چنگی به دستش زدم و سعی کردم خودم را از حصارش آزاد کنم. عصبی بود.

با این حالتش نباید به اتاقش می‌رفتم.

 

– جناب طبیب…من اون حرف‌هارو زدم تا…

 

– توی اتاقم ادامه بده فعلا دهنت رو ببند.

 

با این حرفش گریه گرفت و خودم را روی زمین رها کردم. عملا داشت مرا می‌کشید.

 

– من منظور بدی نداشتم.

 

آستین لباسش را گرفتم که سرش را چرخاخند و نگاهم کرد. بینی‌ام را بالا کشیدم که کلافه نفس کشید و بعد دست زیرم انداخت.

 

جیغی کشیدم ولی او بی‌توجه مرا روی دوشش انداخت.

 

– حتما باید اینجوری ببرمت؟ چرا مثل آدم نیومدی توی اتاق؟

 

پیشانی‌ام را به شانه‌اش کوبیدم.

 

– منو بذارید زمین، این حرکتتون بده و ..

 

با ضربه‌ی محکمی که به باسنم خورد نفسم رفت.

 

– دهنتو ببند زن.

 

ندیمه‌ها برخی با تعجب و برخی با خنده نگاهمان می‌کردند. وای! حرف این که طبیب روی باسنم زده همه جا می‌چرخید.

 

دم پله‌ها که رسیدیم خم شد.

با یک دستش سینی را بلند کرد و بعد بالا رفت.

در اتاق را با پایش بست.

 

سینی را روی میز گذاشت و مرا کنارش روی میز نشاند. با چانه‌ای که‌ می‌لرزید نگاهش کردم.

 

دستانش را دو طرفم گذاشته بود و عمیق نگاهم می‌کرد. اشکم روی گونه‌ام چکید که انگشتش را روی گونه‌ام زد.

 

– باز که داری گریه می‌کنی بچه خوک!

113

 

وقتی گفت بچه‌خوک بیشتر گریه‌ام گرفت. از این حرف خوشم نمی‌آمد.

 

– که به اون دختره میگی من چون حروم زادم چیزی از من بهش نمیرسه!

 

سرم را تند به دو طرف تکان دادم.

 

– من فقط…خواستم از شما دورش کنم.

اون، ماهی می‌خواد که بشه سوگولی شما و وظیفه‌ی من این بود که…

 

حرفم را خوردم. وظیفه‌ی من را نگار گفته بود.

و او نباید می‌فهمید…

 

دلیلش را باید می‌پرسیدم.

 

– وظیفه‌ی من اینه از شما محافظت کنم.

 

نگاهم کرد و بعد ناگهانی خندید. سرش را پایین انداخت و قهقهه زد. دستانش را از دورم برداشت و به سمت نوشیدنی روی میز رفت.

 

من انگشت‌هایم را با استرس در هم پیچاندم و به این که چرا خودم را در همچین دردسری انداختم فکر کردم.

 

اصلا به من چه که ماهی هم خواب کدامشان می‌شود؟

ولی نگار تهدیدم کرد.

سرم را عقب فرستادم..

این حجم از بدبخت بودن من خیلی آزار دهنده بود.

 

– محافظت از من؟ مثل این که خدمتکار خوبی گیرم اومده.

 

داشت تیکه می‌پراند؟

 

– درست گفتی، بودن با من هیچ نفعی نداره، من یه حروم زاده‌ی بی‌چیزم که حتی اگه تمام وارثا هم بمیرن باز هم پادشاه‌ نمی‌شم درسته؟

 

صدایش علاوه بر عصبانیت رگه‌ای از ناراحتی هم داشت‌. خودم را لعنت کردم که چرا گفتم…

 

– من…من نمی‌خواستم بگم ولی ماهی می‌خواست به زور بی..

 

با کوبیده شدن لیوان به زمین و شکسته شدنش از جا پریدم.

به سمتم برگشت و دقیقه مشتش را کنار رانم کوبید.

 

– خب میومد، چندین ماهه که میاد و طالب هم‌خوابی میشه. به خیال خودت داری دوستت رو نجات می‌دی؟

شبی که اومد و از من خواست بیام دنبالت همش بهونه بود.

