رضا کاظمی، پدر شهاب پس از لیلا تک تکشان را با ذوق و شوق از نظر میگذراند و با آب و تاب تعارفشان میکند.
نفر سوم شیما، خواهر شهاب بود.
که از بدو ورود خیلی ضایع چشمانش به دنبال سیاوش میگشت و با ندیدنش بادش حسابی خالی شده بود.
سوگند بی اختیار با اخم ریزی جواب سلامش را میدهد و در جواب سوال رک و واضحش که میپرسد:
– آقا سیاوش رو نمیبینم… نیومدن؟
بی آنکه فرصت جواب دادن به کس دیگری بدهد، با دندان قروچه میگوید:
– با آرش جان و دوست دختراشون رفتن مسافرت.
و در آخر صورت وا رفتهی شیما حسابی حالش را جا میآورد.
جهانگیر هم به قولی مارمولک تر از آن حرف ها بود که متوجه حسادت آشکار و دروغ سوگند نشود.
آخرین نفر شهاب است.
از نفر اول خیلی مفصل حال و احوال را شروع میکند و با نگاهی محبت آمیز به سوگند میرسد.
– به به سوگند خانوم… چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد بانو.
دومین لبخند زوری امروزش را خرج میکند.
و با اکراه دستش را درون دست دراز شدهی شهاب میگذارد.
و در عین حال از ذهنش میگذرد:
– جات خالی سیاوش که اگه الان بودی دست شهاب رو قلم میکردی و جفت دستا منم با اسید میشستی!
از فکر کردن به سیاوش لبخند ریزی گوشهی لبش شکل میگیرد.
اما دوامی ندارد.
خیلی زود به حالت افسردهی قبلش برمیگردد.
لیلا سعی میکند جو سنگین را از بین ببرد.
سکوت عجیب و غریب خانوادهی صرافیان را پای غریبی کردنشان میگذارد و بیش از پیش گرم رفتار میکند.
با دست تعارف میکند.
– بنشینید تو رو خدا الان شیما جان ازتون پذیرایی میکنه.
و گفتن شیما جان پذیرایی میکند هزاران هدف شوم پشتش داشت که واضح ترینش تور کردن سیاوش برای دخترش بود.
بی توجه به حرف سوگند مبنی بر دوست دختر داشتن سیاوش.
اما خب زن ها خوب زبان بی زبانی یک دیگر را متوجه میشوند.
فرانک نگاه معنی داری به سوگند میاندازد و خودخوریاش را که میبیند، سعی میکند زیاد به حسادتش دامن نزند.
– لطف میکنن شیما جان.
جهانگیر صحبت های مردانه را شروع میکند.
– خب کاظمیجان، بازار کار چطوره؟
رضا شروع به حرف زدن میکند و سوگند بی حوصله رو برمیگرداند تا شاید صحبت های سوگل و فرانک و لیلا برایش جذاب باشد.
از وسط بحثشان گوش میدهد.
سوگل میپرسد:
– شیما جان چطور لیلا خانوم؟ نامزدی؟ دوست پسری؟
لیلا با افتخار میگوید:
– خانوادهی ما خیلی سنتیه سوگل جان. به رابطهی قبل از ازدواج مخصوصا برای دختر اصلا اعتقادی نداریم. خواستگار میاد و میره اما هنوز پسری که باب طبع خانواده باشه، نه پیدا نکردیم.
و با لبخندی ملیح رو به فرانک ادامه میدهد:
– آخه همه که ماشالله پسراش مثل فرانک خانوم یه پارچه آقا نیست که… ماشالله خانواده دار، خوش برخورد و خوش بر و رو دار!
