+ هر چه قدر هم توضیح بدید فرقی توی تصمیم من نداره
_ پس بذارید بهتون بگم دارید چه ظلمی به دخترتون میکنید
معلوم نیست چی بهش گفتین که طفلی نه با هیچ کس حرف میزنه و نه میخواد بازی کنه …. میره یه گوشه میشینه تا شما بیاید دنبالش .
شما اونو ترسیده کردین
عصبی پچ میزند
+ وقتی از چیزی خبر ندارین ، حرف نزنین
_ من اون چیزی که میبینم رو میگم …… دارید نابودش میکنید
احساسات دخترانه اش رو از بین میبرین
اون یک دختره …. سرباز پادگان نظامی نیست !
عصبی و تند نفس میکشد
آنقدر که دخترک هم میشنود
+ اون دختری که میگین با تصمیم خودش اونطور رفتار میکنه ….. اونم نه به خاطر این که من ترسیده بارِش اوردم ….. پس بهتره حرف رو قبل از زدن مزه مزه کنین!
_ بچه طلاقه ، نه ؟!
این دختر زیادی فضول بود
همان بهتر که دُمَش را برید
+ نمیدونستم باید بیوگرافی کامل زندگیم رو برای شما باز کنم !
_ به نظر میاد خود شما هم دارید از حقیقت فرار میکنید ….
من میتونم کاری کنم که طلا هم مثل باقی دختر بچه ها با شور و ذوق بیاد مهد و بازی کنه …..
میتونم حتی این حقیقتی که انقدر شمارو ناراحت کرده مخفی کنم ….. اما همه اینا در صورتی اتفاق میوفته که بتونم برگردم مهد !
داشت تهدیدش میکرد ؟!
او را دست کم گرفته بود ….
این دختر ، بی شک دخترِ سرهنگ حکمت بود !
+ شما هر کاری خواستید انجام بدید خانم حکمت …… ولی بهتره من هم پدرتون رو از کاری که انجام دادید مطلع کنم …. چه طوره ؟!
سکوت که ان سمت خط برقرار میشود ، لبخند روی لب مینشاند
نیم نگاهی به ساعت مچی اش می اندازد
+ خدانگهدار
_ ص..صبر کنین
انگشتش را نرسیده به دکمه قرمز متوقف میکند
_ خ..خواهش میکنم چیزی نگین به بابام ….. نمیخوام ناراحتش کنم .
من … من که چیز سختی ازتون نخواستم …. فقط گفتم یک هفته …. یک هفته اجازه بدید برگردم سرکار .
#part_76
+ فعلا وقت برای فکر کردن ندارم …… باید برم و دیرم هم شده به اندازه کافی !
دخترک سریع به حرف می آید
_ پس بگین کی زنگ بزنم بپرسم ازتون ؟
یا … اصلا هر وقت تونستین خودتون تماس بگیرین !
موهایش را بالا میدهد و همانطور که راهنمای سمت چپ را میزند تا وارد خیابان شود ، میگوید
+ خودم تماس میگیرم …. خدانگهدار
منتظر نمیماند تا دخترک هم جواب دهد و تماس را قطع میکند .
تمام روز را سرگرم کارهایش میشود و وقتی به ساعت نگاه میکند ، ابروهایش بالا میپرند
دیر شده بود …
فقط خدا خدا میکرد که دخترکش بهانه گیری را شروع نکرده باشد .
پالتواش را چنگ میزند و با سرعت سمت ماشینش میرود
برایش مهم نیست که در هوای بارانی باید آرام تر رانندگی کند و خودش را در اسرع وقت به مهد میرساند .
نیم نگاهی به موبایلش می اندازد و با دیدن بیش از ۵ تماس بی پاسخ از مدیر مهد ، نگرانی به جانش می افتد
موبایلش را بی حواس ، سایلنت کرده بود .
درِ مهد را که بسته میبیند ، زنگ میزند
هوا داشت رو به تاریکی میرفت ….
طولی نمیکشد که در باز میشود و او با قدم های بلند وارد سالن میشود .
چشمش می افتد روی دخترکش که داشت خانه سازی میکرد با لگو ها …..
و دختری را میبیند که از این مهد بیرون انداخته بود .
دخترکش به محض دیدن او ، بلند میشود و سمتش می آید
× سلام بابا
همانطور که دخترکش را در آغوش میگیرد به دختری که مودب جلو می آید و زیر لبی سلام میکند ، خیره میشود
_ سلام
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 159
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نفس برگشته مهد😍