رمان مرا برای خودم بخواه پارت 25

 

 

 

 

 

+ چیزی نیست …. خوبه الان حالش …. دوباره آلرژیش عود کرده بود !

 

به راحتی میتواند صدای با دست زدن روی گونه مادرش را بفهمد

 

× خدا مرگم …….. بردیش بیمارستان ؟

 

+ اره ….. تازه برگشتیم خونه

 

مادرش باز عصبی میشود

 

× مگه بی کس و کاری که مارو خبر نکردی ؟؟

وقتی میگم زن بگیر واسه این روزاس … تا کی میخوای خود آزاری کنی ؟

 

با دست به پیشانی اش میکوبد

باز بهانه پیدا شده بود تا ازدواج نکردنش را دوباره وارد میدان کنند ….

 

کی میخواستند باور کنند که او قصد ندارد دیگر زنی را در زندگی خصوصی اش راه دهد ؟!

نمیخواستند بفهمند او دیگر دلش از تمام زن های عالم پُر است ؟!

انقدر سخت بود پذیرش تصمیم او ؟!

 

+ مامان !

لطفا شروع نکنین دوباره …… ما قبلا حرفامون رو زدیم ..

 

× بله زدیم …. و تو هم به این نتیجه رسیدی که طلا نیاز داره به زنی که بالا سرش باشه !

 

+ به وقتش …. فعلا ….

 

مادرش اما اجازه نمیدهد او کامل کند حرفش را

 

× وقتش کی میرسه ؟!

یک ساله الان این بچه طعم مادر نچشیده ….

وقتی میای خونه ات بوی زندگی توش نیست ….

نگفتی به من که تصمیمت عوض شده ؟!

تو نبودی که قبول کردی حرفای منو ؟

قرار نشد فقط انتخاب کنی تا برم خواستگاری برات ؟

 

حتی فکر به این که آن روز چگونه در منگنه قرار گرفته بود و مجبور شده بود تایید کند حرف های مادرش را هم داشت میکشتش چه برسد به اینکه او تن به این کار هم بدهد ….

یک بار انجام داده بود و برای تمام عمرش هم بس بود !

 

تنها کسی که او را به این دنیا وصل میکرد و زنده نگهش میداشت ، دخترک نازش بود !

 

طلا ….

 

+ الان درگیری هام زیاده مادرجان ….. لطفا فعلا فراموشش کنید ….. وقت فکر کردن به یکی دیگه رو ندارم .

 

× بمیرم من برات

 

نوچ کلافه ای میگوید

 

+ صدبار نگفتم این حرف ها رو نزنین ؟

 

× تقصیر من بود ….. من چمیدونستم دخترِ خواهرم هم اینجوری از آب در میاد ….. ولی تو که نباید زندگی خودت و دخترتو خراب کنی واسه اون ….

 

دلش میخواست هر چه سریع تر این مکالمه را تمام کند .

 

باز داشت خاطرات آن زن در ذهنش تداعی میشد

 

#part_60

 

 

 

 

 

+ شما خودتونو ناراحت نکنین …. ببخشید مامان خیلی خسته ام امروز …. باید برم

 

× باشه باشه پسرم …. خداحافظِت باشه .

 

+ خیلی ممنون …. خدانگهدارتون .

 

تماس را قطع میکند و با همان حوله روی تخت دراز میکشد

نمیداند خستگی چگونه و کِی ، خواب به چشمانش می آورد که دیگر هیچ چیز نمیفهمد و صبح با تکان خوردن های تنش ، چشم باز میکند .

 

× اَلوَند !

بیدال شو …

 

صدای خوشحالِ دخترش انرژی به تنِ در هم شکسته اش تزریق میکند

چشم میگشاید و با عشق نگاهش میکند

 

+ صبح شما هم بخیر نفسِ بابا !

 

دخترکش لبخند دلبرکُشی روی لب مینشاند و خود را در آغوش او می اندازد

 

× بِلیم مهد ….. دیل میشه ها !

 

بوسه ای روی گونه دخترکش مینشاند

 

تعجبش را از نشاط و انگیزه دختر برای رفتن به مهد ، فرو میخورد و لب میزند

 

+ چشم …. صبحانه بخوریم ، میریم !

 

دخترک با شوق به اتاق میرود

او لباس میپوشد و میز صبحانه را آماده میکند

میخواهد طلا را صدا بزمد که دخترک کیفش را روی زمین میکشد و بعد هم با کِش موهای خرسی اش ، سمت او می آید .

