+ نمیشه که دخترم ….. خودت میدونی از اینکارا دوست ندارم ، پس حالا برو بشین رو صندلی ، باشه ؟
دخترک سر بالا می اندازد
× منو هم بِبَل ..
زیر گریه میزند
پارچه شلوار پدرش را محکم در مشت میفشارد و سر به سینه اش میچسباند .
داشت دیوانه میشد
مگر میشد دخترکش این چنین بی تابی کند و او تمام مدت ، او را اینجا بگذارد ؟!
بغلش میکند و از روی زمین بلند میشود
در جواب نگاه متعجب و سوالی مدیر تنها لب میزند
+ امروزو با خودم میبرمش
روزهایی که بهانه میگرفت او را معمولا اینجا نمیگذاشت ….
ممکن بود نفسش بگیرد و باز هم حالش بد شود .
اکنون هم چاره ای نبود
محل کارش جایی نبود که راحت بتواند دخترکش را ببرد …..
باز باید از نفوذ لعنتی اش استفاده میکرد .
احترام نظامی سرباز ها را جواب میدهد و با دخترکش که سر از پا نمیشناخت به اتاقش میرود
دخترکش اینجا را دوست داشت
مینشست پشت مانیتور و همه جا را نگاه میکرد و گاهی به افتادن های سربازان هم میخندید .
پالتواش را در می اورد و روی جالباسی میگذارد .
اتاق گرم بود اما باز هم برای اطمینان خاطرش درجه شوفاژ را کمی بالاتر میبرد و پشت میزش مینشیند
تا ظهر آنقدر درگیر کارهایش میشود که اگر آلارم نگذاشته بود برای قرص دخترش ، بی شک فراموش میکرد .
+ طلا بابا ؟
دخترک از پشت کمد ها بیرون می آید .
با عروسکش سمت او میدود و موهایش در هوا پرواز میکنند
با مهر به دخترش زل میزند
قرص را سمت دخترش میگیرد
+ ببین بابا جون ، اینو باید بذاری روی زبونت بعد هم اب بخوری …. خودش میره تو شکم کوچولوت … خب ؟!
دخترک سر تکان میدهد
× خاله نفس هم همینجولی بهم داد !
ابتدا گوش هایش نمیفهمند ، اما بعد سرش با ضرب سمت دخترکش میچرخد
بسته قرص روی زمین می افتد و او میپرسد
+ چی یاد داد ؟
× بهم قُلص داد …. دُفت اینجولی بخولَم .
حرف های دکتر در سرش تکرار میشوند
” باید دست اونی که بهش قرص ضد حساسیت داده رو بوسید ”
+ مدیرت بهت قرص نداد بابا مگه ؟
دخترک که سری به طرفین تکان میدهد ، پوف کلافه ای میکشد
#part_63
قرص را که میدهد ، از جا بلند میشود و پشت پنجره می ایستد
به رفت و آمد ماشین ها خیره میشود و در ذهنش دنبال راهی میگردد …
به هر حال آن دختر ، توت فرنگی را بدون اجازه خریده بود و حال هم این عاقلانه بود که دیگر سر کار نیاید .
چه بهتر اصلا !
چرا باید فکرش را مشغول دختری میکرد که کار اشتباهی کرده بود و حال هم تاوان آن را پس میداد ؟!
تا عصر کارهایش را راست و ریس میکند و بعد هم همراه دخترش به خانه میرود
لباس های خانگی اش را تن دخترش میکند و او را مقابل تلوزیون مینشاند
+ فیلمت رو نگاه کن بابا تا من برم حموم و بیام
دخترک با شیفتگی به باب اسفنجی خیره میشود و سر تکان میدهد
#نفس
_ سر به سرم نذار پرهام ….. حوصله ندارم
بالای ابرویش را میخاراند و به دیوار اتاقم تکیه میدهد
× قبول کن کار درستی نکردی
_ من حرفی ندارم …. نگفتم کارم درست بوده که !
الان فقط میخوام بدونم حالش خوبه یا نه … همین !
تکیه اش را از دیوار میگیرد و کنارم روی تخت مینشیند
× بلند شو بریم بیمارستان ، خبر بگیریم …. مطمئن که شدی ، برمیگردیم خونه
_ اره اره … فکر خوبیه
او سمت اتاقش میرود تا حاضر شود و من هم بعد از پوشیدن بارانی ام ، شالی سر میکنم و کفش پوشیده ، منتظرش میمانم .
ماشین را روشن میکند
آدرس بیمارستان را میپرسد و کمی بعد ، ماشینش را در پارکینگ بیمارستان پارک میکند .
همراه هم پیاده میشویم و سمت پیشخوان میرویم
_ ببخشید خانم ……. یک دختر کوچولو بستری بود اینجا … میخوام بدونم حالش خوبه یا نه
زن عینکش را جا به جا میکند و چشم ریز میکند
× چه دختری ؟
شما فامیلش هستین ؟
_ من معلمشم … دیروز باهاش اومدم اینجا ….. اسمش طلاس …. طلا سلیمی !
داخل پرونده ها را نگاه میکند و بعد لب میزند
× اها یادم اومد …. اون دختر کوچولو همون دیروز مرخص شد !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 144
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.