بعد از این که نگار خاتون این را به من گفت به حرم سرا رفتم.

دیگر دلم غذا هم نمی‌خواست.

 

آتنا صدایم زد ولی توجه‌ نکردم.

 

حس می‌کردم ماهی را از دست دادم. تنها دوستی که داشتم…

قسمتی از من نا امیدانه دنبال راه حلی برای خوب کردن ماهی بود.

ماهی ناجی من بود…

 

ولی قسمت دیگرم بی‌رحمانه می‌گفت که بگذارم ماهی هرکاری که می‌خواهد بکند…

می‌خواهد آن مرد را درون خودش جا دهد؟

خب موفق باشد‌.

 

دستم را محکم روی سرم گذاشتم و موهایم را چنگ زدم…

یعنی واقعا ماهی دوست داشت تجربه کند؟

افتادن یک تن بدبوی مردانه که فقط چنگ می‌زند به همه جا.

 

به‌ مو…به صورت…

به سینه…

من نمی‌خواهم ماهی این را تجربه کند آن هم با طبیب!

طبیبی که نگاهش به اندازه‌ی کافی برنده است‌.

باید به داد تنها دوستم می‌رسیدم…

او قطعا با ولی‌عهد خوشحال تر خواهد بود.

 

پس صدای درونم را خفه کردم، همانی که از حرف‌های ماهی خجالت زده بود و دوست داشت اهمیت ندهد!

 

سرم را روی بالشت گذاشتم و پلک‌هایم را محکم به هم کوبیدم.

فردا روز تازه‌ای بود و من قرار بود فکر کنم…

قرار بود دنبال راه حل باشم.

 

با صدای در سرم را بلند کردم، آتنا آمده بود.

 

– نقره خوابت میاد؟

 

– نه، خستم.

 

کنارم دراز کشید و نگاهم کرد.

 

– چرا اینجوری شدی؟

 

حال توضیح دادن نداشتم ولی مثل همیشه سفره‌ی دلم را برای آتنا باز کردم.

 

– ماهی می‌خواد به تخت طبیب بره ولی من دوست ندارم این اتفاق بیوفته چون اون تنها دوست منه.

 

آتنا با خنده سرش را تکان داد و ضربه‌ای به کمرم زد.

 

– ماهی دختر عجیبیه، هرکسی از طبیب خوشش نمیاد.

 

#پارت_118

 

چرخی زدم و روی شکمم خوابیدم‌.

 

– منظورت چیه؟

 

آتنا تکانی به شانه‌هایش داد و گفت:

 

– اون بداخلاقه و همیشه بوی تندی میده، بوی داروهاش. هر کی به اتاقش رفته حالش بد شده.

 

بداخلاق که هست ولی بوی بد؟

من بوی بدی حس نکرده بودم. یعنی وقتی نزدیکم می‌شد آن قدر می‌ترسیدم که بو کردن یادم می‌رفت.

 

– من می‌ترسم دوستم رو از دست بدم.

 

– دروغ که نمیگی به من ها؟

ببینمت نقره…

 

سرم را به سمتش چرخاندم که صورتش را نزدیکم آورد و آرام گفت:

 

– نکنه تو عاشق اون بداخلاق شدی؟

 

با این حرفش از جا پریدم که پیشانی‌ام محکم به صورتش خورد و دادش به هوا رفت. بی‌توجه نشستم و گفتم:

 

– نه نه، من چرا این کار رو بکنم.

اشتباهه نمیشه…

 

آتنا در حالی که بینی‌اش را می‌مالید نشست. نگاه عصبی به من انداخت.

 

– اره نمیشه، چون تو احمقی.

وای دماغم. از چی می‌ترسی؟

 

ناراحت شدم، چرا همه به من می‌گفتد احمق؟

بدتر از آن!