 

× بَلدی بَلام ببندی ؟

 

مگر به دخترکش نگفته بود اینها را برگرداند ؟!

حال چرا هر دوی این کِش ها درون دستانش بود ؟!

 

جلوی پای دخترکش زانو میزند

 

+ به شما نگفتم کِش ها رو برگردون دخترم ؟!

 

دخترک طنازانه دست به موهایش میکشد

 

× خاله نفس دُفتش که اجازه دادی بَلای خودم باشه ….

 

به به …. خانم حکمت ، دروغگو هم از آب درآمده بود .

 

چیزی در آن مورد به زبان نمی اورد و تنها کِش ها را از دخترک میگیرد

 

+ شما صبحانه ات رو بخور تا من بیام .

 

به اتاقش میرود

کِش ها را روی پاتختی اش میگذارد تا بعدا یادش باشد تحویل آن دختر دهد .

 

لقمه های کوچک دهان دخترش میگذارد و خودش هم تنها یک فنجان چای سر میکشد و بعد هم با هم از خانه خارج میشوند .

 

شادی دخترکش را نمیداند باید پای چه چیزی بگذارد

اما از شادی او ، انگار خودش هم زنده تر شده بود …

 

#part_61

 

 

 

 

 

مقابل مهد پارک میکند

دست دخترکش را میگیرد و با هم از خیابان عبور میکنند .

 

دخترک چند قدمی جلوتر از او راه میرود و وارد حیاط مهد میشود

 

نمیداند با چشم دنبال چه کسی میگردد اما حتی دلش هم نمیخواست ذره ای احتمال دهد که دخترکش دنبال ” نفسِ حکمت ” میگردد !

 

دخترک وارد سالن میشود و مدیر است که به محض دیدن او نزدیک می اید

 

با شوق به دخترک لبخند میزند

 

× سلام طلا جون …. صبحت بخیر عزیزم !

 

رو میکند به او

 

× صبح بخیر آقای سلیمی

 

+ صبح بخیر .

 

طلا دستش را میگیرد

متعجب و سوالی دخترکش را نگاه میکند

 

+ چی شده بابا ؟

نمیری چرا ؟

 

سکوتش را که میبیند ، زانو میزند تا دخترکش راحت تر حرف بزند

 

× خاله نفس نیومده ؟

 

نمیداند چگونه جواب دهد اما مدیر به کمکش می آید

 

* نه عزیزم …. خاله نفس فقط واسه دو سه روز اینجا میومد … دیگه قرار نیس بیاد که !

 

لب برمیچیند و بیش از پیش میچسبد به پدرش

 

× بگو بیاد

 

+ شنیدی که عزیزِ بابا ……. فقط واسه چند روز باید میومده و الان برای همون رفته و نیست …

 

دخترک سر به طرفین تکان میدهد

 

× نه …. بگو بیاد

 

چه گیری افتاده بود

در زندگی فقط آوار شدن یک دخترِ پررو و دروغگو را کم داشت …

 

+ طلا جون ، بابا ؟!

 

دخترک با بغض نگاهش میکند

 

+ شما که از این کارا نمیکردی عزیزم !

الان هم برو بشین تا عصر بیام دنبالت

 

پایِ پدرش را میچسبد

 

× نَلو !

 

لعنتی !

قبلا هم یک معلم دیگر اینجا امده بود و همین بساط را برپا کرده بود اما همان ابتدا مچش را گرفت و غَرَضَش را فهمید …..

خوب شد که دخترکش هم بعد از یک هفته دیگر اسمی از او نیاورد اما اکنون بزرگ تر شده بود و کار ، سخت تر !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 135

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

      خلاصه: وقتش رسیده بود، همان روز شومی که کابوسهای مان به واقعیت تبدیل میشد و پرونده این چند وقت اسیری و بلاتکیفی

  خلاصه : جلد اول؛عشق و احساس من بهار همون شبی که می خواد صندوق رو باز کنه و بفهمه منظور مادرش از بیان اون

  خلاصه: دختری به اسم ترانس که به خاطر وابستگی عاطفی، که به بچه همسر اول، شوهر قمار باز و خائن و بی غیرتش پیدا

خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی از

  خلاصه : پارسا نیک نام، بازپرس سابق دادگستری، مردی که در برهه ای از زندگی پرتلاطمش به خواست و در واقع خواهش پدرش (حسین

      خلاصه: نازگل و مادرش طناز با اختلاف سنی چهارده سال به همراه بی بی زندگی می کنند… طناز برای اینکه سالن آرایشگاهش

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
18 روز قبل

ممنون قاصدک خانم💐

جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x