رمان مرا برای خودم بخواه پارت 21

 

 

 

 

 

+ خانم حکمت ؟!

 

صدایم زده بود ؟!

مرا ؟!

حتما میخواست بگوید بیایم و لباس زیرم را از دست دخترش بگیرم …

انتظار داشت ، کاملا برهنه مقابل دیدگانش حاضر شوم ؟!

نمیدانست حمامم ؟!

نمیفهمید دارم اینجا جان میدهم ؟!

اصلا چرا زودتر آمده بود ؟!

 

با لکنت جوابش را میدهم

 

_ ب…بله ؟

 

+ لطفا انقدر لباساتون رو دمِ دست بچه نذارین …. درست نیست !

 

قصدش کشتن من است

قصدش اب کردن من است

میدانم !

پدر و دختری قصد در کفن کردن من داشتند امروز .

 

فقط میتوانم چشم زمزمه کنم اما دخترکش دست بردار نیست

 

× جی‌جی های خاله نفس بُزُلگه ها اَلوَند …

 

محکم بر سرم میکوبم

این دختر الان بود که تمامِ مرا برای پدرش ترسیم کند

 

+ لا اله الّا الله …. خانم حکمت دفعه آخرتون باشه که با دختر من میرین حموم !!

 

#part_46

 

 

 

 

 

°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•

 

 

از ماشینم پیاده میشوم و دقیقا همان لحظه ، ۲۰۶ سفیدی مقابلم پارک میکند .

 

عینک آفتابی ام را برمیدارم و اکنون راحت تر میتوانم تشخیص دهم پدرِ طلا را .

 

کیفم را برمیدارم و از ماشین پیاده میشوم

 

درِ عقب را باز کرده بود تا طلا پیاده شود

 

_ سلام

 

سر بالا میگیرد و مرا از پشت عینکش نگاه میکند .

 

+ سلام

 

طلا با دیدن من لبخند میزند و کیفش را از دست پدرش میگیرد تا سمتم بیاید .

 

کودکانه برایش دست تکان میدهم

 

_ صبح بخیر پرنسس

 

× صب بِخیل

 

کیفش را از دستش میگیرم

 

پدرش جلو می آید و مقابل پایش زانو میزند

دست هایش را میگیرد و بوسه میزند روی انگشت های کوچکش ….

 

+ مواظب خودت باش بابا ….. باشه ؟

 

دخترک با لبخند برای پدرش سر تکان میدهد

 

× مُباظِبَم اَلوَند

 

میبینم لبخند باریکی که روی لب های او نقش میبندد .

 

دخترکش را در همان حال به آغوش میکشد و گونه اش را عمیق و طولانی میبوسد .

 

از جا بلند میشود و دخترکش را تا حیاط مدرسه همراهی میکند

 

_ خدانگهدار

 

میخواهم با طلا داخل بروم که صدایم میزند

 

+ یک چند دقیقه بمونید خانم حکمت ‌!

 

به طلا میگویم داخل برود و دخترک ، مردد سمت در میرود

 

_ در خدمتم .

 

کتش را عقب میدهد و دستش را در جیب شلوارش فرو میبرد

 

+ نمیدونم چیکار کردید که طلا احساس بهتری به مهد و ….

 

مکث میکند

عینک آفتابی اش را برمیدارد و چشم های به رنگِ دخترش را به من میدوزد .

 

+ و شما پیدا کرده ، اما ازتون میخوام از اعتماد کودکانه اش سوءاستفاده نکنید ….. طلا دختر حساسیه … به کمترین چیزهایی که حتی شاید برای شما اهمیت نداشته باشه ، واکنش نشون میده و ممکنه آسیب ببینه … چه از نظر روحی و چه جسمی !

 

#part_47

 

 

 

 

 

کیفم را روی شانه ام جا به جا میکنم و میگویم

 

_ من خوب از حساسیت بچه ها خبردارم …. حتی شاید بهتر از هر فرد دیگه ای طلا رو بفهمم …. بنابراین نیازی به نگرانی نیست .

 

لب های مردانه اش را تر میکند و سر تکان میدهد

 

+ که اینطور ………. به هر حال بهتون اعتماد میکنم .

 

لبخند نازکی به صورتم مینشانم

 

_ با اجازه

 

عقب گرد میکنم و میخواهم بروم که باری دیگر صدایم میزند

 

+ خانم حکمت !

 

برمیگردم و سوالی نگاهش میکنم

 

+ توی کیفش ظرف میوه هاش هست …… همیشه دست نخورده برمیگردونه خونه …….. اگر ممکنه ……

 

میدانم چه میخواهد بگوید

اطمینان بخش نگاهش میکنم

 

_ نگران نباشید …… میدم بهش بخوره .

 

لبخند مردانه ای میزند و خداحافظی میکند .

رفتنش را نظاره میکنم

شاید با خود فکر میکردم فرد پولداری است ….

