رمان مرا برای خودم بخواه پارت ۲۹

 

 

 

 

 

شانه بالا می اندازم و همانطور که موهایم را میبندم ، سمت او میروم

 

_ کلا آدم خاصیه به نظرم ….. اولش تهدید میکنه ، بعد اخراج میکنه ، بعد هم زنگ میزنه تشکر میکنه …..

اصلا چرا باید انقدر قدرت داشته باشه که راحت بتونه منو از اونجا بندازه بیرون ؟

 

× اگر خیلی مشتاقی کیه و چیکاره اس ، میتونی از بابا بپرسی ….. وقتی اون بابا رو میشناسه پس بابا هم آشنایی داره باهاش .

 

روی صندلی مینشینم و کمکش میکنم در ریز کردن سیب زمینی ها

 

_ میترسم آبروم بره ….. بابا اگر بفهمه من همچین کاری کردم ، یک درس درست و حسابی بهم میده .

 

میخندد و گونه ام را میکشد

 

× من که از خدامه …. نمیدونم تا کی میخوای انقدر بی فکر کار کنی !

 

چاقو را مقابلش میگیرم

 

_ حواست باشه ها ….. نمیذارم دیگه برگردی پیش دوست دخترت !

 

ابروهایش بالا میپرند

انگار انتظار ندارد که به رازش پی ببرم

 

× چ…چرا چرت و پرت میگی ؟

 

چشم ریز میکنم و میگویم

 

_ حالا چرا رنگ و روت پریده ؟

 

× برو بابا ……. تخیلات خودت رو به من غالب نکن

 

بی توجه به او که سعی در انکار کردن داشت ، لب میزنم

 

_ حالا کی هست ؟

اصلا تو عسلویه چیکار میکنه ؟

 

پشت حرفم میخندم و او عصبی نگاهم میکند

 

× تو رو سَنَنه …

 

_ همین که دیگه انکارش نمیکنی ، جای شُکر داره …

ولی من خواهرتم … به من نگی به کی بگی ؟

 

ماهیتابه را برمیدارد و روغن داغ میکند

 

× برو پِیِ نقاشیت …. واسه من ادای بزرگا رو درنیار …

 

_ عزیزم من خیلی وقته بزرگ شدم ….. منتها شما عسلویه بودی ، وَرِ دلِ دوست دخترت …. این شد که متوجه نشدی !

 

#part_69

 

 

 

 

 

جلو می آید و طره ای از موهایم را میکشد

 

× فکر نکن اسم شهریار رو روی موبایلت ندیدم ….

 

این بار ، این منم که به تته پته می افتم

 

_ فامیلش شهریاره …. استاد نقاشیه …..

 

× احیانا دو تا گوش بالای سر من میبینی ؟

 

حال که هر دویمان رازهای سر به مُهر دیگری را فهمیدا بودیم ، دیگر باید توافق میکردیم

 

_ اینو من باید بهت بگم …… تو از اون دختر خوش بخت بگو ، من از اون مزاحم !

 

× نفس !

یک کاری نکن همین الان چمدونمو جمع کنم برم ها

 

مشتی به بازویش میکوبم

 

_ اولا موهامو ول کن

دوما خودتو تهدید کن

من گوشم از این چیزا پره …..

حالا بذار اسمشو حدس بزنم !

 

حالت تفکر به خود میگیرم و او با شنیدن صدای جِلِز و وِلِز سیب زمینی ها ، سمت گاز میرود

 

_ الهام …. یا نه …. بذار فکر کنم بیشتر چه اسمی به تو میخوره !

 

× خودتو خسته نکن ….. پیداش نمیکنی

 

_ پریا !

این بهت میاد

 

دست به کمر میگیرد و سیب زمینی ها را زیر و رو میکند

 

× هستی

 

_ کجا هستم ؟

سرِ تو برگردون ، میبینی پشت سرتم .

 

محکم به پیشانی اش میکوبد

 

× اسمشه …. هستی !

 

از گیجی خودم ، خنده ام میگیرد

 

_ خوبه اسمش ….. قشنگه !

پرهام و هستی ….

 

× خیلی خب … حالا خیال پردازی نکن

 

عصبی به ساق پایش لگد میزنم

 

_ یعنی چی ؟

داری با دختره بیچاره بازی میکنی مگه ؟؟

 

× الکی جیغ و داد نکن …… دختر رئیسمه !

