شانه بالا می اندازم و همانطور که موهایم را میبندم ، سمت او میروم
_ کلا آدم خاصیه به نظرم ….. اولش تهدید میکنه ، بعد اخراج میکنه ، بعد هم زنگ میزنه تشکر میکنه …..
اصلا چرا باید انقدر قدرت داشته باشه که راحت بتونه منو از اونجا بندازه بیرون ؟
× اگر خیلی مشتاقی کیه و چیکاره اس ، میتونی از بابا بپرسی ….. وقتی اون بابا رو میشناسه پس بابا هم آشنایی داره باهاش .
روی صندلی مینشینم و کمکش میکنم در ریز کردن سیب زمینی ها
_ میترسم آبروم بره ….. بابا اگر بفهمه من همچین کاری کردم ، یک درس درست و حسابی بهم میده .
میخندد و گونه ام را میکشد
× من که از خدامه …. نمیدونم تا کی میخوای انقدر بی فکر کار کنی !
چاقو را مقابلش میگیرم
_ حواست باشه ها ….. نمیذارم دیگه برگردی پیش دوست دخترت !
ابروهایش بالا میپرند
انگار انتظار ندارد که به رازش پی ببرم
× چ…چرا چرت و پرت میگی ؟
چشم ریز میکنم و میگویم
_ حالا چرا رنگ و روت پریده ؟
× برو بابا ……. تخیلات خودت رو به من غالب نکن
بی توجه به او که سعی در انکار کردن داشت ، لب میزنم
_ حالا کی هست ؟
اصلا تو عسلویه چیکار میکنه ؟
پشت حرفم میخندم و او عصبی نگاهم میکند
× تو رو سَنَنه …
_ همین که دیگه انکارش نمیکنی ، جای شُکر داره …
ولی من خواهرتم … به من نگی به کی بگی ؟
ماهیتابه را برمیدارد و روغن داغ میکند
× برو پِیِ نقاشیت …. واسه من ادای بزرگا رو درنیار …
_ عزیزم من خیلی وقته بزرگ شدم ….. منتها شما عسلویه بودی ، وَرِ دلِ دوست دخترت …. این شد که متوجه نشدی !
#part_69
جلو می آید و طره ای از موهایم را میکشد
× فکر نکن اسم شهریار رو روی موبایلت ندیدم ….
این بار ، این منم که به تته پته می افتم
_ فامیلش شهریاره …. استاد نقاشیه …..
× احیانا دو تا گوش بالای سر من میبینی ؟
حال که هر دویمان رازهای سر به مُهر دیگری را فهمیدا بودیم ، دیگر باید توافق میکردیم
_ اینو من باید بهت بگم …… تو از اون دختر خوش بخت بگو ، من از اون مزاحم !
× نفس !
یک کاری نکن همین الان چمدونمو جمع کنم برم ها
مشتی به بازویش میکوبم
_ اولا موهامو ول کن
دوما خودتو تهدید کن
من گوشم از این چیزا پره …..
حالا بذار اسمشو حدس بزنم !
حالت تفکر به خود میگیرم و او با شنیدن صدای جِلِز و وِلِز سیب زمینی ها ، سمت گاز میرود
_ الهام …. یا نه …. بذار فکر کنم بیشتر چه اسمی به تو میخوره !
× خودتو خسته نکن ….. پیداش نمیکنی
_ پریا !
این بهت میاد
دست به کمر میگیرد و سیب زمینی ها را زیر و رو میکند
× هستی
_ کجا هستم ؟
سرِ تو برگردون ، میبینی پشت سرتم .
محکم به پیشانی اش میکوبد
× اسمشه …. هستی !
از گیجی خودم ، خنده ام میگیرد
_ خوبه اسمش ….. قشنگه !
پرهام و هستی ….
× خیلی خب … حالا خیال پردازی نکن
عصبی به ساق پایش لگد میزنم
_ یعنی چی ؟
داری با دختره بیچاره بازی میکنی مگه ؟؟
× الکی جیغ و داد نکن …… دختر رئیسمه !
رسما یک رابطه یک طرفه اس …
روی صندلی مینشینم و سیبی برمیدارم و گاز میزنم
_ حق داری خب ….. اونجا دختر مُختر نیست …. سخته واقعا !
چشم و ابرو برایم می آید و اخم میکند
× شهریار کیه ؟
#part_70
خوب بلد بود بحث را عوض کند
_ هیچکی …. یکی شبیه هستی !
یک پسر پولدار که صاحب یک شرکت بزرگه …. و از قضا خدا زده پس کله اش ، عاشق من شده !
میخندد
× پس فقط اون عاشق شده …. یک طرفه !
لبم را گاز میگیرم
_ میخوای از زیر زبونم حرف بکشی ؟
نگاه عاقل اندر سفیهی سمتم می اندازد
_ خب باشه …. منم دوستش دارم .
ولی الان از دستش ناراحتم فعلا …
× دوبار به روت خندیدم پر رو شدی ، داری از دوست پسرت برام حرف میزنی و میگی دوستش دارم ؟!
_ دوست پسرم نیس که …
دوست معمولیه !
کفگیر داغ شده را کوتاه به پشت دستم میزند
_ چی کار میکنییی ؟؟
سوختم !
× زدم که بسوزی ….. از کی تا حالا تو دام این و اون میوفتی که من خبر ندارم ؟
از روی صندلی بلند میشوم و سمت شیر آب میروم تا دستم را بشویم .
_ تو دامش نیوفتادم … من فقط باهاش دوستم …. ولی خب اون فکر کنم یکم بیشتر از این حرفا دوستم داره
× ببین نفس !
دست از پا خطا نکنی ها ….. هم من میدونم هم تو ، ما اهل اینجور چیزا نیستیم ….. این بحث امروز هم فقط در حد یک شوخی بود .
خب … شاید راست میگفت .
ما خانواده ای مذهبی نبودیم اما برای خودمان حد و مرز داشتیم .
به قول بابا ، آدم های اصیل ، رفتار های اصیل دارند …
نه اینکه پولدار باشند یا حتما در مناطق بالای شهر سکونت داشته باشند .
من هم از آن دخترهایی نبودم که یک هفته با این پسر باشم و هفته ای بعد با یکی دیگر ….
یا حتی ملاکم برای انتخاب ، پول یا مال و منال هم نبود ….
بابا میگوید ، آدم های خوب به دل مینشینند …
نه فقط برای امروز …
برای همیشه !
شهریار برای من دوست پسر نبود .
به قول پرهام ، ما این مرحله از زندگی را برای خودمان محدود کرده ایم !
شهریار پسری بود که به دلم نشسته بود ….
او هم همان ابتدا گفته بود قرار است به خواستگاری ام بیاید ، اما گویا کارهایش به مشکل خورده بود ….
میگفت باید به ثبات شغلی برسد تا بتواند یک زندگی را اداره کند .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 146
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنون قاصدکی🩷🩷🩷🩷💐
❤❤❤❤
ممنون دستت طلا ولی واقعا چرا قسمت امتیاز دهی برام کار نمیکنه 🌹🌟🌟🌟🌟🌟
هی خواهر من از هیچ شانس نداشتم 🥲🥲