نگاهم را به طلا که با چشم های خمار از خواب نگاهم میکرد ، میدوزم
_ خب …. شاید !
ولی اشکال نداره ….. فردا ، پس فردا هم پیشتم !
لب برمیچیند و سرش را از روی بازویم برمیدارد
× بابام گفت زیاد میمونی
سعی میکنم باز هم لبخند روی لبم را حفظ کنم
_ باید ببینیم چی میشه
× الان میلَم میزنمش که گفت بری
دست روی دهانم میگذارم
_ نه خاله …. این چه کاریه اخه عزیزم ؟!
دختر مهربون و باادبی مثل تو که همچین کاری نمیکنه
پایش را به زمین میکوبد و نق میزند
× به اَلوند میگم اِخلاجِش کنه
میخندم به لحن بامزه اش
حتی این دختر هم میدانست پدرش فرد قدرتمندی است که میتواند مدیر را هم اخراج کند .
_ طلا جون …..
میخواهم چیزی بگویم که صدای مردانه او به گوشم میرسد
+ طلا ، بابا ؟!
دخترک به محض شنیدن صدای پدرش بلند میشود و با شوق سمتش میدود
بعد هم شروع میکند به گلایه کردن
× اون خانومه دُفت که خاله نفس باید بِله !
اخم ریزی روی صورتش نقش میبندد
+ کی ؟
دخترک با دستش دفتر مدیر را نشان میدهد و خانم رحیمی هم انگار مویش را آتش بزنند ، همان لحظه وارد سالن میشود .
* سلام آقای سلیمی …. خسته نباشید !
با چشم هایی ریز شده خانم رحیمی را نگاه میکنم
او بی شک به این مرد احساساتی داشت ، چه بسا در پرده !
اما من خوب هم جنس خودم را میفهمیدم
_ خانم رحیمی ، من فکر کردم رفتید منزل !
نگاه عاقل اندر سفیهی حواله ام میکند
* نه عزیزم ….. من تا همه بچه ها نرن ، خونه نمیرم
سرم را به نشانه فهمیدن تکان میدهم که طلا باز هم به حرف می آید
× این خانومه اذیت کَلد خاله نفسو !
مرد ابتدا نیم نگاهی به من می اندازد
+ ممکنه توضیح بدین چی شده ؟
شانه بالا می اندازم
_ والا منم در جریان نیستم زیاد .
خانم رحیمی به من گفتن که فقط تا پس فردا میتونم باشم و همیار جدید قراره بیاد براشون
#part_87
ابروهایش بالا میپرند و به خانم رحیمی نگاه میکند
+ شما نگفتید که تا اخر هفته هم ممکنه همیار جدید نرسه ؟
دست پاچه میشود
× خب چرا ….. ولی این مال هفته پیش بود .
امروز بهم زنگ زدن و گفتن میرسه
+ به هر حال طبق حرف هایی که زدیم خانم حکمت تا اخر هفته اینجا هستن .
لبخند روی لب مینشانم و منتظر جواب خانم رحیمی میمانم
اما انگار این مرد خیلی پر قدرت تر از این حرف ها بود که چشم ریزی گفت و با خداحافظی از او ، رفت .
_ خیلی ممنونم
کاپشن طلا را تنش میکند و در همان حال لب میزند
+ نیازی به تشکر نیست …… توافق کردیم !
_ البته .
× خاله نفس پس ، فَلدا هم میای ؟
سر تکان میدهم و سرش را نوازش میکنم
_ بله که میام ……. یادت نره گل سر هات رو بیاری !
با شوق خداحافظی میکند و با پدرش از مهد بیرون می روند
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
فردایش ، هر چه قدر منتظر میمانم ، او نمی آید که دخترش را بیاورد .
نگران میشوم
امروز خیلی ها نیامده بودند و دلیلش را نمیفهمیدم
پیامک میدهم
” سلام . طلا رو نمیارید امروز ؟ ”
تا ظهر خبری از جواب دادن نمیشود
با باقی بچه ها وقت میگذرانم اما یکی پس از دیگری دل درد میشوند و تهوع به سراغشان می آید
× چرا بچه ها امروز اینطوری شدن ؟؟
شهلا لب میزند
× فکر کنم مسمومیته ….. اخه خیلی ها غیبت دارن
با فکر به اینکه نکند طلا هم دچار مسمومیت شده ، این بار ریسک میکنم و با او تماس میگیرم
طولی نمیکشد گه صدای جدی و مردانه اش در گوشم میپیچد
+ بفرمایید
_ سلام اقای سلیمی
+ سلام …. اتفاقی افتاده ؟
از من میپرسید ؟!
من زنگ زده بودم که این سوال را از او بپرسم
_ راستش …. خب من زنگ زدم بپرسم چرا طلا رو نیاوردین … نگرانش شدم
+ نگران چرا ؟
صبح با عمه اش رفته پارک ….. امروز قرار نبود بیارمش اصلا
_ عا …. پس حالش خوبه؟
+ بله
مِن مِن میکنم و در نهایت به خود و ترسم غلبه میکنم
_ امروز خیلی از بچه ها غیبت داشتن …. اون تعدادی هم که اومدن دائم دل درد میشن و استفراغ میکنن ….. نگران شدم که نکنه طلا هم همین وضعیت رو داشته باشه
#part_88
صدایش رنگ تعجب به خود میگیرد
+ چرا ؟
_ فکر کنم علائم مسمومیت باشه ……. البته چون طلا کلا زیاد با جمعیت نیست احتمالش کمه که گرفته باشه !
انگار به فکر فرو میرود که بعد با صدایی گرفته پچ میزند
+ خانم رحیمی کاری نکردن ؟
مربی بهداشت چیکار میکنه اونجا پس ؟
_ همونطور که میدونین من تازه اومدم اینجا …… پس طبیعتا در جریان نیستم !
مشخص بود اعصابش به بازی گرفته شده
+ خودم با خانم رحیمی حرف میزنم پس …… شما هم چون با طلا در تماسید ، بهتره امروز و فردا رو حداقل توی مهد نباشید
خداحافظی میکند
و من تازه به این فکر می افتم که نکند نقشه باشد ؟!
جمله آخر او در ذهنم اکو میشد
” چون با طلا در تماسید ، فردا و پس فردا نیاید ”
خانم رحیمی اصرار داشت زودتر از موعود بروم
ممکن بود بخواهد چنین کار احمقانه ای انجام دهد ؟!
مدت طولانی ای نبود که در مهد مشغول به کار شده بودم اما تشخیصِ اینکه او به اروند سلیمی چشم دارد ، زیاد هم سخت نبود !
پدر و مادرها زودنر دنبال فرزندانشان می آیند و معلم بهداشتشان هم نمونه گیری ها را شروع میکند از وسایل بازی
وسایلم را جمع میکنم و به خانه برمیگردم
چه قدر وقتی پرهام نبود ، خانه ماندن سخت میشد !
به عادت همیشگی ام شروع به آواز خواندن میکنم و نقاشی کشیدن
و طبق همیشه ، از ساعت فراموش میکنم
موبایلم که به صدا در می آید ، با دیدن نام اروند سلیمی تماس را وصل میکنم .
× خاله نفس ؟
با شنیدن صدای کودکانه طلا ، لبخند میزنم
_ سلام عزیزم ….. خوبی ؟
× آله …. خوبم …. ولی دیگه از فَلدا نمیلَم مهد …. بابام میگه دیگه منو نمیبَله .
حتما خبری به گوشش رسیده بود از مسمومیت
_ چرا آخه ؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 154
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حتما رحیمی پیش الوند لو رفته 🤣