رمان نقره بال پارت ۳۵

 

 

می‌خواست ماهی و آتنا را با هم ببرد!

وای…

چرا آتنا به من نگفته بود که با ولی‌عهد می‌خوابد.

 

وحشت زده به طبیبی که خونسرد بود نگاه کردم و سعی کردم صدای درهم آمیختن آن دو را نشونم.

 

بدنم به لرزه افتاده بود و اشک از چشمم می‌ریخت. من از چیزی که آتنا داشت تجربه‌اش می‌کرد متنفر بودم…

 

از حس لخت تن مردها!

که خودشان را همانند حیوان می‌کوبند و بی‌توجه به درد و تحقیری که می‌دهد لذت می‌برند‌.

 

دستانم را روی گوشم گذاشتم و چشم هایم را بستم. دست طبیب هم روی دهانم بود…

دیگر نه چیزی می‌شنیدم و نه می‌دیدم!

 

زانوهایم را بالا آوردم و آرنج‌هایم را تکیه دادم. کاش زود تمام شود…

تا جایی که من می‌دانم همه‌اش پنج دقیقه است.

 

من از این پنج دقیقه‌ها زیاد داشتم.

مرگ‌‌های پنج دقیقه‌ای!

و حالا آتنا داشت یکی از آن ها را تجربه می‌کرد مگر نه؟

 

تکانی به تنم دادم که دست طبیب دورم سفت تر شد. او هم مرد بود ولی مردی که از زن‌ها بدش می‌آمد…

 

شاید از مردها خوشش می‌آمد نه؟

شاید هم در جنگ مجروح شده.

هرچه که هست من واقعا از دنیا ممنونم که خدمتکار او شدم.

 

بداخلاق است ولی به من نگاه بد ندارد…

من معنی نگاه ها را خوب می‌فهمم. تا به اینجای زندگی‌ام نگاه‌های مختلفی به من خورده.

 

تحقیر، عصبانیت، شهوت…

من همه را دیده‌ام و نگاه طبیب از نوع عصبی بود.

 

از همان‌هایی که می‌گفت تو فقط یک خدمتکار لعنتی هستی و من قرار نیست مثل حیوان روی تو بپرم!

 

با کشیده شدن دستم به او نگاه کردم که گفت:

 

– حالت خوبه؟ رفتن..

 

 

 

 

 

دست دومم را از روی گوشم برداشتم و کمی نگاهش کردم.

عصبی نبود…

 

بلند شد و لباسش را تکاند.

 

– برای چی گوشاتو گرفتی خاتون؟ صدایی نمیومد.

 

حتما صدای نفس‌هایشان را نمی‌شنید. من از آن صدا متنفر بودم…

 

– من…فقط بدم میاد.

 

– باید به قصر بریم.

 

جلوتر از من راه افتاد و من پشت سرش آرام راه افتادم. حواس نداشتم و چندجا ممکن بود بیوفتم.

 

عصبی بودم…

نه به خاطر هم‌خوابی آتنا با ولی‌عهد!

بالاخره این‌جا قصر بود و هر اتفاقی ممکن…

 

من اگر یک بز هم زیر ولی‌عهد ببینم تعجب نمی‌کنم فقط از این عصبی هستم که چرا به من نگفت…

 

من دوستش هستم، بدتر از آن!

قرار است ماهی هم به جمعشان اضافه شود.

یعنی سه نفره با هم…

 

با مشت محکم به سرم کوبیدم تا تصورش نکنم. ضربه‌ی دیگری زدم لعنتی لعنتی لعنتی…

 

– اولش فکر کردم شاید تحریک شدی ولی فکر نکنم به خاطر این داری سرت رو می‌شکونی.

 

عصبی نگاهش کردم.

من در فکر چه بودم و او در چه فکری…

 

– حالم به هم خورد از…

 

یک لحظه وایسا! ‌ولی‌عهد برادرش است. نباید جلویش بدگویی اش را بکنم.

 

– از اون مردک احمق حالت به هم خورده؟

عادیه. به این چیز ها عادت می‌کنی.

 

– شما…چرا قایم شدید؟

 

نیشخندی زد. به باغ پشتی رسیدیم. وارد شدیم و من همان جا ایستادم..

به کمی هوا نیاز داشتم.

 

او ولی به راهش ادامه داد ولی صدایش آمد.

 

– نباید هرچیزی که می‌دونی رو یک جا از دست بدی.

 

#پارت_125

 

مثل گاو خشمگین بودم و آتنا همان پارچه‌ی قرمز بود.

طبقه‌ی بالا ایستاده بودم و او سرخوش برای خودش می‌چرخید‌.

 

چندبار سنگینی نگاهم را فهمید ولی من هر بازش لبخند مضحکی زدم. خودش می‌دانست که شنیدم…

که فهمیدم و احتمالا دیدم.

 

البته نه من ورود و خروج ولی‌عهد را درونش ندیدم. با تصورش صورتم را جمع کردم.

 

صحنه‌ی چندشی را از دست داده بودم، طبیب را بگو. چه خوش خیال فکر می کرد تحریک شده‌ام.

 

اصلا تحریک شدن یعنی چه؟

منظورش این بود تحریک شدم تا ببینمشان؟

یا دعوا کنم؟

 

نمی‌دانم‌.

حرم سرا هر لحظه شلوغ تر می‌شد و من آتنا را آن وسط گم کردم.

یکی از دخترها را آماده کردند تا به اتاق ولی‌عهد برود.

 

خاتون بزرگ که آمد همه به صف ایستادند و خاتون بزرگ گفت:

 

– الیا‌ر رو برای طبیب آماده کنید، سریع باشید.

 

امشب هم برایش دختر می‌فرستادند و باز من باید اتاقش را تمیز می‌کردم.

نفس عمیقی کشیدم.

 

خب چرا اذیتش می‌کردند؟

وقتی دختر به اتاقش می‌رفت تا چند روز بداخلاق می‌شد و تمام حرصش را سر من خالی می کرد.

 

لپم را روی نرده گذاشتم و به دختری که می‌خواستند برایش بفرستند نگاه کردم.

 

– خوشکله.

 

پلک زدم و سرم را بلند کردم. برایش شام ببرم؟ صدایم نزد. شاید امشب رام شده و می‌خواهد با این دختر شام بخورد.

 

باز هم نگاهش کردم، به نظر نمی‌آمد از رفتن ناراحت باشد. دخترک معمولی بود در آرزوی خاص شدن.

مثل ماهی…

 

ولی چه خاص شدنی! آتنا مثلا خاص بود ولی در جنگل کنار یک درخت ولی‌ عهد با او رابطه داشت‌.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 118

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

    خلاصه رمان آسوی: آسوی دختر زیبای موقرمز معلم مدرسه است و برای احتیاج مالی، بصورت خصوصی هم تدریس می‌کند. اتفاقی وارد خانه آقای

    خلاصه: نفیس، یک زن شوهردار دارای یک پسر که به اجبار مادرش ازدواج کرده درگیر مشکلاتی میشه که برای تنها خواهرش به‌وجود اومده

  خلاصه: درمورد دختری به اسم راز که تو پرورشگاه بزرگ شده کسی سرپرستیشو به عهده نگرفته که تو سن نوزده سالگی مجبوره که از

خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی و

    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahan M
22 روز قبل

ممنون ازپارت گذاری منظمتون

جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x