رسما یک رابطه یک طرفه اس …

 

روی صندلی مینشینم و سیبی برمیدارم و گاز میزنم

 

_ حق داری خب ….. اونجا دختر مُختر نیست …. سخته واقعا !

 

چشم و ابرو برایم می آید و اخم میکند

 

× شهریار کیه ؟

 

#part_70

 

 

 

 

 

 

خوب بلد بود بحث را عوض کند

 

_ هیچکی …. یکی شبیه هستی !

یک پسر پولدار که صاحب یک شرکت بزرگه …. و از قضا خدا زده پس کله اش ، عاشق من شده !

 

میخندد

 

× پس فقط اون عاشق شده …. یک طرفه !

 

لبم را گاز میگیرم

 

_ میخوای از زیر زبونم حرف بکشی ؟

 

نگاه عاقل اندر سفیهی سمتم می اندازد

 

_ خب باشه …. منم دوستش دارم .

ولی الان از دستش ناراحتم فعلا …

 

× دوبار به روت خندیدم پر رو شدی ، داری از دوست پسرت برام حرف میزنی و میگی دوستش دارم ؟!

 

_ دوست پسرم نیس که …

دوست معمولیه !

 

کفگیر داغ شده را کوتاه به پشت دستم میزند

 

_ چی کار میکنییی ؟؟

سوختم !

 

× زدم که بسوزی ….. از کی تا حالا تو دام این و اون میوفتی که من خبر ندارم ؟

 

از روی صندلی بلند میشوم و سمت شیر آب میروم تا دستم را بشویم .

 

_ تو دامش نیوفتادم … من فقط باهاش دوستم …. ولی خب اون فکر کنم یکم بیشتر از این حرفا دوستم داره

 

× ببین نفس !

دست از پا خطا نکنی ها ….. هم من میدونم هم تو ، ما اهل اینجور چیزا نیستیم ….. این بحث امروز هم فقط در حد یک شوخی بود .

 

خب … شاید راست میگفت .

ما خانواده ای مذهبی نبودیم اما برای خودمان حد و مرز داشتیم .

به قول بابا ، آدم های اصیل ، رفتار های اصیل دارند …

نه اینکه پولدار باشند یا حتما در مناطق بالای شهر سکونت داشته باشند .

 

من هم از آن دخترهایی نبودم که یک هفته با این پسر باشم و هفته ای بعد با یکی دیگر ….

یا حتی ملاکم برای انتخاب ، پول یا مال و منال هم نبود ….

 

بابا میگوید ، آدم های خوب به دل مینشینند …

نه فقط برای امروز …

برای همیشه !

 

شهریار برای من دوست پسر نبود .

به قول پرهام ، ما این مرحله از زندگی را برای خودمان محدود کرده ایم !

 

شهریار پسری بود که به دلم نشسته بود ….

او هم همان ابتدا گفته بود قرار است به خواستگاری ام بیاید ، اما گویا کارهایش به مشکل خورده بود ….

میگفت باید به ثبات شغلی برسد تا بتواند یک زندگی را اداره کند .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 146

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

خلاصه :   حکایت خانواده ی نسبتا مذهبی و دختری در دل این خانوادست که کار خطرناکش باعث شده پا در مسیر پر پیچ و

      خلاصه : پریماه دختر بی دست و پایی هست که به خاطر بیماری مادرش حاضره تن به شرایط کاری سخت بده …

    خلاصه: باران بخاطر باج‌گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله‌اش از شهاب‌الدین کارآفرین برتر سال مصاحبه می‌کند و این آغاز آشنایی و بعد ازدواجشان

خلاصه: داستان دو دختر از دو نسل که در میدان عشق بهم بر می‌خورند؛ نرگس، قربانی بیست سال عشق فرو خورده و متینا، دختری جوان

    خلاصه رمان حاتم : آلا میثاقی دانشجوی پزشکی، درست وقتی که دوره‌ی کارورزی را در بیمارستان شروع می‌کند؛ با چالش جدیدی در خانواده

  خلاصه :   برکــه دختر زیبا و شیطونی که برای کمک به شرکت پدرش که در استانه ورشکستگیه صیغه بزرگترین رقیب پدرش “میلاد ”

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
13 روز قبل

ممنون قاصدکی🩷🩷🩷🩷💐

یاس ابی
12 روز قبل

ممنون دستت طلا ولی واقعا چرا قسمت امتیاز دهی برام کار نمیکنه 🌹🌟🌟🌟🌟🌟

جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x