سوگند چرخی به چشمانش میدهد و در دل میگوید:
– آره یه پارچه آقا هم هستن اونم چه آقایی… دوتا آقا خره! سنتی هم به یه ورم… خب که چی که سنتی هستین؟ میخواستین نباشین. حالا مثلا آپشن ماشین محسوب میشه تو معامله که ضمیمه قرارداد میکنی؟ که چی مثلا؟ نه من میخوام بدونم که چی؟
احتمالا موقع دعوا کردن با خودش درون ذهنش، صورتش بیش از حد کج و معوج شده بود که آرنج سوگل پهلویش را سوراخ میکند.
گنگ نگاهش میکند که سوگلبا چشم غره بی صدا برایش لب میزند:
– جمع کن چش و چالتو! انگاری حرمله زل زدی به لیلا خانوم.
سوگند دوباره چرخی به چشمانش میدهد و ترجیحش را بر این میگذارد که برای سلامت اعصاب و روانش هم که شده، به بحث مزخرف جهانگیر علاقه نشان دهد.
شهاب با متانت میگوید:
– اتفاقا آقا جهانگیر اسم کارخونه و برند شما بارها من رو توی این یک ماه اخیر نجات داده. یعنی ماشاالله انقدر برو دارید برا خودتون…
از آن جایی که سوگند الان دارد نقش یک دختر ماخوذ به حیا را بازی میکند، مجبور است در دلش جوابشان را بدهد:
– همون خرش میرهی خودمون چرا فلسفیش میکنه من نمیدونم. سیاوش سوسک شی ایشالا تو دستشویی با دمپایی بکشمت و هیچوقت نفهمم که قاتلت بودم. امیدوارم آخرین تصویرت ازم صورت مچاله شدم با چندش و دمپایی ابری که نصف صورتمو پوشونده باشه. آمین.
اینکه یک دفعه و خیلی بی خود و بی جهت سیاوش را موردش عنایت قرار داد هم، به خاطر شرایط سختی بود که باید تحمل میکرد.
دو ساعتی از آمدنشان میگذرد و خانم ها به اتفاق وارد آشپزخانه میشوند تا میز شام را بچینند.
سوگند بی حوصله گوجه گیلاسی ها را دانه دانه روی لازانیای قاچ شده میگذارد.
یک لحظه به جمع که با شوخی و خنده در حال کار کردن است نگاه میکند.
از ذهنش میگذرد که از وقتی آمده سر جمع چهار کلمه هم حرف نزده که آن هم در بدو ورود جهت نقره داغ کردن شیما بود و بس.
احساس میکند مغزش از شدت افکار پوچ و درهم هر لحظه ممکن است منفجر شود!
یک لحظه به خودش میآید و از خودش میپرسد:
– من اینجا دقیقا دارم چه غلطی میکنم؟
شوکه دست از کار میکشد و چند لحظه به نقطهای نامعلوم خیره میشود.
لیلا توجهش جلبش میشود.
با احتیاط دستش را روی شانهاش میگذارد و میپرسد:
– خوبی عزیزم؟
سوگند نگاه گیجش را به لیلا میدوزد.
بی آنکه بفهمد چه گفته و جوابی بدهد، دستمال روی میز را بر میدارد و همانطور که دستش را پاک میکند؛ از آشپزخانه خارج میشود.
– ببخشید منو چند لحظه…
ابتدای سالن میایستد و با استرس جهانگیر را صدا میکند.
– عمو جهان؟
جمع مردانهشان یک لحظه غرق سکوت میشود و همهی نگاه ها با لبخند سمت سوگند میچرخد.
با اضطراب سرش را پایین میاندازد.
جهانگیر با طمانینه از سر جایش بلند میشود و سمت سوگند میآید.
– جانم بابا جان؟ چی شده؟
سوگند زیر چشمی نگاهی به اطرافش میاندازد.
آب دهانش را قورت میدهد و نامحسوس به راهرو اشاره میزند.
– میشه بریم اونجا حرف بزنیم؟
جهانگیر که این حالت سوگند برایش تازگی دارد، شستش از اتفاقی که در حال رخ دادن است خبر دار میشود.