سوگند چشمش را ریز میکند و شانهای بالا میاندازد.
– دو ماه پیش؟ نمیدونم… چرا میپرسید؟
رنگ از رخ مهرانه میپرد.
با من و من میگوید:
– خاله حس نَمیکنی یکم این شرایط عجیبه؟
سوگند گیج میپرسد:
– کدوم شرایط؟
– همین که نصف شب ویار مربای پرتقال بکنی… بوی پیازداغ معدهت رو بهم بریزه و از قضا دو ماه هم باشه که پریود نشده باشی!
چشم سوگند گرد میشود.
– چی… چی میخواید بگید خاله؟
– والو من هیچی نَمیخوام بگم. تو یه چی بوگو. حاملهای؟
سوگند وا رفته روی صندلی پهن میشود.
حامله بود؟
الان؟
در این شرایط؟
یادش به آخرین رابطهی بدون پیشگیری خودش و سیاوش افتاد.
گفته بود قرص میخورد و پشت گوش انداخته بود.
637
ناباور لب میزند:
– نه… نباید حامله بشم.
بچه ی بدون پدر را باید چه میکرد.
هاج و واج به مهرانه نگاه میکند و ترسیده میگوید:
– خاله چه خاکی تو سرم کنم اگه حامله باشم؟
مهرانه اول با تردید میپرسد:
– صیغه بودین؟
سرش را آرام تکان میدهد.
– آره…
مهرانه نفسش را با خیال راحت بیرون میفرستد.
– برو فعلا یه آزمایشگاهی چیزی. آزمایش بارداری رو همین الان هم میتونی بری بدی. نمیخواد ناشتا باشی. بوگو جوابش هم سریع بدن بهت.
سوگند مثل خواب زده ها از جا بلند میشود.
همانطور که لباس میپوشد میگوید:
– آره… بعد… اگه حامله بودم… باید سقطش کنم؟
مهرانه بی حرف نگاهش میکند.
میداند دارد هذیان میگوید.
میداند انقدری سیاوش را دوست دارد که حتی اگر خودش نباشد، دلش نمیآید بچهاش را از بین ببرد.
**
بعدی اواز قو
وا همین؟؟😕۱۰ تا خط شد؟؟