+ خانم حکمت ؟!
صدایم زده بود ؟!
مرا ؟!
حتما میخواست بگوید بیایم و لباس زیرم را از دست دخترش بگیرم …
انتظار داشت ، کاملا برهنه مقابل دیدگانش حاضر شوم ؟!
نمیدانست حمامم ؟!
نمیفهمید دارم اینجا جان میدهم ؟!
اصلا چرا زودتر آمده بود ؟!
با لکنت جوابش را میدهم
_ ب…بله ؟
+ لطفا انقدر لباساتون رو دمِ دست بچه نذارین …. درست نیست !
قصدش کشتن من است
قصدش اب کردن من است
میدانم !
پدر و دختری قصد در کفن کردن من داشتند امروز .
فقط میتوانم چشم زمزمه کنم اما دخترکش دست بردار نیست
× جیجی های خاله نفس بُزُلگه ها اَلوَند …
محکم بر سرم میکوبم
این دختر الان بود که تمامِ مرا برای پدرش ترسیم کند
+ لا اله الّا الله …. خانم حکمت دفعه آخرتون باشه که با دختر من میرین حموم !!
#part_46
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
از ماشینم پیاده میشوم و دقیقا همان لحظه ، ۲۰۶ سفیدی مقابلم پارک میکند .
عینک آفتابی ام را برمیدارم و اکنون راحت تر میتوانم تشخیص دهم پدرِ طلا را .
کیفم را برمیدارم و از ماشین پیاده میشوم
درِ عقب را باز کرده بود تا طلا پیاده شود
_ سلام
سر بالا میگیرد و مرا از پشت عینکش نگاه میکند .
+ سلام
طلا با دیدن من لبخند میزند و کیفش را از دست پدرش میگیرد تا سمتم بیاید .
کودکانه برایش دست تکان میدهم
_ صبح بخیر پرنسس
× صب بِخیل
کیفش را از دستش میگیرم
پدرش جلو می آید و مقابل پایش زانو میزند
دست هایش را میگیرد و بوسه میزند روی انگشت های کوچکش ….
+ مواظب خودت باش بابا ….. باشه ؟
دخترک با لبخند برای پدرش سر تکان میدهد
× مُباظِبَم اَلوَند
میبینم لبخند باریکی که روی لب های او نقش میبندد .
دخترکش را در همان حال به آغوش میکشد و گونه اش را عمیق و طولانی میبوسد .
از جا بلند میشود و دخترکش را تا حیاط مدرسه همراهی میکند
_ خدانگهدار
میخواهم با طلا داخل بروم که صدایم میزند
+ یک چند دقیقه بمونید خانم حکمت !
به طلا میگویم داخل برود و دخترک ، مردد سمت در میرود
_ در خدمتم .
کتش را عقب میدهد و دستش را در جیب شلوارش فرو میبرد
+ نمیدونم چیکار کردید که طلا احساس بهتری به مهد و ….
مکث میکند
عینک آفتابی اش را برمیدارد و چشم های به رنگِ دخترش را به من میدوزد .
+ و شما پیدا کرده ، اما ازتون میخوام از اعتماد کودکانه اش سوءاستفاده نکنید ….. طلا دختر حساسیه … به کمترین چیزهایی که حتی شاید برای شما اهمیت نداشته باشه ، واکنش نشون میده و ممکنه آسیب ببینه … چه از نظر روحی و چه جسمی !
#part_47
کیفم را روی شانه ام جا به جا میکنم و میگویم
_ من خوب از حساسیت بچه ها خبردارم …. حتی شاید بهتر از هر فرد دیگه ای طلا رو بفهمم …. بنابراین نیازی به نگرانی نیست .
لب های مردانه اش را تر میکند و سر تکان میدهد
+ که اینطور ………. به هر حال بهتون اعتماد میکنم .
لبخند نازکی به صورتم مینشانم
_ با اجازه
عقب گرد میکنم و میخواهم بروم که باری دیگر صدایم میزند
+ خانم حکمت !
برمیگردم و سوالی نگاهش میکنم
+ توی کیفش ظرف میوه هاش هست …… همیشه دست نخورده برمیگردونه خونه …….. اگر ممکنه ……
میدانم چه میخواهد بگوید
اطمینان بخش نگاهش میکنم
_ نگران نباشید …… میدم بهش بخوره .
