سرش را از اتاق بیرون می اورد
× قول میدی ؟
سر تکان میدهد
+ اره دخترم … قول میدم .
حالا بدو بریم که دیر شده .
لباس گرمی تنِ طلا میکند و با هم سمت مهد میروند
خانم رحیمی باز هم به استقبالشان می آید
× صبح بخیر اقای سلیمی
+ صبح شما هم بخیر
جلوی پای دخترش زانو میزند و دستی به موهای طلایی رنگش میکشد
+ من میرم دیگه بابا جون …. برو تو که سرما نخوری !
طلا ، شلوار پدرش را میگیرد و با بغض لب میزند
× نمیگی خاله نفس بیاد ؟
خانم رحیمی که میشنود ، لب میزند
× نه عزیزم …. خاله نفس نمیاد دیگه … .بیا بریم تو که امروز لگوهای جدید برامون اوردن …. دیدم اونروز چه قشنگ بازی میکردی باهاشون !
دخترک به پدرش میچسبد و با اخم نازی لب میزند
× دوست ندالم با تو بازی کنم
رحیمی ابرو بالا می اندازد و مرد به حرف می آید
+ نیازی نیست کاری بکنید خانم رحیمی …. همین که مراقبش باشید ، کفایت میکنه .
رحیمی دست در جیب مانتو اش فرو میبرد و بر خلاف خواسته اش ، سر تکان میدهد
× نگران نباشید
مرد که خیالش راحت میشود ، دخترکش را به زن میسپارد و از مهد خارج میشود
مشغول رانندگی میشود که با زنگ موبایلش ، دست در جیب شلوارش فرو میبرد و آن را بیرون می اورد
با دیدن شماره نا آشنا ، با مکث تماس را وصل میکند
+ بفرمایید
_ سلام اقای سلیمی
با شنیدن صدای دخترانه ای که میدانست متعلق به چه کسی است ، ابرو بالا می اندازد
+ سلام
_ من …. راستش من نمیدونم از کجا شروع کنم
در سکوت منتظر میماند تا او حرفش را بزند
_ نمیدونم شما ممکنه چه فکری در مورد من بکنید اما من واقعا از کاری که کردم قصد بدی نداشتم …
#part_74
این را خودش هم میدانست
اما او باید تنبیه میشد تا بفهمد که اتفاق یک بار می افتد …
+ صریح تر حرفتون رو بزنید
_ من خیلی طول کشیده تا اینجا کار پیدا کردم …. خیلی … خیلی هم علاقه مندم به کارم و حالا دیگه جایی … منو نمیپذیرن !
صدای دخترک حال گرفته تر از قبل است
_ اگر میشه … بذارین من برگردم !
ماشین را گوشه ای پارک میکند
آنقدر سکوتش طولانی میشود که دخترک میپرسد
_ آقای سلیمی ؟
قطع کردین ؟
+ این که جای دیگه ای شمارو نمیپذیرن به من ارتباطی نداره خانم حکمت !
مطمئن باشین انقدر عقده ای نیستم که نذارم جای دیگه ای کار کنید
_ نه نه … من اصلا منظورم این نیست
+ و اما در مورد برگشتنتون به مهد .
طبق چیزهایی که خانم رحیمی گفتن شما فقط قرار بوده دو هفته در مهد باشید .
حالا یک هفته هم بیاد روی این چند روزی که اونجا بودید ، زیاد تفاوتی نداره …. قبول دارید ؟
_ چرا تفاوت داره ….. حداقل یکم فرصت پیدا میکنم کار پیدا کنم .
شما که نمیدونین چه قدر سخته کار پیدا کردن ….. همین یک هفته ای که میگین ، برای من یک دنیا ارزش داره
باران که شروع به باریدن میکند ، برف پاک کن را روشن میکند
+ متاسفم خانم حکمت …. بهتره به جای اینکه بخشی از وقتتون رو توی مهد بگذرونین و از باقی روز برای پیدا کردن کار استفاده کنین ، تمام روز رو وقت بگذارید تا شاید زودتر به نتیجه برسید
صدای زیر لبی دخترک را میشنود
_ چه قدر مغروره مرتیکه … حتما باید به پاش بیوفتم .
پوزخند میزند
+ نیازی نیست به پام بیوفتید … چون اگر هم بیوفتید جواب من تغییری نمیکنه !
به تته پته افتادن دخترک ، لبخند روی لب هایش مینشاند
_ وای خاک تو سرم … نه آقای سلیمی … من اصلا منظور بدی نداشتم …. خب شما هم حق دارین … ترسیدین …. ولی من به خدا از بس حساسیت میگیرم خوب بلد بودم که علائمش چطوریه …. واسه همین بهش قرص دادم …. الکی که ندادم من ….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 154
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مرسی قاصدک جان خدا قوت😘