آتنا فکر می‌کرد نگرانی من برای ماهی است درحالی که من خودم هم نمی‌دانستم…

 

روزهای قبل نگران این بودم که نگار خاتون بیرون کند و اصلا به فکر ماهی نبودم.

 

بعد آن نگران این شدم که طبیب بفهد که فهمید. و حالا نگران ماهی بودم…

 

– من نمی‌دونم.

 

– می‌ترسی طبیب ماهی رو به جای تو انتخاب کنه تا خدمتکارش بشه؟

 

با تردید سرم را تکان دادم.

شاید هم کمی از ترسم برای این باشد.

بعد از عمری بدبختی حالا که کمی به ثبات رسیده‌ام دلم نمی‌خواست خراب شود.

 

واقعا اگر طبیب عاشق شود چه؟ من کجا بروم؟ جای ماهی بشوم خدمتکار آشپزخانه و هر روز نقابدار آزارم دهد.

 

سرم را محکم میان دستانم گرفتم.

 

– من نمی‌دونم…چیکار کنم.

 

 

#پارت_119

 

آتنا نوچی کرد و ضربه‌ای به تنم زد‌.

 

– پاشو بریم بیرون.

 

ایستاد و دستم را کشید. بی‌میل همراهش کشیده شدم.

پشت قصر رفتیم.

 

– اینجا چیکار می‌کن…

 

آتنا سریع دستش را روی دهانم گذاشت.

 

– هیس، صدات درنیاد، نباید کسی مارو ببینه.

 

سرم را تکان دادم که دستم را گرفت، سرش را خم کرد و به آن طرف نگاه کرد.

جایی که ورودی باغ اصلی بود و پر از نگهبان…

 

– خوشبختانه امروز بار آشپزخونه رسیده و کسی حواسش به این ور نیست.

 

کنار باغچه، دری بود که من دیده بودمش ولی کنجکاوی نکرده بودم. آتنا به سمت همان رفت و آرام آن را گشود.

 

دوباره به دو طرف نگاه کرد و بعد در حالی که مرا دنبالش می‌کشید سریع به آن سمت در رفتیم.

 

آن را بست و با هیجان به من نگاه کرد.

 

خواستم چیزی بگویم که نگاهم به اطراف خورد و لب‌هایم کش آمد.

مقابلم دشت بزرگی بود.

 

صدای آب می‌آمد و کمی آن طرف تر چندتا اسب بودند.

 

– این جا جنگله. پادشاه برای شکار به اینجا میان ولی امروز نیستن.

 

– ما اینجا چیکار می‌کنیم؟

 

آتنا در حالی که عقب عقب می‌رفت شانه‌هایش را بالا داد و گفت:

 

– خوش بگذرونیم.

 

این را گفت و دوید‌.

من متعجب سرجایم ماندم که با سنگی که به طرفم پرت کرد دنبالش دویدم.

 

کم کم من هم با طبیعت همراه شدم.

وقتی که باد در موهایم وزید…

پاهایم آب را لمس کردند و دامن پیراهنم همراه با نسیم تکان خورد، حس کردم که کمی آزادم!

 

ولی این آزادی دوامی نداشت چون پس از کمی دویدن وقتی که من سعی داشتم از درختی بالا بروم طبیب مرا دید.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 128

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

  خلاصه: داستان زندگی مردی مغرور و کینه‌ای به اسم عدنان است. در عین حال دختری کم سن و سال و بی گناه به اسم

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه

خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!!

      ♥️ خلاصه : در مورد دختری هست که مجبور میشه بخاطر رفتن پدر و مادرش به خارج بره خونه ای خاله اش

  خلاصه : لیلا دختر سلیمان خان به جای قصاص برادرش خونبهای صادق پسر حیدرخان می شود . حیدرخان قبل از سفرش لیلا را به

  خلاصه: تمام اتفاقات از یک قسم شروع شد! از قسمی که زیر بیرق سیاه امام حسین در ماه محرم خورده شد! اتفاقاتی که در

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x