رمان مرا برای خودم بخواه پارت ۳۳

 

 

 

 

با ابروهای بالا رفته نگاهش میکند و کمی طول میکشد تا جواب بدهد

 

+ سلام

 

میخواهد بپرسد که او اینجا چه کار میکند که صدای خانم رحیمی را از پشت سرش میشنود و می ایستد

 

* سلام آقای سلیمی .

 

+ سلام … چند بار تماس گرفته بودید ، نگران شدم .

 

زن جلو می آید و همانطور که با لبخند به طلا نگاه میکند ، میگوید

 

* خیلی عذر میخوام ….. طلا جون امروز خیلی بهانه گیری میکرد ….. از اخر هم که دیدم شما تماس رو جواب نمیدین ، مجبور شدم به خانم حکمت زنگ بزنم .

 

پس دلیل حضور دخترک این بود …

طلایش باز دوباره بهانه گیری هایش را شروع کرده بود …

 

+ که اینطور ‌.

 

نیم نگاهی به دخترش می اندازد و میپرسد

 

+ اذیت کردی بابا جون ؟

 

قبل از آنکه دخترش به حرف بیاید ، نفس جواب میدهد

 

_ نه …. اذیت چرا ؟

اتفاقا امروز کلی با هم بازی کردیم ، مگه نه طلا ؟

 

در دل با خود میگوید باید طورِ دیگری این دختر را سرِ جایش بنشاند

 

× آله …. بازی کَلدیم

 

گونه دخترش را میبوسد

 

+ ممنونم خانم حکمت ….. میتونید برید دیگه !

 

وا رفتن دخترک را میبیند و در دل پوزخند میزند

دلش خنک میشود

 

دخترکش رو میکند به نفس

 

× فَلدا هم میای ؟

 

نفس جواب نمیدهد و خیره میشود به او

انگار منتظر است او اجازه را صادر کند

 

او هم از عمد سکوت میکند

خیره به دخترک که داشت انگشت های دستش را در هم میپیچاند ، دخترکش را مورد خطاب قرار میدهد

 

+ کاپشن بپوش بریم بابا !

 

طلا که سمت کوله اش میدود و از آنها دور میشود ، دخترک به حرف می آید

 

_ من …. من برای خانم رحیمی هم توضیح دادم .

شما گفتین خودتون بهم زنگ میزنین ولی ….

 

+ ولی زنگ نزدم …. درسته؟!

 

#part_78

 

 

 

 

 

دخترک در سکوت و ناامید نگاهش میکند

 

حقیقت این بود که به کل فراموش کرده بود زنگ بزند و جواب دخترک را بدهد

اما کمی اذیت کردنش به جایی بر نمیخورد ، نه ؟!

 

_ دُ…درسته

 

+ خب این به نظر شما معنیش چیه ؟

 

لحظه ای حلقه زدن اشک در چشم هایش را میبیند اما ، فقط لحظه ای ….

 

_ ب..باشه …. بازم ممنون که بهش فکر کردین .

 

انتظار داشت دخترک باز هم التماس کند

باز هم بگوید که به این شغل نیاز دارد

اما دخترک بر خلاف انتظاراتش ، سمت کیفش میرود و بعد از بوسیدن گونه طلا از مهد خارج میشود .

 

× بابا ؟!

 

نگاه سرگردانش را به دخترش میدوزد

 

+ جانم ؟

 

× خاله نفس نالاحت بود ؟

فَلدا هم میاد ؟

 

ترجیح میدهد فعلا جواب سوالات دخترش را ندهد

کوله دخترش را میگیرد و رو به خانم رحیمی که قصد رفتن داشت ، میکند و میگوید

 

+ بابت اینکه مجبور شدین بیشتر بمونین ، متاسفم …….. و ممنون که به خانم حکمت زنگ زدین !

 

ابروهای زن بالا میروند

 

× فکر میکردم ناراحت بشین از کارم …. ولی خب چاره ای برام نمونده بود .

 

خودش هم همین فکر را میکرد

به محض دیدن دخترک ، دلش میخواست همه کس را به خاطر حضور او بازخواست کند اما زمانی که لبخند و خوشحالی دخترکش را دیده بود ، خشمش به آنی فرو ریخته بود .

 

+ اینطور نیست ….. تصمیم عاقلانه ای بود !

 

دست دخترش را میگیرد و بعد از خداحافظی ، از مهد بیرون میروند

 

باران انقدر شدت گرفته بود که دخترش را زیر پالتواش قایم میکند مبادا خیس شود .

 

سمت ماشینش میدود و او را روی صندلی عقب مینشاند

کمربندش را میبندد و بعد هم خودش پشت فرمان مینشیند .

 

× اِملوز خیلی بازی کَلدَم

 

لبخند میزند و همان طور که وارد خیابان اصلی میشود ، دخترکش را مورد خطاب قرار میدهد

 

+ میوه هات رو هم خوردی بابا ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 148

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر

    ♥️ژانر: عاشقانه ♥️خلاصه: درباره دختری زیبا و فقیر که از زیباییش سواستفاده میکنه و با گول زدن مرد های پولدار راهشو به خونشون

  خلاصه: داستان درباره دختریه به اسم نفس که به خاطر بدهی های هنگفتی که پدرش بالا آورده مجبور میشه برای پاس کردن همه بدهی

      خلاصه: قصه ی زخمِ پائیز داستانِ راهیِ . . . پسرِ جوونِ قصه مون که زندگیِ عجیب و شاید آرومی داره .

خلاصه: آیناز به سختی با کار کردن در یک خیاطی، چرخ زندگی را به کمک مادرش میچرخاند. درست چند شب بعد از تصادف و فوت

  خلاصه : “آنشرلی”دختر یتیمی است باموهای قرمز، که به طور اشتباهی به نزد”متیو” و “ماریلا کاتبرت” فرستاده شده است. ماریلا و متیو خواهر و

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
9 روز قبل

فردا هم که نیست ممنون قاصدکی 🌹

جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x