رمان مرا برای خودم بخواه پارت ۲۶

 

 

 

 

 

+ نمیشه که دخترم ….. خودت میدونی از اینکارا دوست ندارم ، پس حالا برو بشین رو صندلی ، باشه ؟

 

دخترک سر بالا می اندازد

 

× منو هم بِبَل ..

 

زیر گریه میزند

پارچه شلوار پدرش را محکم در مشت میفشارد و سر به سینه اش میچسباند .

 

داشت دیوانه میشد

مگر میشد دخترکش این چنین بی تابی کند و او تمام مدت ، او را اینجا بگذارد ؟!

 

بغلش میکند و از روی زمین بلند میشود

در جواب نگاه متعجب و سوالی مدیر تنها لب میزند

 

+ امروزو با خودم میبرمش

 

روزهایی که بهانه میگرفت او را معمولا اینجا نمیگذاشت ….

ممکن بود نفسش بگیرد و باز هم حالش بد شود .

 

اکنون هم چاره ای نبود

محل کارش جایی نبود که راحت بتواند دخترکش را ببرد …..

باز باید از نفوذ لعنتی اش استفاده میکرد .

 

احترام نظامی سرباز ها را جواب میدهد و با دخترکش که سر از پا نمیشناخت به اتاقش میرود

 

دخترکش اینجا را دوست داشت

مینشست پشت مانیتور و همه جا را نگاه میکرد و گاهی به افتادن های سربازان هم میخندید .

 

پالتواش را در می اورد و روی جالباسی میگذارد .

 

اتاق گرم بود اما باز هم برای اطمینان خاطرش درجه شوفاژ را کمی بالاتر میبرد و پشت میزش مینشیند

 

تا ظهر آنقدر درگیر کارهایش میشود که اگر آلارم نگذاشته بود برای قرص دخترش ، بی شک فراموش میکرد .

 

+ طلا بابا ؟

 

دخترک از پشت کمد ها بیرون می آید .

با عروسکش سمت او میدود و موهایش در هوا پرواز میکنند

 

با مهر به دخترش زل میزند

قرص را سمت دخترش میگیرد

 

+ ببین بابا جون ، اینو باید بذاری روی زبونت بعد هم اب بخوری …. خودش میره تو شکم کوچولوت … خب ؟!

 

دخترک سر تکان میدهد

 

× خاله نفس هم همینجولی بهم داد !

 

ابتدا گوش هایش نمیفهمند ، اما بعد سرش با ضرب سمت دخترکش میچرخد

بسته قرص روی زمین می افتد و او میپرسد

 

+ چی یاد داد ؟

 

× بهم قُلص داد …. دُفت اینجولی بخولَم .

 

حرف های دکتر در سرش تکرار میشوند

 

” باید دست اونی که بهش قرص ضد حساسیت داده رو بوسید ”

 

+ مدیرت بهت قرص نداد بابا مگه ؟

 

دخترک که سری به طرفین تکان میدهد ، پوف کلافه ای میکشد

 

#part_63

 

 

 

 

 

قرص را که میدهد ، از جا بلند میشود و پشت پنجره می ایستد

 

به رفت و آمد ماشین ها خیره میشود و در ذهنش دنبال راهی میگردد …

 

به هر حال آن دختر ، توت فرنگی را بدون اجازه خریده بود و حال هم این عاقلانه بود که دیگر سر کار نیاید .

 

چه بهتر اصلا !

چرا باید فکرش را مشغول دختری میکرد که کار اشتباهی کرده بود و حال هم تاوان آن را پس میداد ؟!

 

تا عصر کارهایش را راست و ریس میکند و بعد هم همراه دخترش به خانه میرود

 

لباس های خانگی اش را تن دخترش میکند و او را مقابل تلوزیون مینشاند

 

+ فیلمت رو نگاه کن بابا تا من برم حموم و بیام

 

دخترک با شیفتگی به باب اسفنجی خیره میشود و سر تکان میدهد

 

 

 

#نفس

 

_ سر به سرم نذار پرهام ….. حوصله ندارم

 

بالای ابرویش را میخاراند و به دیوار اتاقم تکیه میدهد

 

× قبول کن کار درستی نکردی

 

_ من حرفی ندارم …. نگفتم کارم درست بوده که !

الان فقط میخوام بدونم حالش خوبه یا نه … همین !

 

تکیه اش را از دیوار میگیرد و کنارم روی تخت مینشیند

 

× بلند شو بریم بیمارستان ، خبر بگیریم …. مطمئن که شدی ، برمیگردیم خونه

 

_ اره اره … فکر خوبیه

 

او سمت اتاقش میرود تا حاضر شود و من هم بعد از پوشیدن بارانی ام ، شالی سر میکنم و کفش پوشیده ، منتظرش میمانم .

 

ماشین را روشن میکند

آدرس بیمارستان را میپرسد و کمی بعد ، ماشینش را در پارکینگ بیمارستان پارک میکند .

 

همراه هم پیاده میشویم و سمت پیشخوان میرویم

 

_ ببخشید خانم ……. یک دختر کوچولو بستری بود اینجا … میخوام بدونم حالش خوبه یا نه

 

زن عینکش را جا به جا میکند و چشم ریز میکند

 

× چه دختری ؟

شما فامیلش هستین ؟

 

_ من معلمشم … دیروز باهاش اومدم اینجا ….. اسمش طلاس …. طلا سلیمی !

 

داخل پرونده ها را نگاه میکند و بعد لب میزند

 

× اها یادم اومد …. اون دختر کوچولو همون دیروز مرخص شد !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 144

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده زیبا

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و

خلاصه: جلد دوم (فرار ارباب زاده) داستان دختری با موهای سرخ به نام روناک، که در روستا به او لقب جادوگر داده اند، و به

  ژانر : معمایی #عاشقانه #دلهره_آور   خلاصه : اتاق در تاريكي محض فرو رفته بود … نه چراغ خوابي روشن بود و نه پرده

خلاصه   ماهور دختر باهوش، مستقل و باتجربه ای که مدیریت کارخونه مادریش رو بر عهده داره.. علاقه مندی های خودش رو به دور از

  خلاصه : سایه نقاش از اوان کودکی در رویای عاشقانه و لطیفش عاشق سهراب‌ست، مردی پر از جذابیت‌های خطرناک؛ اما دیری نمی‌گذرد که سایه

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x