با ابروهای بالا رفته نگاهش میکند و کمی طول میکشد تا جواب بدهد
+ سلام
میخواهد بپرسد که او اینجا چه کار میکند که صدای خانم رحیمی را از پشت سرش میشنود و می ایستد
* سلام آقای سلیمی .
+ سلام … چند بار تماس گرفته بودید ، نگران شدم .
زن جلو می آید و همانطور که با لبخند به طلا نگاه میکند ، میگوید
* خیلی عذر میخوام ….. طلا جون امروز خیلی بهانه گیری میکرد ….. از اخر هم که دیدم شما تماس رو جواب نمیدین ، مجبور شدم به خانم حکمت زنگ بزنم .
پس دلیل حضور دخترک این بود …
طلایش باز دوباره بهانه گیری هایش را شروع کرده بود …
+ که اینطور .
نیم نگاهی به دخترش می اندازد و میپرسد
+ اذیت کردی بابا جون ؟
قبل از آنکه دخترش به حرف بیاید ، نفس جواب میدهد
_ نه …. اذیت چرا ؟
اتفاقا امروز کلی با هم بازی کردیم ، مگه نه طلا ؟
در دل با خود میگوید باید طورِ دیگری این دختر را سرِ جایش بنشاند
× آله …. بازی کَلدیم
گونه دخترش را میبوسد
+ ممنونم خانم حکمت ….. میتونید برید دیگه !
وا رفتن دخترک را میبیند و در دل پوزخند میزند
دلش خنک میشود
دخترکش رو میکند به نفس
× فَلدا هم میای ؟
نفس جواب نمیدهد و خیره میشود به او
انگار منتظر است او اجازه را صادر کند
او هم از عمد سکوت میکند
خیره به دخترک که داشت انگشت های دستش را در هم میپیچاند ، دخترکش را مورد خطاب قرار میدهد
+ کاپشن بپوش بریم بابا !
طلا که سمت کوله اش میدود و از آنها دور میشود ، دخترک به حرف می آید
_ من …. من برای خانم رحیمی هم توضیح دادم .
شما گفتین خودتون بهم زنگ میزنین ولی ….
+ ولی زنگ نزدم …. درسته؟!
#part_78
دخترک در سکوت و ناامید نگاهش میکند
حقیقت این بود که به کل فراموش کرده بود زنگ بزند و جواب دخترک را بدهد
اما کمی اذیت کردنش به جایی بر نمیخورد ، نه ؟!
_ دُ…درسته
+ خب این به نظر شما معنیش چیه ؟
لحظه ای حلقه زدن اشک در چشم هایش را میبیند اما ، فقط لحظه ای ….
_ ب..باشه …. بازم ممنون که بهش فکر کردین .
انتظار داشت دخترک باز هم التماس کند
باز هم بگوید که به این شغل نیاز دارد
اما دخترک بر خلاف انتظاراتش ، سمت کیفش میرود و بعد از بوسیدن گونه طلا از مهد خارج میشود .
× بابا ؟!
نگاه سرگردانش را به دخترش میدوزد
+ جانم ؟
× خاله نفس نالاحت بود ؟
فَلدا هم میاد ؟
ترجیح میدهد فعلا جواب سوالات دخترش را ندهد
کوله دخترش را میگیرد و رو به خانم رحیمی که قصد رفتن داشت ، میکند و میگوید
+ بابت اینکه مجبور شدین بیشتر بمونین ، متاسفم …….. و ممنون که به خانم حکمت زنگ زدین !
ابروهای زن بالا میروند
× فکر میکردم ناراحت بشین از کارم …. ولی خب چاره ای برام نمونده بود .
خودش هم همین فکر را میکرد
به محض دیدن دخترک ، دلش میخواست همه کس را به خاطر حضور او بازخواست کند اما زمانی که لبخند و خوشحالی دخترکش را دیده بود ، خشمش به آنی فرو ریخته بود .
+ اینطور نیست ….. تصمیم عاقلانه ای بود !
دست دخترش را میگیرد و بعد از خداحافظی ، از مهد بیرون میروند
باران انقدر شدت گرفته بود که دخترش را زیر پالتواش قایم میکند مبادا خیس شود .
سمت ماشینش میدود و او را روی صندلی عقب مینشاند
کمربندش را میبندد و بعد هم خودش پشت فرمان مینشیند .
× اِملوز خیلی بازی کَلدَم
لبخند میزند و همان طور که وارد خیابان اصلی میشود ، دخترکش را مورد خطاب قرار میدهد
+ میوه هات رو هم خوردی بابا ؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 148
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فردا هم که نیست ممنون قاصدکی 🌹