رمان نقره بال پارت ۴۰

 

 

سرش را تکان داد و روبه روی پنجره، درحالی که خورشید به تنش می‌تابید پیراهنش را از تنش کند و بعد کش و قوسی داد.

 

من از پشت نگاهش کردم.

 

کمرش پر از زخم بود.

بعضی‌ها کوچک و دیگری بزرگ.

گوشت انداخته بودند ولی شانه‌هایش پهن بودند.

 

پشت گردنش خالی به شکل پرنده داشت.

دستش را روی گردنش گذاشت و تکانش داد..

آرام به سمتم چرخید و گفت:

 

– از توی کمد برام لباس بیار.

 

از جلوی دیدش سریع محو شدم و به آن سمت اتاق رفتم. از این که خیره‌اش شدم ناراحت شد؟

 

لبم را گاز گرفتم و کمد را باز کردم. پیراهن سبز یشمی را برداشتم.

خاک بر سرت نقره!

چه طرز نگاه کردن بود؟

 

زشت است. او خیلی دلخوشی از این زخم ها ندارد و تو مثل عقاب رویش تیز شدی.

مشتم را روی سرم کوبیدم و نزدش برگشتم.

 

پشت میز نشسته بود و در حال غذا خوردن بود.

عادت داشت هروقت که حضورم را حس‌ می‌کرد نگاهم کند ولی حالا با اخم در حال غذا خوردن بود.

 

پس حتما عصبی‌اش کردم.

 

– بفرمایید.

 

پیراهن را به سمتش گرفتم. بدون نگاه کردن گفت:

 

– بذارش روی میز. بعدا برش می‌دارم.

 

– از دست من…عصبی هستید؟

 

بالاخره نگاهش رویم نشست.

 

– بابت چی عصبی باشم خاتون؟

 

دست و پایم را گم کردم. نه به تازه که اصلا نگاهم نمی‌کرد و نه به الان که تیز شده بود.

 

– خب…چون از پشت نگاهتون کردم؟

 

اخم‌هایش باز شدند و باز به غذایش خیره شد.

 

– مگه اولین بارته که عصبی بشم. هروقت من لباس دراوردم تو از پشت به من زل زدی.

 

 

 

خیلی خب!

مچم را گرفت. لب و لوچه‌ام آویزان شد. دست‌هایم را در هم پیچاندم و گفتم:

 

– خب من منظور بدی ندارم فقط شما یهو لباس درمیارید. من اگه در اون لحظه از اتاق برم بی احترامی نیست؟

 

با چشم‌های ریز شده نگاهم کرد. متوجه شد دارم خودم را توجیه می‌کنم؟

یک لحظه وایسید! من داشتم خودم را توجیه می‌کردم؟

 

اصلا چرا هنوز لخت بود؟

 

– می‌تونی روتو برگردونی.

 

– ببخشید، به این فکر نکرده بودم.

 

سرش را به دو طرف تکان داد و با تاسف گفت:

 

– تو مگه فکر هم می‌کنی؟ خاتون احمق.

 

باز گفت احمق!

البته در این وضعیت حق داشت مرا احمق خطاب کند.

 

بلند شد و پیراهنش را برداشت. قبل از این که مثل بار پیش خیره‌اش شوم سریع رویم را چرخاندم.

 

صدای پوزخندش آمد.

 

– تو که این همه نگاه کردی، الانم می‌کردی دیگه خاتون.

 

جوابی ندادم و ساکت به دیوار خیره ماندم. این گونه بهتر بود.

 

– من دو روز نیستم. لازم نیست به اتاق بیای. می‌تونی بری‌.

 

چشمی گفتم و سینی را برداشتم. برای یک لحظه با یک‌دیگر چشم در چشم شدیم و بعد من از اتاق خارج شدم.

 

فکر کنم باز می‌خواست برای تهیه‌ی گل و برگ برود.

 

سینی را به آشپزخانه بردم و بعد خودم راهی حرمسرا شدم تا چیزی بخورم.

ولی یک چیزی عادی نبود…

 

حرم سرا خیلی شلوغ بود.

تمامی دخترها جمع شده بودند و دم گوش هم چیزهایی می‌گفتند.

 

نگاه کنجکاوی به داخل انداختم و بعد از خواجه‌ی دم درپرسیدم:

 

– چی شده؟

 

 

خواجه بدون این که نگاهم کند گفت:

 

– یکی دیشب کشته شده.

 

با حرفش چشم‌هایم گرد شد و دوباره به سالن نگاه کردم. کدام یکی نبود؟

چشم ریز کردم و باز از نظر گذراندم.

 

– نمی‌دونید کی؟

 

– محبوب پادشاه.

 

همان زن خوش‌پوشی که با نادیا درموردش حرف زدیم؟

چقدر عجیب‌. وارد حرم سرا شدم و سعی کردم آتنا را پیدا کنم.

 

نبود! حتما در اتاق است. سعی کردم بی‌توجه به بقیه بروم که بازویم از پشت گرفته شد.

 

– هی تو دختر…

 

صدای خاتون بزرگ بود، همانی که از من خوشش نمی‌آمد. به سمتش رو برگرداندم که گفت:

 

– دیشب کجا بودی؟

 

با این سوالش نفسم رفت‌. نکند فهمیده با طبیب بودم؟ بعد هم روی سرم خراب می‌شد.

اصلا طبیب راضی می‌شود کسی بفهمد؟

حالا هم که نمی‌توانم بپرسم.

 

آب دهانم را قورت دادم و گفتم:

 

– دیشب خوابیده بودم، کاری نکردم.

 

مرا از نظر گذراند و بعد بازویم را ول کرد. پشتش را که کرد سریع از پله‌ها بالا رفتم و خودم را در اتاق انداختم.

 

– نقره، حالت خوبه؟

 

آتنا در حالی که کلی لباس جلویش بود این را گفت. دستم را روی سینه‌ام گذاشتم.

 

– می‌دونستی محبوب پادشاه مرده؟ همونی که لباس خوشکلی تنش بود.

 

سرش را آرام تکان داد و بعد لباسش را تا زد.

 

– آره شنیدم.

 

کنارش نشستم.

 

– خب چرا؟ چطوری کشته شده اصلا؟

 

– با چاقو. توی انباری جنازش رو پیدا کردن. مرگ خیلی بدی داشته.

 

چرا اینقدر بی‌حس بود؟,

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 145

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

♥️خلاصه : یه اسرافیل پرو و بی جنبه و بی ادب داریم !!   با یه گوهر خنگ ومچل که گیراییش کمه در مقابل حرفای مثبت

خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا رو

خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره

خلاصه رمان: پرستو دختر جونیه که ذاتا گوشه گیر و خجالتیه که تنهایی اون و سایه حسادت ها و اذیت های خواهر بزرگش به این

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش

    خلاصه دانلود رمان امیدی دوباره : بهار شمس، یه وکیلِ تازه کاره که از شوهرش جدا شده و یه دختر داره… بهار سر

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
12 روز قبل

مثل همیشه عالی و سر وقت کاش میشد بیشتر از یکی ستاره زد اون موقع باید اینجا رو ستاره بارون میکردیم😘💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x