لبخند مردانه ای میزند و خداحافظی میکند .
رفتنش را نظاره میکنم
شاید با خود فکر میکردم فرد پولداری است ….
از آن ادم هایی که پول باعث شده فکر کنند چند درجه بالاتر از مردم عادی اند ، اما ….
ماشین معمولی ای داشت ….
مانند پدر و مادر های دیگری که به اینجا می آمدند نبود !
بچه اش را از بنز پایین نمی اورد …..
به جای خالی ماشینش نگاه میکنم و داخل میروم
طلا جای همیشگی اش نشسته بود و بچه ها را نگاه میکرد .
طبق چیزهایی که خانم مدیر گفته بود ، مشکل تنفسی داشت و نباید ورزش میکرد ….
نباید اصرار میکردم پس ….
لباس هایم را که عوض میکنم سمتش میروم
دست دراز میکنم تا دست در دستم بگذارد
_ ورزش ما پیاده روی معمولی باشه …. چطوره ؟
کمی فکر میکند و بعد دست کوچکش را در دستم میگذارد
_ خب طلا خانم ….. میبینم که موهات رو نبستی !
سری به طرفین تکان میدهد
سمت کیفش میرود و کِش هایی که دیروز به موهایش زده بودم ، برایم می اورد
_ به تو داده بودم عزیزم …. چرا برمیگردونی ؟
× نیمیخوام .
مقابل پایش زانو میزنم و دست سمت موهایش دراز میکنم
_ برگرد تا موهات رو خرگوشی ببندم .
سری به طرفین تکان میدهد
× بابام گفته از کسی چیزی نَگیلَم .
_ ولی من الان به بابات گفتم که این کِش ها رو برای تو دادم و بابات هم قبول کرد ……. پس برگرد تا دوباره خرگوشِت کنم .
#part_48
با خوشحالی برمیگردد و من مشغول بستن موهایش میشوم .
آینه را مقابلش میگیرم و او با دیدن خودش کودکانه ذوق میکند .
_ خب …. حالا راه بریم ؟
بی آنکه چیزی بگوید ، دستم را میگیرد و من سر خوش از حال خوبی که برای او ایجاد کرده بودم ، کلاه کاپشنش را روی سرش میگذارم و سمت حیاط میروم .
بچه ها با همیار ها ورزش میکردند و این میان پسر ها هم زد و خورد هایشان را راه انداخته بودند .
× داداش دالی ؟
سوال غیر منتظره ای که میپرسد ، باعث میشود با تعجب نگاهش کنم
_ اره … واسه چی ؟
× منم داداش دوست دالَم .
طلاق نه تنها زن و مرد را نابود میکرد ، بلکه ویرانی بیشتری برای فرزندان داشت ….
خصوصا اگر دختر باشد …
سعی میکنم بحث را عوض کنم
_ بیا بریم سرسره بازی
کمکش میکنم از پله های سرسری بالا برود و سُر بخورد .
ذوق زده باز هم میخواهد بالا برود که بچه های دیگر هم سمتمان می آیند .
بی آنکه من چیزی بگویم ، سمتم می آید و دستم را میگیرد .
_ چرا نرفتی عزیزم ؟؟
بازم سُر بخور خب .
× نیمیخوام …. بِلیم .
زانو میزنم تا قدم به او نزدیک تر شود .
_ ولی با بقیه بچه ها بیشتر حال میده ها …
تنهایی که خوب نیست .
سری به طرفین تکان میدهد
بیشتر اصرار کردن ، ضربه میزد به احساساتش
او را سمت تاب میبرم ، ارام تابش میدهم و او با ذوق دست هایش را تکان میدهد
_ خوبه خرگوش خانم ؟
× خوبه …… بیشتَل تاب بِده
کمی تند تر تابش میدهم تا خطرناک نباشد و بعد که از تاب بازی خسته میشود او را سمت لِگو ها میبرم .
نگاهم به خانم رحیمی می افتد .
دست به سینه ایستاده بود و مرا با اخم خاصی نگاه میکرد .
انتظار داشتم جلو بیاید و مرا نَفی کند از بازی کردن با او
اما سمت اتاقش میرود .
شانه ای بالا می اندازم و طلا را سمت باقی بازی ها میبرم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 143
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.