رو چرخاندم، حرفهایش را از بر بودم. ناراحتم نمیکردند.
کمی در سکوت گذشت…
او به آسمان نگاه میکرد و من گاهی به او.
بین خوب و بد بودنش گیر میکردم.
یاد داد زدن روز اولش میافتادم و بعد تصویر خندهاش خش میانداخت روی آن خاطرهی بد.
شاید هم زخمهایش بدش کرده بودند.
تنش خیلی زخم داشت…
طبیب بود ولی زخمهای خودش خوب نشده.
زبانم را روی لبم کشیدم و بالاخره پرسیدم:
– زخم…زخم های روی کمرتون…
اول آرام نگاهم کرد و بعد با حرفم اخم غلیظی میان ابروهایش نشست. حتی حس کردم کمی از من فاصله گرفت.
– خو! چی میخوای بگی؟
آب دهانم را قورت دادم. حرف زدن درمورشان عصبیاش میکرد.
– چطوری به وجود اومدن؟ توی جنگ؟ یا شکار؟
نگاهش عجیب تر شد و بیشتر فاصله گرفت. فکش سفت شد و لبهایش کج شدند…
لبخندش را پر دادم.
– که بری برای خاله زنکای حرم سرا تعریف کنی؟
سرم را تند به دو طرف تکان دادم.
– نه…نه نمیخوام به کسی بگم فقط…
نگاهم نکرد. حرف هم نزد…فقط دستهایش را در هم قفل کرد. نفس عمیقی کشیدم، کاش بحثش را پیش نمیکشیدم.
– منم زخم دارم، روی پهلوم. زیر سینم…
چندتا روی کمرم.
کمی به سمتم مایل شد که ادامه دادم:
– پسرعموم من رو با میله داغ میسوزوند.
بلد نبودم چیکار کنم، روزها میموندن و بعضی وقتا چرک میبستن. خیلی درد داشتن.
الان بعضی وقتا میخارن.
بعد از گفتنش حس حقارت عجیبی کردم و سرما بر تنم نشست. انگار گفتنش هم درد داشت.
وقتی میسوزاندم روزها تب میکردم.
یخ هم که نداشتم…
میماندند.
یک بار زن همسایه گفت خاک بزنم و زدم.
بهتر میشدند.
#پارت_130
– توی جنگ دریایی که باختیم شکنجم دادند.
کامل به سمتش چرخیدم و کنجکاو نگاهش کردم که ادامه داد:
– جنگ سر یک کشتی بود که پدرم از اون ها غارت کرده بود.
اون رو میخواستند و برای به دست اوردنش جلوی چشم پدرم شکنجم دادن ولی اون…
کاری نکرد.
دستش را بلند کرد و به چشمش که اوایل آمدنم قرمز بود اشاره کرد.
– یکیشون با ته خنجر زد توش. تا یک ماه نمیدیدم.
بغض کرده بودم. چقدر جنگ بد است…
مردم واقعا در آن درد میکشیدند.
منتظر ماندم تا بقیهاش را بگوید ولی خیره به یک نقطهی نامعلوم مانده بود.
برگشته بود به آن روزها؟
سکوتش که طولانی شد آرام دستم را روی بازویش گذاشتم و فشار دادم که سرش به سمتم چرخید.
آرام گفتم:
– حالتون خوبه؟
کمی خیره نگاهم کرد و بعد سرش را تکان داد.
– اره خوبم.
فاصلهای که از من گرفته بود را پر کرد و سرش را به درخت تکیه داد.
– اون ها من رو میزدند و پدر درحالی که محاصره شده بود حاضر نبود جای کشتی رو بگه.
اخه وارث اون پادشاه هم توی اون کشتی بود.
تا این که برادرم رو برای شکنجه اوردند و پدرم درجا جای کشتی رو گفت…
حرفش احساسات مختلفی را آزاد کرد.
تنفر…حسرت…حقارت.
– پدر علاوه بر کشتی دوتا روستا هم بهشون داد تا پسرش رو ول کنن ولی من؟
من همون جا به چوب بسته شده بودم و…
حرفش را قطع کرد.
دیگر چیزی نگفتم. قلبم فشرده شده بود…
او طبیب بود.
کسی که حال همه را خوب میکرد ولی تمام تن خودش پر از زخم بود. زخم هایی که همه با دیدنشان حالشان بد میشد ولی پشت هر زخمی یک داستان دردآور پنهان است.
داستانی که امشب فهمیدم.
#پارت_131
نمیدانم چقدر در آن جا ماندیم ولی با صدای خروس به خودمان آمدیم.
بعد از حرفهایش سکوت کردیم.
من حرف هایش را در سرم بالا پایین میکردم و او فقط نفس میکشید.
– بلند شو بریم داخل.
بلند شد و من هم پشت سرش بلند شدم. سبد را برداشتم تا در آشپزخانه بذارم.
نگاهم کرد و گفت:
– واسم شراب بیار.
چشمی گفتم که او به سمت راهرو رفت و من آشپزخانه. کسی نبود…
همه خوابیده بودند.
ظرف شراب را برداشتم و در سبد بیسکوییت و میوه گذاشتم. شام نخورده بود.
در راهرو جز نگهبانان کسی دیده نمیشد.
انگار تا دم دمای صبح من و طبیب بیرون بودیم.
دم پلهها ولی آن دختر را دیدم، الیا!
داشت میرفت و ناراحتی عظیمی در صورتش بود.
با دیدنم ایستاد. نزدیکش که شدم پرسید:
– سلام خاتون، تو خدمتکار طبیب هستی؟
– بله، چرا؟ مشکلی هست؟
با جمع شدن اشک در چشمانش متعجب شدم. این دیگر چه شده بود؟
– اون اصلا به اتاق نیومد. حس حقارت میکنم…
من زیباترین دختر حرم سرا هستم ولی اون اصلا حاضر نشد من رو نگاه بکنه.
خیلی احساس حقارت میکنم.
حالا من به این چه بگویم آخر!
– ایشون حال خوبی نداشتند، برو بخواب. شب دیگه ای حتما تورو دعوت میکنن.
دستش را روی چشمانش کشید و تعظیم کرد. بعد هم رفت. آهی کشیدم و از پله ها بالا رفتم.
طبیب هم عجیب بود، دخترهای بد را نگه میداشت تا رویش بالا بیاورند و دخترهای خوب را رد میکرد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 109
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.