در را باز کردم و وارد شدم. لباس راحتی تن کرده بود.
در حالی که سبد و شراب را روی میز میگذاشتم گفتم:
– این یکی دختر خوبی بود. کاش تنهاش نمیذاشتید.
به سمتم برگشت و نگاهم کرد. کاملا بیرحمانه گفت:
– کجای حرف من که میگم از زن ها متنفرم برات نا مفهومه خاتون؟
باز در این اتاق تنها شدیم و اخلاق بدش برگشت. تا همین یکم پیش سفره ی دلش را باز کرده بود.
– ولی از تو بدم نمیاد.
با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم که ادامه داد:
– چون تو زن نیستی، تو بچه خوکی.
لبهایم آویزان شدند. کلا هدف این بود مرا بچزاند. بدجنس! قصد رفتن کردم که به سمتم آمد و بعد دستش را به سمتم گرفت.
شیشهی سبز رنگی درونش بود. سرم را کج کردم و گفتم:
– این چیه؟
– دارو، بمال به زخم هات تا جاشون نمونه.
روزی دوبار.
شگفت زده شدم. این که اهمیت داده بود خوش حالم کرد و خب…
من هم دوست داشتم تنم صاف باشد.
کاش با این دارو خوب میشدم.
– خیلی خیلی ممنون فقط این که، شماهم ازش میزنید؟
گوشهی لبش بالا رفت.
– نه، دست من به کمرم نمیرسه.
لبهایم را جمع کردم. طبیب طفلکی…
خودم برایش دارو میزدم. گناه داشت.
– من خدمتکارتونم. فردا براتون میزنم.
– من مردم دختر، زخمهام نشانه ی قدرتمه…
تو واسه خودت بزن. حالا هم برو بخواب.
شب به خیری گفتم و با خوشحالی زیرپوستی به سمت در رفتم ولی قبل از این که در را ببندم…
– راستی، یادت نره به رونت هم بزنی.
اونجا هم رد زخم داری.
133
درحالی که به شیشهی دارو نگاه میکردم و زیر لب غر میزدم از راهرو رد شدم.
همه جا تاریک و خلوت بود…
صدای قدمهایم در راهرو میپیچید.
نمیترسیدم…
من شبهای زیادی را کنار خوک ها سپری کردم، تاریکی خانهی من بود.
در پیچ راهرو به سمت حرم سرا صدای پچ پچی شنیدم.
آرام سر خم کردم که با دیدن ملکه و دختری از حرم سرا متعجب شدم.
در دست ملکه چاقویی دیدم که به دست آن یکی داد.
– حواست باشه ردی از خودت نذاری وگرنه میکشمت.
فکر کنم در جایی بودم که نباید. ملکه نگاه تندی به دخترک انداخت و بعد در جهت مخافت من رفت.
دخترک سرجایش ایستاده بود و به چاقو نگاه میکرد. کمی جابه جا شدم که با به صدا در آمدن کفشم دخترک چشمش به من خورد.
من چشمهایم گرد شد و او وحشت زده از دری که پشت سرش بود وارد شد.
چیزی که دیدم چه بود؟
با نشستن دستی روی شانهام وحشت زده به عقب برگشتم که با دیدن آتنا نفس راحتی کشیدم.
با لبخند گفت:
– این جا چیکار میکنی تو؟ میدونی چقدر دنبالت گشتم.
لبخند کج و کولهای زدم.
– همین جا ها بودم، توی قصر میچرخیدم.
– چندساعته نیستی!
جوابش را ندادم که دستم را گرفت و کشید. سرم را برگرداندم و دوباره به همان جا نگاه کردم.
– آتنا من یه چیز فکر کنم بدی دیدم، ملکه داشت به یکی چ…
با نشستن دست آتنا روی دهانم حرفم نصفه ماند، متعجب نگاهش کردم که گفت:
– هرچیزی که توی شب میبینی رو فکر کن خوابه. نه به کسی بگوش و نه بهش فکر کن.
134
– تو دوستمی، هرچیزی که میدونی رو بهم میگی و من…
– دیوارهای اینجا گوش دارن نقره. امور سلطنتی به ما ربطی ندارن. چون بعدا گندشون درمیاد و اگه ما بدونیم واسمون بد میشه.
در مقابل من گادر گرفته بود.
چیزی بود که شاید خطرناک باشد…
شاید دخترک بخواهد کسی را بکشد خب من نباید این را به کسی بگویم؟
البته کمی هم حرفش درست بود، من ملکه را دیدم. نباید در کارش دخالت میکردم وگرنه سرم میرفت.
ولی رفتار آتنا عجیب بود، انگار خودش را برایم میگرفت. دوست داشتم به او بگویم تو بودی که کنار درخت با ولیعهد رابطه داشتی نه من!
پس این خود گرفتن برای چه!؟
بلافاصله دستم را فشار دادم.
این شرور بودن ها به من نمیآمد…
آتنا همچنان دوستم بود، آن موضوع هم شخصی است.
وارد حرم سرا که شدیم همه خواب بودند. دیر وقت بود. حالا من پیش طبیب بودم ولی آتنا چرا بیدار بود؟
دوست داشتم بپرسم ولی حالت بیحس صورتش به گونهای بود که منصرفم میکرد.
در اتاق او زود دراز کشید و لحاف روی سرش کشید. من کمی برای خوابیدن تعلل کردم.
کمرم از تکیه دادن زیاد به درخت درد میکرد.
وقتی دراز کشیدم بالافاصله به شبی که گذرانده بودم فکر کردم. به طبیب و دلیل زخم هایش…
پادشاه چقدر ظالم بود که با فرزندش این چنین میکرد. کلافه نفس کشیدم و در جایم جابه جا شدم…
شاید دلیل بدخلقی طبیب هم این بود.
طبیب کمی مهربانی زیرپوستی داشت که من کم کم داشتم آن را میدیدم.
حسم میگفت در درون آدمی خوبی است ولی از بیرون زخم های زیادی دارد.
یاد زخم افتادم…
با خودم گفتم فردا برای زخمهایش دارو بزنم.
ولی چگونه؟
اصلا چرا به این چیز فکر کردم؟ ولی او گفت لازم نیست پس نمیخواهد.
همین مانده کمرش را بمالم!
تکان دیگری خوردم و بالاخره خوابیدم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 126
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.