حرف هایش برایم منطقی بود اما از آن روز که او به نوعی سعی در پیش بُرد رابطه به سمت و سوی دیگری داشت ، انگار پرده هایی از جلوی چشمهایم کنار رفته بود .
اکنون فقط میخواستم با او منطقی صحبت کنم و بگویم که جایگاهش برای من ، مانند چه فردی است ….
نمیخواستم مرا از آن دختر های بی غیرت ببیند …
از آن ها که بدنشان را بی ارزش میپندارند و در اختیار این و آن میگذارند .
من عمیقا به عشق ایمان داشتم .
که یکبار اتفاق می افتد
و اثرات آن برای همیشه بر زندگی باقی میماند .
آن قدر دوست هایم و رابطه های عجیب و غریبشان را دیده بودم ، که انگار کسی مرا از عاشق شدن به این نحو پس میزد …
دلم میخواست با یک رابطه پایدار عاشق شوم ، عاشق بمانم و عاشقی کنم ….
صدای در خانه ، مرا از افکارم بیرون میکشد .
بابا بعد از دو روز به خانه بازگشته بود
سمتش میدوم و خود را در آغوشش حل میکنم
_ خسته نباشین بابا
به عادت همیشگی اش ، روی سرم را میبوسد
× ممنون دخترم …. تو هم خسته نباشی …. کارِت چطوره ؟
پرهام ، در حالیکه خلالی سیب زمینی در دهان میگذاشت به بابا سلام میدهد و من سعی میکنم بحث را عوض کنم تا نگویم که امروزم را به استرس گذراندم
که نگویم با دختر مردم چه کرده ام ….
که از حواس پرتی ام دم نزنم و آبرویم را نبرم ….
_ بابا انقدر گشنه ام که نمیدونین …. تا شما لباس عوض کنین من میز رو میچینم
بابا که سمت اتاق میرود ، پرهام به شانه ام میزند
+ بالاخره که باید بگی !
_ خجالت میکشم ….. بعدا یک جوری میگم
+ اما از نظر من هر چی زودتر بگی ، راحت تره …
#part_72
شاید حق با او بود اما اکنون آنقدر خجالت زده بودم که گفتن حقیقت ، تنها حالم را آشفته تر میکرد .
صبح که میشود بابا بارها میپرسد چرا سر کار نمیروم و من به بهانه ها مختلف از جمله سر درد ، در اتاقم میمانم .
به کارتی که از یک فروشگاه زنجیره ای گرفته بودم ، نگاه میکنم
اصلا دلم با این شغل راضی نبود …. اما چه باید میکردم ؟!
موبایلم را برمیدارم و شماره را میگیرم
طولی نمیکشد که صدای مردی ، در گوشم مینشیند
× سلام …. فروشگاه راینا ، بفرمایید .
_ سلام …. من حکمت هستم …. مدتی پیش شماره داده بودید که برای کار بهتون زنگ بزنم ….
#راوی
+ حاضر شو دیگه دخترم!
دخترک پا به زمین میکوبد
× نیمیام …. خاله نفس لَفته
کلافه نفسش را فوت میکند
+ دخترم ، قبلا هم خاله نفس نمیومد و شما میرفتی …. درست نمیگم ؟
حالا هم بیا این لباسو بپوش که بریم .
× نیمیخوام …. زنگ بزن بگو بیاد
چه گیری افتاده بود …
مگر چند روز در آن خراب شده مشغول به کار شده بود که اینگونه دخترکش را وابسته به خود کرده بود ؟!
البته باقی روزها هم دخترکش بهانه تنهایی میگرفت و نمیخواست برود اما اکنون به هیچ وجه راضی نمیشد انگار .
+ ببین دخترم !
خاله نفس جای دیگه ای کار میکنه ….. دیگه قرار نیست بیاد مهد …… باشه ؟!
دخترک لب برمیچیند
با چشم های اشکی اش رو برمیگرداند و سمت اتاقش میرود .
نگاه کلافه اش را به ساعت میدوزد
دیرش شده بود
امروز آنقدر کار سرش ریخته بود که حتی شاید دیرتر هم مجبور بود برگردد ….
و حال دخترکش ، قصد بازی کردن با او را داشت انگار .
صدایش را کمی بالاتر میرود تا دخترکش به خود بیاید
+ طلا بابا …. دوست داری ناراحت بشم ؟
طولی نمیکشد که از لای در موهای فرفری اش را میبیند
لبخند به لب میزند و ادامه میدهد
+ اگر حاضر شی بریم ، شب که بیام با هم میریم شهربازی !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 141
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.