از آن ادم هایی که پول باعث شده فکر کنند چند درجه بالاتر از مردم عادی اند ، اما ….

 

ماشین معمولی ای داشت ….

مانند پدر و مادر های دیگری که به اینجا می آمدند نبود !

 

بچه اش را از بنز پایین نمی اورد …..

 

به جای خالی ماشینش نگاه میکنم و داخل میروم

 

طلا جای همیشگی اش نشسته بود و بچه ها را نگاه میکرد .

 

طبق چیزهایی که خانم مدیر گفته بود ، مشکل تنفسی داشت و نباید ورزش میکرد ….

 

نباید اصرار میکردم پس ….

 

لباس هایم را که عوض میکنم سمتش میروم

 

دست دراز میکنم تا دست در دستم بگذارد

 

_ ورزش ما پیاده روی معمولی باشه …. چطوره ؟

 

کمی فکر میکند و بعد دست کوچکش را در دستم میگذارد

 

_ خب طلا خانم ….. میبینم که موهات رو نبستی !

 

سری به طرفین تکان میدهد

سمت کیفش میرود و کِش هایی که دیروز به موهایش زده بودم ، برایم می اورد

 

_ به تو داده بودم عزیزم …. چرا برمیگردونی ؟

 

× نیمیخوام .

 

مقابل پایش زانو میزنم و دست سمت موهایش دراز میکنم

 

_ برگرد تا موهات رو خرگوشی ببندم .

 

سری به طرفین تکان میدهد

 

× بابام گفته از کسی چیزی نَگیلَم .

 

_ ولی من الان به بابات گفتم که این کِش ها رو برای تو دادم و بابات هم قبول کرد ……. پس برگرد تا دوباره خرگوشِت کنم .

#part_48

 

 

 

 

 

با خوشحالی برمیگردد و من مشغول بستن موهایش میشوم .

 

آینه را مقابلش میگیرم و او با دیدن خودش کودکانه ذوق میکند .

 

_ خب …. حالا راه بریم ؟

 

بی آنکه چیزی بگوید ، دستم را میگیرد و من سر خوش از حال خوبی که برای او ایجاد کرده بودم ، کلاه کاپشنش را روی سرش میگذارم و سمت حیاط میروم .

 

بچه ها با همیار ها ورزش میکردند و این میان پسر ها هم زد و خورد هایشان را راه انداخته بودند .

 

× داداش دالی ؟

 

سوال غیر منتظره ای که میپرسد ، باعث میشود با تعجب نگاهش کنم

 

_ اره … واسه چی ؟

 

× منم داداش دوست دالَم .

 

طلاق نه تنها زن و مرد را نابود میکرد ، بلکه ویرانی بیشتری برای فرزندان داشت ….

خصوصا اگر دختر باشد …

 

سعی میکنم بحث را عوض کنم

 

_ بیا بریم سرسره بازی

 

کمکش میکنم از پله های سرسری بالا برود و سُر بخورد .

 

ذوق زده باز هم میخواهد بالا برود که بچه های دیگر هم سمتمان می آیند .

 

بی آنکه من چیزی بگویم ، سمتم می آید و دستم را میگیرد .

 

_ چرا نرفتی عزیزم ؟؟

بازم سُر بخور خب .

 

× نیمیخوام …. بِلیم .

 

زانو میزنم تا قدم به او نزدیک تر شود .

 

_ ولی با بقیه بچه ها بیشتر حال میده ها …

تنهایی که خوب نیست .

 

سری به طرفین تکان میدهد

 

بیشتر اصرار کردن ، ضربه میزد به احساساتش

او را سمت تاب میبرم ، ارام تابش میدهم و او با ذوق دست هایش را تکان میدهد

 

_ خوبه خرگوش خانم ؟

 

× خوبه …… بیشتَل تاب بِده

 

کمی تند تر تابش میدهم تا خطرناک نباشد و بعد که از تاب بازی خسته میشود او را سمت لِگو ها میبرم .

 

نگاهم به خانم رحیمی می افتد .

 

دست به سینه ایستاده بود و مرا با اخم خاصی نگاه میکرد .

 

انتظار داشتم جلو بیاید و مرا نَفی کند از بازی کردن با او

اما سمت اتاقش میرود .

 

شانه ای بالا می اندازم و طلا را سمت باقی بازی ها میبرم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 143

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

خلاصه: (جلد اول آدم و حوا ) درست روزی که فکر میکردن خوشبخت ترین زوج رو ‌زمینن… امیر مهدی… قربانی یه کینه ی قدیمی میشه…

      خلاصه : من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه

  خلاصه: یه دختر با یه سرگذشت غمگین، دختری که مادرش فرار کرده و پدرش یه الکی بی خانمانه. از همه ی جهان طرد شده

    خلاصه : چهار ساله همه ازش متنفرن… پدر، مادر، برادر، حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو بدرد

    خلاصه دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش تجاوزمیکنه

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x