رمان نقره بال پارت ۳۰

 

 

سریع به عقب برگشتم.

از بالا با غرور و تکبر نگاهم می‌کرد.

 

من ولی زیر نگاهش در حال آتش گرفتن بودم.

دست‌هایم بی‌حس شده بودند و گرمای شدیدی را در صورتم حس می‌کردم.

 

– صبحونمو بیار خاتون.

 

رو برگرداند و داخل اتاق رفت. دنبالش بروم یا فرار کنم؟

اگر مرا می‌کشت چی؟

 

چند قدم به عقب برداشتم تا فرار کنم که دوباره سر و کله‌اش در قاب اتاق پیدا شد.

انگشتش را تهدید وار نشانم داد.

 

– اصلا به سرت نزنه فرار کنی دخترجون، باهات کار دارم.

 

– من…من غلط کردم.

 

– بیا بالا درموردش حرف می‌زنیم.

 

سرم را تند به دو طرف تکان دادم و باز عقب تر رفتم که او چندپله پایین آمد. چشم‌هایش را برایم ریز کرد.

 

– خاتون! دستور میدم سینی رو ازروی پله‌ها برداری بیای توی اتاق!

 

دامنم لباسم را بالا گرفتم و باز عقب تر رفتم. شبیه گرگی بود که به شکارش زل زده.

 

عمرا اگر پایم را آنجا می‌گذاشتم.

 

– ببخشید ولی نمیام، می‌ترسم.

 

– نترس فقط بیا بالا.

 

چشم‌هایش را ریز کرده بود و با هر قدم من به عقب یک پله پایین می‌آمد.

آرام پرسیدم:

 

– اگه فرار کنم چی میشه؟

 

وحشی نگاهم کرد.

 

– می‌گیرمت! راه فراری از من نداری.

 

این حرفش بدتر مرا ترساند، راست میگفت‌. بازگشت من در هرحال به سوی او بود.

 

#پارت_111

 

ولی نگاه وحشی و اخمویش اجازه نمی‌داد جلو بروم. اگر دستش به من برسد سرم را از تنم جدا می‌کند…

 

بعد هم درون گلدانی می‌کارد تا دوباره سبز شوم.

 

– من بالا نمیام، شما صبحونتون رو بخورید، بعد هم یکم خشخاش. آروم که شدید میام.

 

– من الان آرومم.

 

قدم دیگری به عقب رفتم و او باز جلو آمد. بخشش در برنامه‌اش نبود…

کمر به قتل من بسته بود.

 

سه پله‌ی دیگر مانده بود. تصمیمت را بگیر نقره، فرار می‌کنی یا خودت را به چنگال قاتلت می‌سپاری؟

 

لبم را گاز گرفتم و به چشم‌هایش زل زدم.

می‌خواست شکارم کند…

 

پنجه‌ی پایم را عقب بردم و بعد با تمام توانم دویدم.

 

– ای دختره‌ی خیره‌سر.

 

صدایش را که از پشت سرم شنیدم دامنم را بالا گرفتم و با سرعت بیشتری دویدم.

 

– بیاست ببینم، من تورو می‌کشم.

 

این حرفش انگار جان دوباره‌ای در پاهایم بود. جیغ زنان می‌دویدم و ندیمه‌ها با حیرت نگاهمان می‌کردند.

 

خواستم وارد باغ اصلی شوم که کمرم از پشت چنگ زده شد.

 

– گرف…تمت.

 

مثل من نفس نفس می‌زد ولی با تفاوت این که من نفس‌های آخرم بود. گرمای دستش دور کمرم مثل آتیش بود.

 

با التماس گفتم:

 

– لطفا منو آروم بکشید.

 

هنوز هم به او چسبیده بود و بالا و پایین شدن سینه‌اش را حس می‌کردم.

بازویم را گرفت و مرا به سمت راهرو کشید.

 

– حسابتو می‌رسم، بچه خوک!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 106

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

      خلاصه: وقتش رسیده بود، همان روز شومی که کابوسهای مان به واقعیت تبدیل میشد و پرونده این چند وقت اسیری و بلاتکیفی

  خلاصه : داستان درباره ى زندگی یه دخترو پسره.. دو نفر آدم عادى که زندگى اونهارو سر راه هم قرار میده.. دو نفر از

    خلاصه رمان خفقان : دو روز به عروسیم مونده و باردارم عروسی که نمیدونه پدر بچش کیه دست میزارم روی یه ظالم ظالمی

  خلاصه: یزدان به دنبال مرگ مشکوک برادرش به ایران می‌آد و به جای اون رئیس کارخونه‌ی نساجی می‌شه؛ اما قبل از هر اقدامی دنبال

    خلاصه: باران بخاطر باج‌گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله‌اش از شهاب‌الدین کارآفرین برتر سال مصاحبه می‌کند و این آغاز آشنایی و بعد ازدواجشان

خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!!

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

دخترا از طبیب برا خودشون یه آدمکش بی رحم ساختن

Mahan M
1 ماه قبل

میشه یه پارت دیگه هم‌بزاری😍

جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x