خوش اخلاق ، حالش را میپرسد

 

× خوبی پسرم ؟

طلا خوبه ؟

 

+ بله …. خوبیم هر دو

 

× نیومدی امروز اینجا !

نگرانت شدم …. ترانه هم گفت که از حساسیت و توت فرنگی این چیزا ازش پرسیدی ، بیشتر ترسیدم !

 

باز این ترانه دهن لقی کرده بود .

لباس هایش را همانطور که با یک دست گوشی را نگه داشته در می اورد و حوله دور تنش میپیچاند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 133

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

خلاصه: نهان که ترکیه بزرگ شده و میخوان مجبورش کنن با کسی که مسنه و ازش متنفر ازدواج کنه اما اون شب عروسیش از تالار

    خلاصه: داستان درباره دختری به نام نواست که از بچگی خدمتکار عمارت نیکزادها بوده. نوا پنهانی با پسر کوچیکه خاندان نیکزاد ازدواج میکنه

خلاصه: جلد اول (مو سرخه و ارباب اتابک) انوشیروان ارباب زاده ی عیاشی که مجبور میشه با خواهر زاده اش لیلا به روستا برود، بین

خلاصه: آیناز به سختی با کار کردن در یک خیاطی، چرخ زندگی را به کمک مادرش میچرخاند. درست چند شب بعد از تصادف و فوت

    خلاصه: دو تجاوز در یک شب و سرنوشتی که بعد از آن با حضور خان بختیاری رقم میخورد. دلوان دختری از تبار کورد

خلاصه رمان:     آریانا دختر امروزی که از طرف دانشگاه به دیدن یک مجموعه تاریخی میره و اونجا با لمس گردنبندی عتیقه به گذشته

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
19 روز قبل

خانم مدیر خود شیرین،کاش طلا یادش باشه کی بهش قرص داده تا مدیر ضایع بشه

جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x