اون به اتاق من اومد درحالی که من بهش گفته بودم نیاد ولی اون گفت کار مهمی با من داره.

بعد هم درحالی که داشت می‌گفت تو خیلی بدبخت و بیچاره‌ای…

 

دوباره عقب رفت و سرش را بالا گرفت. نفسی کشید و چشم‌هایش را کمی روی هم گذاشت.

من ولی منتظر ادامه‌ی حرفش بودم…

من چون بدبخت، بیچاره و چی؟

 

#پارت_114

 

بالاخره دوباره به من نگاه کرد.

من هم با شدت بیشتری ناخنم را روی دستم کشیدم.

 

می‌خواستم بشنوم.

 

– خاتون، برو بیرون.

 

از روی میز پایین رفتم و نزدیکش شدم. باید توضیح می‌دادم…

 

– ماهی دوستون داره، نگار خاتون به من سپرده که از شما دورش کنم. من فکر کردم اگر…

به ماهی بگم که شما ولی عهد نیستید شاید بره ولی نرفت.

 

 

– به نگار چه ربطی داره؟

 

نفسی گرفتم ولی دهانم به گفتن باز نشد، نمی‌خواستم بگویم. خیلی برایم بد می‌شد و اصلا من در جایگاهی نبودم که راز سلطنتی را لو دهم.

 

– اون تهدیدم کرد که باید خدمتکارهارو از شما دور کنم وگرنه برای من دردسر میشه.

خاتون بزرگ این رو خواسته.

 

با حرف آخرم چشم‌هایش گشاد شدند.

سرش را کج کرد و بعد رو برگرداند. چند قدم در اتاق زد و بعد لگد محکمی به سطل پر آب زد.

 

– زنیکه‌ی فاسد، همش از زیر سر اونه و تو…

 

دوباره به سمتم آمد، دستش را پشت کمرم فرستاد و مرا جلو کشید. انگشت اشاره‌اش را مقابل صورتم تکان داد.

 

– توی هیچ نقشه‌ای همراهشون نمی‌شی فهمیدی؟ اگر هم چیزی فهمیدی میای بهم میگی.

گوش کن بچه‌خوک، این جا هیچکی دلش به حال تو نمی‌سوزه حتی من!

پس خودت بشین و فکر کن باید چیکار کنی.

احمق بودن بسه.

 

سرم را آرام به نشانه‌ی فهمیدن تکان دادم که رهایم کرد. خواست به آن سمت اتاق برود که بلند پرسیدم:

 

– ماهی…اون شب چی گفت، من چون بدبخت و بیچاره و…

 

پشت به من ایستاد.

یک دستش مشت شد و بعد صدایش آمد:

 

– که پسرعموش بهش تجاوز می‌کنه و توی مزرعه با خوک ها غذا می‌خوره.

 

این را گفت و رفت.

اشکم ریخت…

حقیقت من همین بود نه؟ و حالا من داشتم چیزی که الان دارم را هم خراب می‌کردم.

 

پارچه را برداشتم، روی زمین نشستم و مشغول خشک کردن زمین شدم.

 

* امتیاز بیشتری بدین پارتا رو زودتر و طولانی میزارم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 280

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

    خلاصه: خودت می‌گویدی قلم زن، بخت را قلم می‌زند نصیب آدم‌ها را قسمت رقم می‌زند خودت می‌گویدی که عشق را خدا نصیب می‌کند

خلاصه: یواشکی دوستت خواهم داشت از داستان زندگی دختری به نام نازنین که از پسرعموش ناعادلانه و به جبر عمو طلاق گرفته ولی عاشقانه ای

  خلاصه : برای مادر بودن لازمه که زن بود ، حسش کرد .داستان ما سرنوشت یه زنه . یه زن سی ساله که زن

  خلاصه: چه احساسي داره اگه ظرف يه مدت كوتاه، بفهمي اون چيزي كه فكر مي كني نيستي؟ بفهمي كه نه تنها مال يه خونواده

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت

خلاصه: مریم و فریبا و شهره واستادن و منتظرن که مترو بیاد. در ضمن دارن با هم دیگه صحبت می کنن. تو مترو یه عده

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

بیشتر از یبار که نمی‌تونیم امتیاز بدیم ممنون قاصدکی

جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x