الیا را به حمام بردند و بعد لباس سبزی تنش کردند. موهایش را آراستند و عطر زدند.
از دخترهای قبلی مرتب تر بود.
پوفی کردم و همان جا در راهروی بالا نشستم. واقعا شام نمیخواست؟
کلافه بلند شدم و به اتاق رفتم، تنم را روی رخت انداختم و سعی کردم بخوابم.
روز خسته کنندهای بود…
به جای خالی آتنا نگاه کردم، کاش میآمد تا حرف بزنیم.
ماهی هم که تا مرا میبیند درمورد طبیب حرف میزند…
عصبی نشستم، خوابم نمیبرد.
به سمت کمد رفتم و کمی لباسهایم را مرتب کردم.
بعد هم دستمالی گرفتم و آینه را تمیز کردم.
موهایم را شانه زدم و به دیوارها زل زدم.
حوصلهام سر رفته بود…
با صدای شکمم از اتاق بیرون رفتم، همه داشتند سینیهای خالی را جمع میکردند یعنی شام تمام شده.
مهم نبود، به آشپزخانه میرفتم.
امیدوارم ماهی آن جا نباشد ولی بود…
لبخندی به رویم زد ولی نزدیکم نیامد. داشت با کسی حرف میزد. من بیحرف در سبد کوچکی نان، خرما و بیسکوییت گذاشتم.
کمی کره هم برداشتم و الفرار!
در باغ پشت درخت نشستم. پاهایم را در شکمم جمع کردم و یک خرما در دهانم گذاشتم.
به آسمان خیره شدم…
ستارهها کمرنگ بودند ولی ماه زیبا بود.
من در آسمان کدام بودم؟ آن ستارهی مخفی یا سیاهی آسمان؟
اصلا من جایی در این آسمان داشتم؟
شانه بالا انداختم. خودم هم نمیدانستم.
– شام من رو که نیوردی خودتم تنها اینجا نشستی. اتفاق ظهر خیلی روت تاثیر گذاشته خاتون.
#پارت_127
با صدای طبیب شانههایم بالا پرید و سریع سر چرخاندم. کنارم نشسته بود و با چشمهای خشمگینش نگاهم میکرد.
لحنش ولی آرام بود…
چرا اینجا بود؟ کارش به این زودی با آن دختر تمام شد؟
ناخودآگاه پرسیدم:
– چرا اینجایید؟ کارتون اینقدر سریع تموم شد…
– مگه من مثل برادرمم؟
گیج نگاهش کردم که لبش کج شد و من تازه فهمیدم من چه گفتم و او چه جوابی داده.
هینی کشیدم و دستم را روی دهانم کوبیدم. مرگ بگیری نقره که حتی دهانت چفت ندارد!
– چی داری تو اون سبد، ببینم.
سبد را از برداشت و درونش را نگاه کرد. نان را درآورد و دو نصفش کرد.
کره را برداشت و قسمتی از آن را برداشت.
درون نون گذاشت و بعد گازی به آن زد.
وقتی دید همچنان نگاهش میکردم اشارهای به سبد زد.
– بخور.
به نان نصف شده و کرهی مانده نگاه کردم.
– نه خودتون بخورید، من بعد میخورم.
– برای تو گذاشتمش.
پس نصف دیگر نان و کره برای من بود. ناخودآگاه خندیدم و نان را برداشتم، او خرما برداشت.
سوال در سرم را پرسیدم:
– چرا اینجایید؟
سرش را به درخت تکیه داد و به آسمان نگاه کرد. چشمش میدرخشید.
– تو نمیدونی من از زن ها متنفرم؟
همین که شنیدم باز قراره یه زن بیاد تو اتاقم اومدم بیرون.
پس باز هم زوری! خیلی دوست داشتم بپرسم چرا بدش میآید ولی مطمئن بودم بعدش دعوایم میکند.
طبیب سوال جواب نمیداد، تنها چیزی را تکرار میکرد که قبلا میدانستم.
#پارت_128
من هم مثل او سرم را به درخت تکیه دادم و به آسمان نگاه کردم. درخشش ستاره ها بیشتر شده بود.
– بیا.
به کف دستش که برایم دراز کرده بود نگاه کردم، یک خرما رویش بود.
دوتا خرما مانده بود و او یکیاش را به من داد.
آرام آن را از دستش برداشتم که گفت:
– درمورد ماجرای ظهر که به کسی نگفتی؟
– نه نگفتم. اصلا با کسی حرف نزدم.
سرش را به سمتم چرخاند.
– به آتنا هم نگو، اگر دیدیش ازش بپرس که چرا خواست ما بریم. وانمود کن نمیدونی و چیزی نشنیدی.
نمیدانستم چرا ولی این گونه برای من هم راحت تر بود. گفتن بعضی چیزها خوب نبود و این یکی از آن ها بود.
– چرا ماهی…با ولی عهد بود؟
– ما هر دختری رو که از حرم سرا بخوایم میتونیم برداریم.
تنم را حرفش لرزید، اگر مرا انتخاب میکردند چه؟ من که شانس نداشتم و بعد از اتفاق امروز واقعا ترسیده بودم.
ولی عهد سیرمونی نداشت و اگر ما میخواست تا رابطه ی چهار نفره داشته باشد چه؟
– اگه…منو انتخاب کردن میتونید…نجاتم بدید؟
سریع جواب داد:
– انتخابت نمیکنن چون…
منتظر نگاهش کردم. حتما میخواست بگوید چون بچه خوکم؟ یا چون زشتم.
شاید هم میخواست لقب جدیدی به من بدهد..
سکوتش که طولانی شد خودم گفتم:
– چون بچه خوک و زشتم؟
ناگهان خندید. لبهایش کش آمد و چشمهایش چین خورد…سرش را به درخت تکیه داد. چشم هایش را بست و خندید.
– دقیقا همینارو میخواستم بگم. چقدر باهوش شدی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 141
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نقره ی طفلکی ،چرا طبیب چپ و راست بهش میگه خوک زشت 😔