رمان مفت بر پارت ۷۹

4.1
(141)

 

 

#p281

 

 

پاتند میکند سمت لباسشویی…

 

 

کوروش گفته بود لباس هایش آنجاست…

 

تن عریانش از سرما می لرزید…

 

تنها چیزی که دم دستش آمد…رو مبلی تزئینی کاناپه بود…

 

زیادی بزرگ نبود ولی اندام های خصوصی اش را به راحتی پوشش میداد…

 

 

از روی سینه هایش حالت دکلته میبندد…

 

 

با کمترین سروصدا مشغول شستشوی‌ لباس هایش میشود…

 

 

باید تا صبح خشک میشدند وگرنه باز لباسی نداشت که تن بزند…

 

به نرده ی استیل تراس نگاه میکند…

 

کثیف بود …

 

پارچ آبی رویشان خالی میکند و با اسکاچ مشغول تمیز کردنش میشود…

 

 

خنکای شب بین موهای نمور و خیسش رسوخ میکند…

 

 

 

هنوز کارش تمام نشده که دست گرمی بازوی یخ زده اش را در مشت میگیرد…

 

 

با قدرت او را درون خانه میکشد و هل میدهد…

 

_این چه وضعیه؟!…

 

 

به خیالش سر و صدایش کوروش را بیدار و عصبانی کرده بود اما نه او خواب بود و نه اعصابش آرامش داشت…

 

 

از کارهای ماهور حسابی عاصی شده بود…

 

_نمیگی یکی اینجوری ببینت تو اینجا موقعیت و وجهه ی من خراب میشه…فک میکنن …

 

 

حدس ادامه ی جمله اش آسان بود اما ماهور بی توجه به صحبت هایش لب میزند:

 

_خواستم لباسامو آویزون کنن تا صبح خشک بشن…

 

 

با دست سر تا پایش را نشان میدهد:

 

_اینجوری؟!…

 

 

نگاهی به پارچه ی نرم رو مبلی می اندازد…

 

بلندی اش با التماس برجستگی باسنش را پوشش داده بود…

 

خب انتخابی جز آن نداشت…

 

 

_تو این دوری یه هفتگی از خانواده‌ت یه کم زیادی پیشرفت کردی…کجاست حاج علی ببینه دخترش با چه وضعی تو تراس جولون میده؟!…

 

 

کمی نزدیکش میشود و با عصبانیت لب میزند:

 

_یه کم خم شو….

 

 

282

 

 

توجهی به حرفش نمیکند…

 

نگاهش را سمت لباس های خیسش میدهد…

 

اگر همین حالا هم آن ها را پهن میکرد مطمئن نبود که تا صبح خشک شوند و حالا این مرد لعنتی داشت وقتش را می کشت…

 

 

_با توام…

 

 

تشرش بالاخره توجه نگاه ماهور را به خود جلب میکند…

 

دخترک سردرگم نگاهی به چهره ی اخمویش میکند…

 

_چی…

 

 

دست کوروش با خشم برجستگی پایین تنه اش را چنگ میزند…

 

انقدری خشونت در حرکتش هست که آخ ماهور را بالا ببرد…

 

 

_وقتی خم میشی تا ناموست معلومه…چجوری وایستادی تو تراس خونه ی من نرده میشوری؟!…میخوای از فردا انگشت نما شم اینجا که جـ.نده میارم…

 

 

ماهور دست چفت شده ی روی باسنش را لمس میکند …

 

 

اما ….او که قرار نبود سرخم کند!!!

 

 

دست از لمس میکشد و مثل خودش دستش را چنگ میزند…

 

صورتش را نزدیکش میکند:

 

_وقتی بهم لباس ندادی…انتخابی جز این نداشتم…

 

 

بالاخره تقلای دستش ،دست کوروش را از تنش می کَنَد…

 

 

اما صدای اسپنکی که روی باسنش می نشیند…در سالن می پیچد…

 

_یادت نره اینی ام که پیچیدی دورت…رو مبلی خونه ی منه…اراده کنم میتونم از تنت بکشمش بیرون…

 

 

دردش آمد اما نخواست واکنش نشان دهد…

 

بدون توجه به نطق های با عصبانیت کوروش،سمت لباس ها میرود…

 

 

واقعا بی توجهی هایش …این مرد عصبانی را عاصی کرده بود که میانه ی راه دوباره بازویش را چنگ میزند:

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 141

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

دسته‌ها