× آله …. خاله نفس داد بهم .
انگار قرار نبود این اسم از دهان دخترش بیوفتد .
همانطور که پوف کلافه ای میکشد ، نگاهش به ایستگاه اتوبوس می افتد
به دختری که چندی پیش با ناراحتی از مهد بیرون رفته بود .
موهای خیسش روی صورتش افتاده بودند و بازوهایش را از سرما در آغوش گرفته بود .
شاید این فرصت خوبی بود که تصمیم واقعی اش را به او بگوید
مقابل ایستگاه که پارک میکند ، دخترکش هم او را میبیند
× عه خاله نفسه ….
دخترکش جیغ جیغ میکند و اما نفس با چشم هایی متعجب نگاهشان میکند
شیشه را پایین میدهد و میگوید
+ سوار بشین
_ ن..نه …. خیلی ممنونم
طلا سرش را از بین دو صندلی جلو می اورد و با شوق ، لب میزند
× خاله بیا …. بیا ..
دخترک جلو می اید و در را باز میکند
مینشیند و با صدایی ارام ، سلام میکند
_ سلام …. ببخشید مزاحمتون شدم .
ماشین را به راه می اندازد و جواب دخترک را میدهد
+ خواهش میکنم
طلا در طول راه مدام با نفس حرف میزند و دخترک هم با روی خوش جوابش را میدهد .
تصمیم میگیرد حرف بزند و بگوید آنچه را که قرار بود تماس بگیرد درباره ان .
+ خانم حکمت ، از فردا بیاید مهد .
دخترک احساس میکند اشتباه شنیده است
سرش با ضرب سمت او برمیگردد و ناباور میپرسد
_ بله؟
طلا دست میزند
× آله آله … فَلدا بیا
_ فردا …. یعنی … از فردا بیام ؟
سر تکان میدهد و همانطور که برف پاک کن را روی دور تند میگذارد ، میگوید
+ بله ………… گفته بودید دو هفته قرار بوده که اینجا کار کنید
دخترک سریع تایید میکند
_ اره
+ پس تا اخر دو هفته میتونید توی مهد بمونید .
از گوشه چشم میبیند لبخندِ پهنِ دخترک را .
از تصمیمش راضی بود
شاید اگر شناخت کافی از پدرش نمیداشت ، این تصمیم هرگز گرفته نمیشد .
اما به اندازه کافی تحقیق کرده بود و حال ، دلیلی برای اخراج کردن دخترک نبود .
یعنی … بود ، اما … او بخشیده بود .
#part_80
#نفس
از شوق در پوست خود نمیگنجیدم
این یک هفته کافی بود تا اینبار خانم رحیمی بخواهد که اینجا بمانم .
طلا انگار امروز خیلی خسته شده بود که دیگر صدای خوشحالی کردن هایش به گوشم نمیرسید .
در سکوت به او که مشغول رانندگی بود مینگرم .
قصد نداشت آدرس را بپرسد ؟!
گرچه تا اینجای کار ، راه را درست امده بود ….
_ من مزاحمتون نمیشم …. همینجاها پیاده میشم
+ مزاحم نیستین …. بارون هم شدیده .
_ خب …. خب آدرس رو بدم پس
دستی به یقه پیراهنش میکشد و همانطور که راهنمای سمت راست را میزند ، میپرسد
+ عوض شده آدرستون مگه ؟
مات و مبهوت نگاهش میکنم
_ شما … ادرس خونه من رو میدونین ؟
از آینه پاشین عقب را نگاه میکند و از خوابیدن دخترکش مطمئن میشود و بعد ، جواب مرا میدهد
+ پیدا کردن خونه سرهنگ حکمت ، زیاد کار سختی نبود
در ضمن ، حتما توی مهد بهتون گفتن که من روی دخترم حساسم .
_ پس … در مورد من تحقیق کردین !
به سر تکان دادن کوتاهی اکتفا میکند
درجه بخاری ماشین را بالا میبرد و میپرسد
+ با خانم رحیمی هماهنگ میکنم که شما بیشتر کنار طلا باشید تا باقی بچه ها .
طلا زیاد با همه اُخت نمیشه …. اینکه با شما احساس راحتی داره برام خیلی ارزشمنده و اگر چنین چیزی بینتون نبود ، مطمئن باشد ادمِ زیاد بخشیدن نبودم !
حق با او بود
کاری که من کرده بودم ممکن بود جان فرزندش را هم بگیرد !
_ ممنون
+ نیازی به تشکر نیست ….. در مورد طلا یک سری چیزها هست که تو این یک هفته ای که قراره اینجا بمونید بهتره اطلاع داشته باشید ….. براتون پیامک میکنم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 154
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.